Taekooker [Vkook oneshot By immo]

4.9K 721 196
                                    

این وانشات تقدیم میشه به انحنای لب‌های شما!

تهکوکر

ـ هی!
مردمک‌های مشکی درشتش بدون کوچکترین اهمیتی به فرد پشت سر، خطوط انگلیسی زیرنویس رو دنبال کردن:
" اگر خوب به ورژن آهسته ی این ویدیوی پنج ثانیه ای نگاه کنید متوجه میشید که تهیونگ، گردن جونگکوک رو میبوسه..."
ـ آنیس!
دوباره اهمیتی نداد. خواهرش واقعا داشت روی اعصابش راه می‌رفت، ولی اون قرار نبود از ویدیوی آنالیز جدید تهکوک بگذره تا به نصیحت های مسخره و همیشگی خواهرش گوش بده!
حتما باز میخواست بگه:
" آنیس درسهات رو خوندی؟، آنیس اتاقت رو مرتب کن، آنیس لطفا بیخیال این ویدیوهای مزخرف شو، آنیس نهار امروز با تو، آنیس..."
چرخی به چشمهاش زد و گردنش رو جلوتر برد تا با دقت به حرکت های ریز تهیونگ نگاه کنه. از اونجایی که ویدیو از فاصله ی دوری گرفته شده بود، کیفیتش افتضاح بود.
" اوه... مثل اینکه تهیونگ واقعا اون رو بوسید!"
با خودش گفت و از هیجانی که تو رگهاش جاری شد، خنده ی ریزی کرد. بدون اینکه تلاشی برای کنار زدن لبخند احمقانه و ذوق زدش از روی لبهاش بکنه، سرش رو عقب برد تا ادامه ی زیرنویس رو بخونه،
" به نظر میرسه روابط اونها، فراتر از چیزیه که همه ی ما فکر میکنیم!"
ـ آنیــس!
با شنیدن صدای بلند خواهرش، کلافه از روی صندلی صورتیش بلند شد و اولین چیزی که به زبونش اومد رو با صدای بلندی تو صورت خواهرش فریاد زد:
ـ معلومه رابطشون فراتر از چیز کوفتی‌ایه که همه ی ما فکر میکنیم...
چشمهای عسلی خواهرش از تعجب گرد شد.
اوه، چی داشت میگفت؟
آب دهنش رو با خجالت فرو داد و آرومتر از قبل گفت:
ـ یعنی... یه چیز جدید بگو!
آنا، نفس عمیقی کشید تا به اعصابش مسلط باشه، هوف!
خواهر شونزده سالش واقعا داشت حوصله سر بر میشد، ولی قسمت مزخرف داستان این نبود! اون دختر بیست و چهار ساله ی بیچاره مجبور بود کل هفته رو با یک طرفدار جوگیر که همه ی زندگیش شده دو پسر دیگه، که از قضا اون دو پسر هیچ ربطی هم بهش ندارن بگذرونه!
حتی تصورش هم دیوونه کنندست. از دیروز که مادر و پدرشون برای سفر به لس آنجلس رفته بودن، آنیس درست مثل یک آدم علاف، پنجاه تا ویدیوی آنالیز که نود درصدشون هم تکراری بودن رو دیده بود!
دلش میخواست بگه:
" خیلی خب، روابط کوفتی اونها فراتر از اینهاست، ولی لعنتی این وسط چی به تو میرسه؟"
ولی شاید بهتر بود که فقط اون دختر نوجوون رو درک کنه، هوم؟
پس بی توجه به آنیسی که لبش رو از خجالت میگزید و سعی میکرد نگاهش رو ازش بدزده، چرخی به چشمهاش زد و با قدم های بلندی از اتاق خواهرش بیرون رفت.
" خودت رو با اون ویدیو های احمقانت خفه کن!"
دختر، که موهای لخت خرمایی با چشمهای مشکی و پوست برنزه داشت، وزنش به پنجاه و سه کیلو نمی رسید و قدش نسبتا بلند بود، دوباره روی صندلیش نشست.
اون چه طرز حرف زدن با خواهرش بود؟
ـ آه... به درک!
خم شد و این بار ویدیوی جدیدی رو پلی کرد!
اون یه نوجوونه درسته؟ پس بذارید از شونزده سالگیش لذت ببره، آدمها هیچوقت به اون سن برنمیگردن!
راجب اتاقش، خب اتاق یک آرمی دو آتیشه، که علاوه بر بی تی اس برای تهکوک هم طرفداری میکنه، چطوری میتونه باشه؟!
تو قفسه ی طویلی که به موازات تختش کشیده شده بود، تقریبا همه ی آلبوم های بنگتن، مرتب و تمیز چیده شده و روی کاغذ دیواری های صورتی پر بود از قاب عکس های هفت نفره و دو نفره ی بی تی اس و تهکوک!
به خاطر خدا، دیگه همه حتی مدیر مدرسش هم میدونستن اون یه تهکوکر کله خرابه!
این رو میشد از پیکسل ها و پَچ های روی کیفش، فرم مدرسش و لوازم تحریرش فهمید!
شاید بگید اون یه احمقه، ولی در واقع اون فقط یک طرفداره!
یک طرفدار، فقط کمی جوگیر تر!
همه ی اون روز تابستونی رو با ویدیوها و عکس های جدید گذروند و هر اکانتی که به نحوی به " تهکوک" مرتبط میشد رو دنبال میکرد.
این کسل کننده نبود! در واقع این حتی از غذا هم براش واجب تر بود! درسته، نهارش رو نخورده بود و انقدر درگیر ویدیوهای عزیزش شده بود که فراموش کرد شکم بیچارش دو وعده ی اصلی غذایی رو نخورده!
ـ آه... لعنت بهش!
دیگه نمیتونست صدای قار و قور شکمش رو تحمل کنه، کلافه از جا بلند شد ولی قرار نبود لپ تاپ صورتیش رو خاموش کنه!
" من برمیگردم!"
با چشمک موذیانه ای به صفحه ی مانیتور که اگر میتونست حرف بزنه میگفت: " لطفا بکش بیرون!"، از اتاق بیرون رفت تا استراحتی به خودش بده ولی سر میز به چیز دیگه ای فکر کرد، فن فیکشن جدید!
چطوره ژانرش خشن باشه؟ ارباب برده ای؟
تریسام؟!
اوه، این عالیه!
پس باید وقتی به حموم رفت روی موضوعش فکر کنه!
آنا زیر چشمی نگاهی بهش انداخت، حالات چهرش طوری که انگار داره با خودش حرف میزنه... تغییر میکرد و خدایا، این چه مصیبتیه آخه؟!
آنا واقعا داشت به اینکه "جشن تولد هیفده سالگیش تو تیمارستان برگذار میشه" یقین پیدا میکرد.
ـ آنی!
آنیس با شنیدن صدای خواهرش به خودش اومد و نگاهش رو از ظرف پاستای مقابلش گرفت. دستپاچه زمزمه کرد:
ـ بله!
ـ ساعت ده جک میاد دنبالم، مواظب خودت باش، باشه؟
بیاید اینطوری فکر کنیم که واقعا میخواست از دست خواهرش فرار کنه! آنیس سرش رو آروم تکون داد و دوباره به غذا خوردنش مشغول شد. دنیای خواهرش تو اون پسره، جک خلاصه میشد ولی خودش چی؟
درسته... تهکوک!
تا ابد تهکوک...

𖧷TAEKOOKER𖧷Where stories live. Discover now