«نمیدونم تا کی باید بخاطر این سهل انگاری هات حرص بخورم!! آخرش هم سر خودتو به باد میدی و هم منو از کار بی کار میکنی!»
غر میزد . عادت همیشگی اش بود و من بی توجه مشغول گره زدن بند کتونی هام بودم. حوصله ی هیچکدوم از حرفاش رو نداشتم اما بی حوصله تر از اونی هم بودم که باهاش کلکل کنم.
«بعد از اینمهه سال ، هنوز باور نکردی یه ستاره ای؟ که چشم یه ملتی بهته؟»
تلاش کرده بودم باور کنم اما چیزی درونم همیشه بهم نهیب میزد؛ من هم انسان بودم! من هم حق زندگی داشتم! قدم زدن در خیابون طبیعی ترین و اساسی ترین حقم بود، نبود؟
«کیبوم!»
صداش که رنگ هشدار به خودش گرفت از جا بلند شدم . کیف دستی ام رو از کنارش برداشتم و به بالا و پایین شدن قفسه ی سنگین سینه ش نگاه کردم . میدونستم داشتم اذیتش میکردم اما این آزادی نصفه و نیمه آخرین چیزی بود که اجازه میدادم ازم گرفته بشه .
«لازم نیست برسوندیم با ماشین اومدم.»
چشم هاش حیرت زده و عصبی بود اما همینکه جلوی رفتنم رو نگرفت خوشحالم کرد . فقط خودم میدونستم که چقدر از سر و کله زدن با افرادی که حتی یک کلمه از حرف هام رو نمیفهمیدن متنفر بودم.
افرادی که فقط از روی ظاهر قضاوت میکردن .
افرادی که زاده شده بودن برای قضاوت کردن.
ماشین نیاورده بودم ، فقط دروغ گفته بودم که از شر نگاه های عاقل اندر سفیهش تا مسیر خونه در امان باشم . متنفر بودم از نگاه های تیزی که از آینه ی جلو بهم مینداخت . نگاه هایی که ته همه شون جمله ی «تو نمیفهمی» پنهان شده بود .
ولی او نمیدونست که من حتی از خودش هم بیشتر میفهمم .
ماسکم رو بالاتر کشیدم و لبه ی کلاهم رو پایین تر . تنها چیزی که نیاز نداشتم جیغ های دخترهای عاشق پیشه ای بود که با دیدن ستاره ی مورد علاقه شون سر از پا نمیشناختن . امروز به اندازه ی کافی صبرم لبریز شده بود . هنوز صدای ویز ویز های پشت هم مدیر برنامه ام تو گوشم بود و اگر جیغ و داد های دیگری میشنیدم قطعا روانی میشدم .
قدم هام رو شمرده شمرده و آهسته برمیداشتم . هیچ عجله ای برای رسیدن نداشتم . خونه ام مثل همیشه خالی بود و کسی به استقبالم نمی اومد پس عجله معنی ای نداشت .
طبق عادتی دیرینه نگاهم رو به انسان هایی داده بودم که بی توجه از کنارم رد میشدن . بعضی ها با کسی پشت تلفن دعوا میکردن ، کسی از خوندن پیام احتمالا عاشقانه ای که تازه دریافت کرده بود سرخ و سفید میشد ، پیرزنی با موهای سفید با عصبانیت طناب متصل به قلاده ی سگ تربیت نشده ش رو میکشید ، پیرمردی مشغول آدرس دادن به زوج توریست خارجی ای بود که یک کلمه از حرف هاش رو هم نمیفهمیدن .
VOCÊ ESTÁ LENDO
The Key To My Broken Heart
Fanficچه کسی فکرش رو میکرد عادت های دیرینه ام باعث قهرمان شدنم بشود؟