ch2.آقای وانگ و بچه شیر

550 106 41
                                    

ژان بعد اینکه حساب اون عوضی ها رو رسید به سمت بازار مرکزی شهر رفت،سبک زندگی ژان با همه فرق داشت مثلا آدمایی بودن که یه گوشه می ایستادن و وقتشون رو به بطالت می گذروندن اما ژان اینطور نبود اگه دوباره به مقام خدایی نائل می شد می تونست خدای زمان و سرعت باشه شاید اون یه جاودانه باشه ولی این دلیل خوبی برای از دست دادن فرصت ها نیست مثل همین الان نگاه کنید چجوری رفتار می کنه.
_________________________________________
بین مردم راه افتادم باید اون کسی که گماشته هاش رو فرستاده سراغم تا مزاحم آبتنی صبحگاهیم بشن رو پیدا کنم اونا فقط وقتم رو می گیرن،آه امروز احساس بطالت می کنم.خب برای اینکه زیاد وقتم گرفته نشه از خوردن لذت میبرم،سیبی خریدم و به دندون گرفتمش.
شروع کردم به آنالیز مردم،چهار تا مرد و سه نوجوون کمر های خمی دارن که نشون می ده بیشتر پشت میز نشستن و حساب کتاب کردن این رو میشه از رو انگشتهای تاول زدشون هم فهمید،سه تا نجیب زاده ان که از نوع رفتار و وسایلی که با خودشون حمل می کنن معلوم میشه اهل اینجا نیستن و بخاطر سفر اومدند.
آهان یافتم اون چهار مردی که تو سایه وایستادن آه زیادی تابلو نیستن اول از همه برق خنجر هاشون از شیش فرسخی مشخصه و تاول های کف دستشون معلوم میکنه با چاقو زیاد کار کردن پس ممکنه با چاقو تهدیدم کنن،هه چه غلطا،از روی وضعیت نشستنشون معلوم میشه فرد وسطی رئیسه ،هه این کلیشه های مسخره ی ارباب باید بالا بشینه یا وقتی ارباب نشسته گماشته باید بایسته فقط باعث میشه سند مرگشون توسط من مهر بشه.
کل سیبم رو خورده بودم برای پیدا کردن چهار تا موش به اندازه زمان خوردن یه سیب صرف کردم،آه ژان تو دیگه داری پیر میشی دفعه قبل اندازه شکستن سه تا تخمه وقت لازم بود.آشغال سیبم رو پرت کردم که خورد تو سر اون یارو نجیب زاده که داشت به بچه ی زور می گفت.
سمت اون چهار تا رفتم مثل اینکه گماشته هاش فهمیدن وقتی یکی مستقیم طرفشون میاد با خودش نسیم دردسر میاره،بخاطر همون جلوی رئیسشون وایستادند.
تو شش قدمیشون متوقف شدم واز پایین تا بالاشون رو نگاه کردم،حالا که از نزدیک میبینمشون.........

خیلی جوجن،کوچولوها^_^

یکی از گماشته ها که قدش دو متر و یازده(۲/۱۱)بود و دور بازو هاش هم به احتمال پنجاه سانتی بود قدمی به جلو گذاشت و صداش رو انداخت تو سرش.

"چیکار داری؟!"
+می خوام حساب رئیست رو برسم
"هه هه شما چیکاره ای؟!"

چشمام رو صورتش میخ کردم

+من یه زراعت کارم

همینجور که انگشتای شصت و اشاره ام رو جوری کنار هم قرار می دادم که دور سرش یه قاب درست بشه به گفت و گومون ادامه دادم.

+همین الان هم یه زمین خوب واسه کاشتن بادمجون پیدا کردم.

مرده که انگار تازه حرفم رو حلاجی کرده باشه به سمتم یورش برد منم مثل یه مامان خوب دستهام رو برای یک آغوش مادرانه باز کردم
وقتی به دو قدمیم رسید بازو هام رو به هم نزدیک کردم که نتیجش فرود اومدن دو دستم درست رو گوشهای طرف بود.اوخ من می خواستم بغلت کنم ولی مثل اینکه پرده ی گوشت رو به فنا دادم،از روی دردی که تو گوشهاش بوجود اومد چنان نعره ای زد که اون دو تا گماشته اونوری گوشاشون رو پوشوندن،وقتی نعره هاش تموم شد انگشت کوچیکم رو کردم تو گوشم در حالیکه که کمی می چرخوندمش گفتم

free and untimedМесто, где живут истории. Откройте их для себя