_ این ... اینکه ...
با همون خشم نهفته تو صداش کنترل شده گفت : به اون دست نزن ...
فوری رفت تابلوشو از دست اون غریبهی دستوپا چلفتی گرفت و دوباره با همون لحن گفت : چرا خشکت زده .._ ببخشید اقا ... اما ... این . با دستش تابلو رو نشون داد . یونگی با نگاهی که سعی میکرد خنثی نگهش داره پرسید : این تابلو چی ؟!
با خودش فکر کرد لابد یه احمق دیگست که میخواد دوساعت از نقاشیش تعریف کنه اما حرف بعدیِ مرد باعث شد منجمد شده سرشو بالا بگیره و با دقت بهش خیره بشه .._ اما تو صورت منو اینجا کشیدی و ... و .. اما گوشای یونگی با دیدن صورت مرد دیگه قادر به شنیدن نبود ...
اون ماسکشو در اورد و دیدن چهرهی مبهوت یونکی رو به جون خرید ..جالب توجه اینجا بود که اون مرد هم دست از حرف زدن برداشت و با یه نگاهی که انگار حیرت رو داد میزد مشغول کاویدن صورت پسر مو سبز شد ...
_ تو ..
+ تو ...همزمان با هم گفتنو بعدش به هم نگاه دیگه ای انداختن ...
_ مین یونگی ...
+ کیم تهیونگ ....دوباره همزمان گفتن ...
شرایط عجیبی بود ، جفتشون چیزی برای گفتن نداشتن ...
اما بالاخره یونگی به حرف اومدو پرسید : تو منو از کجا میشناسی ؟؟
اونم با نیشخند عجیبی از یونگی پرسید : تو خودت منو از کجا میشناسی ؟!
.... و چرا صورتمو نقاشی کردی ! از طرفدارامی ؟!!
میدونستم خیلی طرفدار دارم اما فکر نمیکردم توام یکی از اونا باشییونگی که میرفت پوزخند هیستریکی روی صورتش نقش ببنده با صدای نیمه کنترل شده ای گفت :
اوه خنده داره تهیونگ شی . این طبیعیه که من یه خواننده رو که خیلی هم طرفدار داره بشناسم اما اینکه یه خواننده که خیلی هم طرفدار داره بخواد منو بشناسه یکم عجیبه ...
و اما راجب نقاشیت ... دنبال یه ایده بودم که دوستام عکس تورو بهم نشون دادن ...
چه میدونستم قراره با کشیدنش جلوم سبز بشی ...بی توجه به حرفای پسر مو سبز دوباره پرسید : علاقهی عجیبی به رنگ سبز داری ؟!
حتی منو هم اینجا کاملا سبز کشیدی ...یونگی هرچی خودداری بود کنار گذاشتو غرید :
خفه شو مردک .. بهتره از جلو چشمام گم شی و دیگه هم پیدات نشه ...بعدشم همونطور که اخم کرده بود تابلو به بغل از ساختمون خارج شد ..
_ پیشیِ عصبانی بالاخره پیدات کردم
میدونم خیلی کوتاهه اما مجبور شدم واقعا 💚🍃
چون پارت بعدی خیلی خاصه 💚🍃قول میدم زود اپ کنم تا نصفشو نوشتم 💚🍃
![](https://img.wattpad.com/cover/228376788-288-k455133.jpg)
ESTÁS LEYENDO
green
Fantasíaهمیشه توی زندگی روزی میرسه که ادم ها از خودشون میپرسن ... _چرا من ؟؟ _چرا سرنوشت منو انتخاب کرده ؟؟ اینجاست که سعی میکنن به دنبال جواب بگردن و پیداش کنن ... غافل از اینکه .. جواب در درونِ خودشون نهفتست و تنها راه فهمیدنش هم اینه که بتونن خودشونو بشن...