همیشه توی زندگی روزی میرسه که ادم ها از خودشون میپرسن ..._چرا من ؟؟
_چرا سرنوشت منو انتخاب کرده ؟؟
اینجاست که سعی میکنن به دنبال جواب بگردن و پیداش کنن ...
غافل از اینکه ..
جواب در درونِ خودشون نهفتست و تنها راه فهمیدنش هم اینه که بتونن خودشونو بشناسن ...درسته ...
خودشون ...
خود واقعیشون ...نه اسمشون بلکه دلیلی که بخاطرش پا به این کره خاکی گذاشتن ...
و اینجوری میشه که هدفشون رو پیدا میکنن ...
هدفی که میشه هوا برای شش های دردناکشون و انگیزه برای زندگی غبار آلودشون ...غباری از جنس احساسات بد و غم انگیز ....
و یونگی پسری بود که مغزش پر شده بود از سوال های خاک گرفتهای از این قبیل ...
سعی میکرد نادیدشون بگیره اما اینجوری بود که این غبار ها مغزشو مخطل کردن و روحش بین سردرگمی های فکریش مثل غرق شدن توی یه ساعت شنی غرق شد ...
فروغ چشم های سبز رنگش خاموشو چیزی جز سردی ازشون منعکس نشد ...
سرمایی که به دورش یه حصار یخی محکم تشکیل دادو اونو توی تنهایی هاش رها کرد ...
حصاری که باعث شد تفاوت های بین خودش و بقیه رو ببینه ...
چیزی که به تنهایی قادر به فهمیدنش نبود ..
قدرت درک کردنشو نداشت ...کم کم اینجوری شد که اون لبخندای ادامسیش تبدیل شدن به پوزخند های نیش دار و تلخ ...
اون مقصرِ همهی این هارو حباب سبز رنگی میدید که از بَدو تولد درونش گیر کرده بود ...
فکر میکرد بخاطر ظاهر عجیبشه که دیگران ازش دوری میکننو از این رو بیشتر درون خودش فرو رفت ...و بعدش سعی کرد دنیای خودشو بسازه ...
دنیای سبز رنگی که متعلق به خودش بود ...دنیایی که از غبار های توی سرش خبری نبود ..
فقط نور بود ..نور هایی که روزی اون رو به یه ستاره تبدیل میکنن ...
ستاره ای که در اخر ، درخشش چشم هارو کور میکنه :)

VOCÊ ESTÁ LENDO
green
Fantasiaهمیشه توی زندگی روزی میرسه که ادم ها از خودشون میپرسن ... _چرا من ؟؟ _چرا سرنوشت منو انتخاب کرده ؟؟ اینجاست که سعی میکنن به دنبال جواب بگردن و پیداش کنن ... غافل از اینکه .. جواب در درونِ خودشون نهفتست و تنها راه فهمیدنش هم اینه که بتونن خودشونو بشن...