درد شیرین تغییر

84 12 18
                                    

_چته تو لعنتی؟چرا هرچی میگم، هی نیش... هی کنایه... چیکارت کردم مگه من؟! از صبح تا شب جون بکن که یه لقمه نون بیاری خونه. تا اگه خدا بخواد بیام دو دقیقه تو خونه خودم آرامش داشته باشم... دلمون خوش بود زن داریم! یکی تو خونه منتظرمونه... خاااک بر سر من! خاک بر سر من که به تو دل خوش میکنم. هی هیچی نمیگم. هی میگم درست میشه؛ موقتیه؛ تحمل کن تحمل کن...دِ آخه تا کی تحمل؟! تا کی صبوری تا کی هیچی نگم؟! هر روز قیافه شش در هشت و آویزونتو به رخم میکشی که چی؟! از صبح تا شب چه غلطی میکنی؟؟ تا منو میبینی دنیا رو سرت آوار میشه؟! چیه؟! بهتر از من پیدا کردی؟!! اون خوبه؟! پول چی؟! خونه اش چقد بزرگتره؟!!!! هااان؟!! بگووو! دِ بنال لعنتی!
-خفه شو!
با همه وجودم داد زدم. منتظر این انفجار بودم؛ خیلی وقته! این اتفاق بالاخره باید میوفتاد. امروز انگار وقتش بود! نمیتونستم این تغییر جدید رو با این شرایط تو زندگیم بپذیرم. مطمئن بودم شونه های خسته و درمونده هیچکدوممون تاب فشار جدید نداره. این راه داشت به آخر میرسید و هردومون حسش میکردیم. آره! من اینو از طرف شهاب هم حس میکردم... زندگیمون شده بود سکوت، سردی، خفقان، عذاب کشیدن های تک نفره...
-سلام
- سلام
- بیا شام حاضره
- تو اداره خوردم
- لباساتو عوض کن بیا چایی بخور
- خسته ام. میرم بخوابم.
-شب به خیر
-...(سکوت)
همه اش همین بود... رابطه های نصفه نیمه و با فاصله عذاب آور بود. انگار افتاده بودیم تو سیاهچاله ای که تمومی نداشت. از دو هفته پیش فهمیدم همه چی عوض شده؛ یا شاید... باید عوض بشه. دیگه حرفام؛ اخلاقم؛ نیش و کنایه هام دست خودم نبود. مثل خمره ای بودم که کم کم با قطره های بارون پر شده و حالا لبریز شده. اصلا نمیفهمیدم کی کلمه ها پرت میشدن بیرون. حالم هیچ وقت با این کارا خوب نشد؛دلم هیچوقت خنک نشد ولی دیگه تحمل نداشتم.  باید تکلیف حالمون مشخص میشد. اصلا نمیدونستم دقیقا با کی دارم میجنگم. با اون یا با خودم! زندگیِ ما دو سال پیش با عشق شروع شده بود. از اون عشق هایی که خیلی ها آرزوش رو دارن. تا همین چند ماه پیش که  این زندگیِ کابوس وار آروم آروم تو روانمون نفوذ کنه و تبدیل به یه مرگ تدریجی بشه، هنوز با یادآوری خاطرات قشنگ و دو نفرمون قند تو دلم آب میشد. اون موقع ها هر وقت این سکوت و سردی رو حس میکردم، یادآوری اون عشقِ پاک عمیق بود که باعث میشد بتونم صبر کنم. با خودم میگفتم فقط خسته اس؛ وقتی به شرایط جدید کاریش عادت کنه درست میشه... اما نشد. الان و با این شرایط خاطرات مثل مدرکِ اشتباهاتم شده بودن. با زنده شدن هر کدوم چند باره به همه اون چیزایی که حس میکردیم شک میکردم. حس...میکردیم؟!! واقعا هردوتامون حسش میکردیم؟! من به حس خودم اعتماد داشتم. باور داشتم که شهاب همه وجودم رو پر کرده. وگرنه هیچ دلیلی نداره هنوز و با این شرایط وقتی به چشماش نگاه میکنم دلم بلرزه... اره! من هنوز تو اون جفت تیله های مشکی غرق میشدم. وجودم میشد شبحی که تو سیاهیِ شب چشماش همچنان دنبال ستاره اش میگرده و پیداش نمیکنه و حالا سرگردونی عاصی اش کرده بود. این روزا هر بار، اشک دیدم رو تار میکرد و مجبورم میکرد نگاهمو ازش بگیرم. اون اشک لعنتی اگه سرازیر میشد... غرورم چی میشد؟! میگفتم چرا اشکم در اومده؟!
' بهم بیشتر توجه کن! من اون نگاه های قشنگتو باز میخوام! دوسال هیچوقت انقدر دور نبود که حالا به نظر میرسه لعنتی. چرا انگار یه قرن گذشته از وقتی که تپش قلبامون باهم شدت گرفته؟!' هر قطره اشکم یه طومار از این حرفا بود ولی... امکان نداشت همچین حرفایی بزنم! غرورم... لعنت به این غرور که نمیذاشت بشکنم. خیلی خنده داره که تن و دل یه نفر برای شکستن زوق زوق کنه؟!
شهاب مردِ کاری و خوبی بود. خستگیش رو میفهمیدم. کار کردن هاشو میفهمیدم. از غرور مردونه اش ،که الان با غرور مسخره ای که  هردومون درگیرش بودیم قاطی شده بود، خیلی خوب خبر داشتم. یادمه چطور تو حساس ترین لحظه که ممکن بود همه رشته های بینمون پاره بشه؛ وقتی هنوز هیچکدوم از حس اونیکی خبر نداشت؛ وقتی هیچ چیزی بینمون رسمی نبود، همه وجودشو جمع کرد و فقط چند ثانیه غرورش رو کنار زد و داد زد و گفت:" من عاشقت شدم!" تصویر رگ شقیقه اش که از هیجان باد کرده بود و نفس نفس میزد و گوشهایی که از شرم میتونستن تو سرخی غروبِ اون لحظه ها گم بشن، حتی سرخی نوک بینیش و زیر چشماش که نمیدونستم به خاطر التهابه یا سرما، هنوز جلوی چشمم زنده و با طراوته! حس میکنم تپش قلبم اون لحظه انقدر شدید بود که جای ضربه هاش رو قفسه سینه ام جا انداخته و هنوز از بین نرفته... لعنت به همه اون لحظه ها که اگه نبودن این دوری و کنارهم بودن انقدر سخت نمیگذشت! اگه نبودن...
میتونستم ازش متنفر باشم... میتونستم؟!!
حتی فکر کردن بهش دردناک بود...
اما نتیجه همه کشمکشهای این چند وقته شده بود چیزی که عین خوره افتاده بود به جونم و داشت ذره ذره منو از بین میبرد. اعترافش چهارستون بدنمو میلرزوند اما من... بهش شک کرده بودم! وقتی فقط دلم از نبودنش میشکست، بهش فکر نکردم ولی این دوهفته، وقتی خواستم درستش کنم، همه سبک سنگین هام آخرش به همچین احتمال نحسی ختم میشد. فکر روبرو شدن باهاش وحشتناک بود. فکر اینکه کافی نباشی؛ به حد کافی خوب نباشی؛ بدتر از اون این بود که من از قلب و مغز پاک شهاب خیلی خوب خبر داشتم و تصور اینکه من باهاش کاری کردم که همچین کار وحشتناکی بکنه، داغونم میکرد. اما این تصمیمم بود. باید بالاخره همه چیز مشخص میشد. این برزخ باید قیامت میشد. یا همه چی فقط سو تفاهمه و باید حل بشه؛ یا... یا... باید نقطه این زندگی رو بذاریم و سر خط! مطمئن بودم نمیتونم همچین خفتی رو به دوش بکشم. وقتی دیدم امشب وقتشه، یک آن همه اون احساسات ضد و نقیض و دیوانه کننده به مغزم هجوم آورد اما... تا دهن باز کردم تا جوابش رو بدم، تازه متوجه حرفاش شدم... زبونم بند اومده بود! چی شد؟ چی گفت؟ من دارم به خاطر چی از درون متلاشی میشم اونوقت اون...
-خفه شو
تنها دو کلمه ای که با داد خارج شد تا بلکه چند لحظه فرصت تجزیه تحلیل داشته باشم. صدای بلندش همون اول باعث شد استخونام به لرز بیوفته ولی قرار نبود خودمو ببازم. نفسم وقتی بند اومد که چند جمله آخرش، دقیقا همون چیزایی که من راجع به اون فکر میکردم، رو با درمونده ترین صدا  به زبون آورد. نگاهش... آشنا بود. همون نگاه این چند روزه من بود وقتی غرق فکر، چشمم به آینه میوفتاد و " خواهش میکنم دروغ باشه" چیزی بود که از ذهنم میگذشت. این نگاه التماس داشت! اشکهایی که از شدت شوک جرات ندشتن سرازیر بشن دیدم رو تار کرده بودن و تمام تنم میلرزید. با دادی که زدم دیگه جون نداشتم سر پا بمونم. چند لحظه ای طول کشید تا اول از زانوهام بگیرم و بعد بالاخره بفهمم که باید بشینم که بتونم حرف بزنم. همونجا رو فرش نشستم. با چشمای به خون نشسته به زحمت تونستم دوباره بهش نگاه کنم. چشماش حالا علاوه بر درموندگی و التماس، تعجب و نگرانی رو هم داد میزد. فهمیدم اون هم با داد من جا خورده. ولی شیرینی این نگرانی... چیزی بودکه خیلی وقت بود نچشیده بودم. خلع سلاح شده بودم اما هنوز هیچی کاملا حل نشده بود. باید تمومش میکردم این برزخ رو که داشت هردومون رو نابود میکرد. انگار همه معادلاتم بهم خورده بود. نمیتونستم باز کلمه ها رو مرتب کنم. نگاه ازش کندم و سرمو پایین انداختم و اینبار گذاشتم اشکام راه خودشون روی گونه ام پیدا کنن. برای جواب گرفتن به یه تصویر واضح نیاز داشتم. نفس لرزونی بیرون دادم و دوباره عمیق به چشمایی که بلاتکلیفی توش بیداد میکرد نگاه کردم.
انگار شکست و خشم و اضطراب رو از چشمام خوند. به عمق وجودم زل زد و باعث شد برای چند لحظه باز قدرت تکلمم رو از دست بدم.باز خشکم زد. یه دفعه انگار فرو ریخت. سریع دست تو موهاش کرد و چشماشو بست.به دیوار تکیه داد و دستاشو به صورتش کشید و همونجا رو صورتش نگهشون داشت. به خودم اومدم ولی قبل از اینکه زبون باز کنم،خودش حرف زد.
-ببخش لیلی. من...
فکر کنم حتی رنگ صورتم تعجب رو فریاد میزد.منتظر بودم ادامه بده. حس میکردم نپرسیده داره جواب سوالهامو میده. قلبم از ترس و هیجان همزمان داشت قفسه سینه ام رو سوراخ میکرد...
نفسشو لرزون بیرون داد و خواست دوباره شروع کنه که باز خیلی شدید رو صورتش کشید. رد انگشتهاش رو پوست حساس پیشونیش مونده بود. با این کارش از چیزی که قرار بود بشنوم بیشتر ترسیدم و توی دلم خالی شد. دستش رو از صورتش برداشت. چشماش بسته بود ولی صورتش سرخ شده بود. وقتی دوباره نگاهم کرد...
فرو ریختم! همه وجودم سست شد. چشماش سرخ بود و پلکاش خیس. من...هیچ وقت اشکهاش رو ندیده بودم! اون کوه-مردی بود که هیچ وقت نمیشکست. ترجیح دادم هیچ کاری جز انتظار نکنم. میخواستم بشنوم. هرچی که بود،هر قدر وحشتناک، محکوم به شنیدنش بودم. نگاهش از نگاهم کنده نمیشد و چند باز خواست حرف بزنه اما باز لبهاش بهم دوخته شد.
انگار خودش هم از این سکوت کلافه شد. میدونست منتظرم اون حرف بزنه ولی یه دفعه  داغ شد و با دو قدم بهم رسید. رو یه زانو نشست تکون بدی خوردم و ناخواسته کمی عقب رفتم. چونه ام رو بین دو انگشتش گرفت و نگاهش بین دو چشمم نوسان داشت. دیگه طاقتم داشت طاق میشد. اشکام دوباره جای اشکای قبلی رو پر کردن و برای سرازیر شدن التماس میکردن. کلافه شده بودم. خواستم زبون باز کنم که خیلی ناگهانی لبهامو با لبهاش قفل کرد.شدید و پرعطش میبوسید. من؟... من خشکم زده بود! چشمام تا حد امکان گشاد شده بود. تو این وضعیت انتظار هر کار و هر حرفی رو داشتم جز اینیکی. تعجبم بیشتر از این بود که چرا مثل بار اول قلبم تو دهنم میزد. چرا انقدر هیجان؟! بعد از دو سال زندگی... قبل از اینکه بتونم به نتیجه ای برسم، گاز آرومی از لب پایینم گرفت و دست آزادش رو از زیر گوشم تو موهام فرو کرد. انگار تازه متوجه موقعیت و باید و نبایدهاش شده باشم پلکام روی هم افتاد و آخرین قطره اشکم از گوشه چشم تا زیر گوشم خط انداخت. جوابش رو دادم و سعی کردم بهش برسم اما توان مقابله با سرعت و شدت شهاب برام نمونده بود.انگار متوجه شد و نفس حبس شده اش رو تو همون حال بیرون داد و هرم نفس داغش پوست گونه ام رو به آتیش کشید.سرعتش رو کم کرد و اینبار با سرعت کمتر و احساسات عمیقتر ادامه داد. نفس کشیدن داشت سخت میشد.بوسه رو قطع کرد و دوباره بوسه کوتاهی رو لبم کاشت. آروم کمی عقب کشید. چشمهامو با تردید باز کردم. مال اون هنوز بسته بود. هر دو نفس نفس میزدیم. این بوسه بوی عطش و محبت میداد اما این دودلی و تردید، امشب باید کشته میشد. دستمو بلند کردم و آروم رو گونه اش گذاشتم. با چشمهای بسته اخم لرزونی کرد. دست دیگه ام رو بالا آوردم و رو طرف دیگه صورتش گذاشتم. با فشار کمی ازش خواستم سرش رو بالا بگیره. اخمش کمرنگتر شد و خیلی سنگین پلکاش رو از هم فاصله داد. سرمو کج کردم تا نگاهمونو قفل کنم.وقتی سر بلند کرد،همونطور که سعی میکردم چشمهاشو بخونم، انگشت شصتمو دو بار رو گونه اش نوازشوار کشیدم و بالاخره جدی گفتم:
- بگو!
میدونستم از همین میترسید که چشم باز کردن انقدر براش سخت بود. نگاهش لحظه ای لرزید ولی اونم جدی شد و شمرده شمرده گفت:
-من ...میترسیدم ... از دستت بدم. حس میکنم شدی مثل آب تو دستم. میترسم تکون بخورم و ... دیگه نباشی. نمیدونم چی میخوای... نمیدونم چیکار کنم. من... حس میکنم نتونستم نگهت دارم. تو این نبودی؛ شاد بودی. پر جنب و جوش... نمیدونم به چی باید فکر کنم.لیلی تو بهم بگو.
تعجب... هیجان... ذوق...شرم...
بغض کردم.
چی فکر میکردم چی شد...دلم از هجوم همه این احساسات سنگین شد. چند لحظه با بغض شدید بهش خیره بودم. یه دفعه صورتش رو رها کردم و دست به زانوهاش گرفتم و بلند زدم زیر گریه. کاری که هیچ وقت نکرده بودم. باید خالی میشدم. باید این غرور لعنتی که بانی همه این دردسرها بود میشکستم. شهاب سست شد. دست به شونه هام گرفت و نگران و آشفته صدام زد.
-لیلی!
انگار که فهمیده باشه به این انفجا نیاز دارم، بدون هیچ حرفی سرمو گرفت و به سینه اش چسبوند.
اون لحظه هر ناسزایی که به فکرم میرسید نثار خودم کردم که خودم و شهاب رو از همچین چیزی محروم کردم. میدونستم بی تقصیر نیست ولی اینم خوب میدونستم که منم بی تقصیر نیستم. دنبال مقصر گشتن قرار نبود دردی رو دوا کنه. باید حرف میزدم. اون هنوز از انقلابمون خبر نداشت! بیش از حد برای درد و دل کردن خسته بودم. هم اعصابم هم بدنم ضعیف شده بود. درد و دل رو گذاشتم برای وقتی که هر دو آرومتر باشیم.چند تا نفس عمیق کشیدم تا نفسم بیاد سر جاش...سرمو از از سینه اش جدا کردم و لبخندی چاشنی نگاهم کردم. ابروش با تعجب پرید. لبخندم گشادتر شد. اون لیاقتش رو داشت... ما لیاقتش رو داشتیم. بعد از این آره. جفتمون باید بزرگ بشیم...
- داری بابا میشی...
لبخند زد و تایید کرد. خنده ام رو به زور نگه داشتم. یه دفعه خشکش زد. لبخندش کمرنگ شد و چشماش گشاد شد. قیافش خیلی خنده دار شده بود. ریز و زیر نفسم خندیدم.
_چی گفتی؟!
- باید.آدم.شیم.آقای.پدر!
-سرکارم گذاشتی؟! داری انتقام میگیری؟!لیلی این چیزا شوخی بردار نیست هااا!
با لبخند عمیق و نگاه صادقانه سر به طرفین تکون دادم.
یه دفعه خیلی سریع بلند شد. دست به کمر زد و پشتشو بهم کرد. من همونطور با لبخند نشسته بودم ببینم کی بالاخره میخواد لود بشه. دوباره سریع برگشت و کجکی نگاهم کرد. منم در جوابش سرمو کج کردم. لباشو بهم فشار داد و لبخند بزرگ بی اختیارشو جمع کرد. شروع کرد به خندیدن. بلند شدم و داشتم بعد از مدت ها از منظره رو به روم لذت میبردم. یادمه خطهایی که موقع خنده کنار چشمش میوفتاد، اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرده بود. این تصویر انگار یواش یواش داشت دردم رو التیام میداد...
-وای خدا
دست به زانو گرفت و همچنان میخندید. برگشت نگاهم کرد. خنده اش آروم شد و با لبخند عمیقی بهم زل زد. کمرشو صاف کرد و دوباره به سمتم اومد و بی مقدمه محکم منو بین بازوهاش گرفت. سفت بغلم کرده بود. هیچی قشنگ تر از این نبود که بدون هیچ حرفی شوق و دلتنگی و قدردانی رو فقط و فقط با گرمای تنش حس میکردم.ازم فاصله گرفت. کمی گرفته گفت:
-اما چجوری؟ ما که...
کمی گرفته و با شرم گفتم: سه هفته پیش...
خاطره جالبی نبود. صورتش کمی وا رفت و سرش رو پایین انداخت. لبخند گرفته ای زدم و دستامو دور کمرش حلقه کردم.
- شهاب این بچه برکته. ببین نیومده چه شوری آورده تو خونه...
لبخندش دوباره جون گرفت و منم جوابشو با سفت بغل کردنش دادم. دست رو موهام کشید و با هم آروم گرفتیم. خم شد و زیر گوشم گفت:"حاضر شو"
-چی؟!کجا؟ این وقت شب؟
-میفهمی.دختر خوبی باش و حرف گوش کن.
چشمام تا حد ممکن بزرگ شد و بی دلیل خجالت کشیدم.مطمئن بودم فهمیده.چون ریز خندید و موهامو بهم ریخت.
- بدو دیگه!
چشه این؟!!
با همون قیافه بهت زده دست به پیشونیش زدم.
-نچ... تبم که نداری! خوبی؟!
چشمامو ریز کردم و سرمو نزدیکتر بردم و رو صورتش دقیق شدم. با لبخند بهم خیره بود.
-چیکارش کردی؟
-چیو؟!
-شهابمو! بگو چه بلایی سرش آوردی؟!
یه دفعه بلند قهقه زد.
-برو دختر... برو زبون نریز...
این حرفاش مال دوران نامزدیمون بود. همه چیز همونجا مونده بود. انگار شهاب و لیلیِ عاشق تو اون چند ماه گیر کرده باشن. حالا که فکر میکردم. خیلی وقت بود همدیگه رو به اسم صدا نکرده بودیم.
عین دختر بچه ها ذوق کرده بودم. خودم از موقعیت خندم گرفت. یه ساعت و اینهمه تنوع احساسات... واقعا نمیدونستم آدمیزاد همچین استعدادی داره!
کت طوسیش رو  که موقع اومدن در آورده بود از رو مبل برداشت و دنبال سوییچ تو جیبش گشت. همیشه برای سرکار کت وشلوار میپوشید ومرتب بود. قطعا اگه تو اداره، جدی و مشغول کار میدیدمش صد بار دیگه عاشقش میشدم.
- بدو لیلی...نیومدی من میام هاااا
هین واضحی گفتم و دویدم تو اتاق.صدای خنده هاشو میشنیدم.
تو آینه به خودم نگاه کردم. 'این دیگه چه ریختیه؟!!!!' موهای آشفته، خط های سفید اشک، چشمای سرخ، لباسِ... فک کنم تنها چیزی که شبیه آدمیزاد بود، لباسام بود. با اینحال بعد از مدتها لبخندی به اون جنگلیِ تو آینه زدم. لبخندی که شیرینیش طعم خوشحالی واقعیِ پیروزی میداد و طعم حماقت! اعترافش شرم آور بود ولی من تمام این مدت احمق بودم. برای هیچی داستان ساختم و با یه قصه خیالی و احتمالی هردومون... احتمالا هر سه تامون رو عذاب دادم. باعث نمیشد کمتر احساسش کنم ولی من تو این حماقت یه شریک با نفوذ هم داشتم. خیلی خوب میدونستم این غرورِ بیجا هنوز سر جاش هست. میدونستم آسون نیست عوض کردنش. اما الان حداقل از عشقمون مطمئن بودم. حالا که شکستنش رو دیده بودم و خودمم شکسته بودم میتونستم بی دغدغه برای عشق بجنگم. حالا که مادر بودم باید کاری میکردم این کوچولو عشق بینمون رو حس کنه. عشقی که یکبار تقریبا از دستش دادیم و این برای بقیه عمرمون کافی بود. اگه حرف زدن یعنی شکست و اگه نتیجه شکست این حس باشه، میشکنم...
آبی به دست  صورتم زدم و لباس عوض کردم. قطعا لازم نبود ساعت 11 شب برای بیرون رفتن کار خاصی بکنم ولی لحظه آخر رژ همیشگیم رو روی لبام کشیدم که یکم از داغونی این چهره رنگ پریده کم بشه. یاد قیافه شهاب افتادم و با خنده شونه اش رو برداشتم و راه افتادم.
تو ماشین منتظرم بود. خیلی تو فکر بود. تا منو دید لبخند قشنگی زد و ماشین رو روشن کرد.سوار شدم و جواب لبخندشو دادم.
-صبر کن...
شونه رو در آوردم و رو موهاش کشیدم. چشماشو با لذت خاصی بست. دستمو رو سرش گرفت و پایین آورد و بوسه آرومی تو کف دستم کاشت. غرق شوق شدم.
اگه ادامه میداد قطعا نمیتونستم درست نفس بکشم. برای عوض کردن جو حالت مشکوکی به قیافم دادم....
-تو یه بلایی سر اون شهاب مغرور و سر به زیر آوردی مگه نه؟!
خنده آرومی کرد و سرشو به معنی 'از دست تو' تکون داد. و ماشین رو روشن کرد.
شونه رو گذاشتم تو داشبورد. و تا سر بلند کردم بوسه سریعی کنار لبم زد و راه افتاد.
حس بچه ای رو داشتم که یواشکی از شکلاتای عید کش رفته.
-دیوونه شدی؟ملت میبینن!زشته!
- زشت عمه شونه!
نوبت من بود که سرِ تاسف تکون بدم ولی اون لبخندِ تا بناگوش باز رو که نمیشد جمع کرد...
همه راه به لبخند و حس خوب و سکوت گذشت. انگار هر دو انقدر حرف داشتیم که برای گفتنشون انرژی زیاد و ذهن مرتب میخواستیم. هیچ کدوم ابدا نمیخواستیم این چند لحظه حال خوب رو با چیزی عوض کنیم اما میدونستیم که بالاخره باید سنگامونو وا بکنیم. ماشین رو جلوی یه مغازه آبمیوه بستنی پارک کرد و پیاده شد. چند دقیقه بعد با دو تا آبمیوه و یه بستنی گنده برگشت. ریز خندیدم.
-چه خبره شهاب؟! نصف شبی!
یعنی دریغ از یه کلمه! فقط جفت ابروهاشو شیطون دوبار بالا انداخت و  یه لبخند بنا گوشی تحویلم داد. خیلی بلند خندیدم. 'کجا بودی این همه وقت؟'
سرعتش که دوباره کم شد،به اطراف که نگاه کردم، لبخند عمیقی رو صورتم نشست که به خنده تبدیل شد. برگشتم سمت شهاب؛ اونم دست کمی از من نداشت. لازم نبود چیزی بگیم. اونجا... مقر عشقیمون بود. جایی که دوسال تمام نیومده بودیم.
یه نیمکت چوبی زیر بید مجنون پیر، تو پارک جنگلی شهر؛ جایی که همه شهر زیر پات بود. اون موقع ها اینوقت شب میومدیم مینشستیم، از زمین و زمان حرف میزدیم و بین حرفهامون چراغهایی رو که کم کم خاموش میشدن نشون هم میدادیم. در واقع خیلی بیخودی ولی خیلی عمیق شاد بودیم.
پیاده شدیم. هر دو خیلی خوب راه رو بلد بودیم. زیاد طول نکشید تا بین همه درختا بید پیری رو که شاهد لحظه های دونفره مون بود پیدا کنیم. نشستیم و بی هوا افتادیم به جون بستنی بیچاره. میشه گفت هرچی دق ودلی داشتیم سر اون بدبخت خالی کردیم. مثل آدمیزاد که نمیخوردیم. انقدر با فیلم و ادا و اطوار خوردیم که وقتی فقط نصف شده بود، همه اش آب شده بود. قاشقشو کنار کشید و ظرف رو داد دستم. حتی خودمم یادم نبود عاشق بستنی آب شده ام. مثل بچه  ذوق کردم و شروع کردم به خوردن. من با لذت غرق خوردن بودم. فکر کنم اصلا چند لحظه همه چیز رو فراموش کرده بودم. تموم که شد، حتم داشتم قیافم داغون شده.یکم با لب و لوچه ام ور رفتم و دست  انداختم از کیفم دستمال دربیارم که دستم رو گرفت و سریع خم شد و مک آرومی از گوشه لبم گرفت. جا خوردم و نگاش کردم. شونه بالا انداخت و لبخند شرارت باری زد...
- انقدر با لب و لوچه ات ور نرو. فقط همونجا کثیف بود که حل شد.
فکر کردم قطعا باید از یه روانشناس وقت بگیرم! اینطوری نمیشه! تغییر تا چه حد؟!!
- نگفتی پسر مردمو چیکار کردی؟!!
و یه لبخند یه وری تحویلش دادم.
صورتش جدی شد  نگاه ازم کند...
-کشتمش!
با تعجب بهش زل زدم. تکیه داد و دستمو گرفت وبه دستای قفل شده مون نگاه کرد.
-کاری که خیلی وقت پیش باید میکردم. یه ماهه با خودم کلنجار میرم. گرفتگیت دیوونه ام کرده بود. هزار بار به این فکر کردم که باید تمومش کنیم، باید... باید جداشیم. حس میکردم بدبختت کردم. من عاشق یه دختر شیطون شدم که همیشه شاد بود اما انگار خودم شادی رو ازش گرفته بودم. فکر اینکه اون حال خوب احتمالا حالا مال یکی دیگه اس، روانیم کرده بود. حرف نمیزدی، نمیگفتی چته، چی میخوای...
بغض کردم ولی ساکت موندم.آروم انگشتهاش رو روی دستم کشید. نفسی کشید و ادامه داد...
-میخواستم امشب تمومش کنم. وقتی باز صورت آویزونت و اخمهاتو دیدم، مطمئن شدم دیگه نباید کنار هم باشیم.اما...
صداش رفته رفته تحلیل میرفت. اشکم دراومد. با سکوتش گرفته ولی امیدوارانه پرسیدم:
-اما چی؟
-اشکات همه چیزو بهم ریخت؛ قرار نبود گریه ات رو ببینم. قرار نبود انقدر واضح جا بزنی و دروغ بودن همه چیز رو فریاد بزنی. منتظر بودم از خدا خواسته همه چیزو تایید کنی و بری...
قلبم سنگین شد؛ ما حتی تو حماقت هم تفاهم داشتیم.شنیدنی ها رو شنیده بودم. نوبت من بود...
-هیچوقت نپرسیدی!
-چی؟!
-نپرسیدی چمه؛ نخواستی بگم حالم از چی گرفته!
داشتم کنترل صدام رو از دست میدادم. هم میلرزید، هم داشت بالا میرفت.
-یه بار نیومدی بپرسی چه مرگمه. همش منتظر بودی خودم بگم و من... نمیخواستم برات ضعیف و محتاج بنظر بیام. گرفتگیم رو دیدی و سکوت کردی. فهمیدی اشکم دراومده و روبرگردوندی تا نبینی. منم همون فکرو درمورد تو کردم...
به وضوح وا رفت. انگار که انتظارشو نداشت.
خجالت آور تر از این نبود ولی حالا که اون گفته بود منم باید زبون باز میگردم. بس بود هرچی از سکوت چاقو خوردیم. یه نفس گرفتم و منم به داشتن اون فکرها و تصمیم های دردناک، به اینکه چقدر توجهش رو میخواستم اعتراف کردم. بعضی کلمات رو با حرص و غیض و بعضی هارو با بغض و شکستگی؛ هنوز حرف زدن سخت بود ولی تسلیم نشدم. چنان سکوت کرده بود که انگار چند ساله که منتظر شنیدنه. جواب حرفامو با نگاهش میداد...
تاسف، شرم، غیظ، حرص و... عشق!
تموم شد. سرمو پایین انداختم. دیگه دلیلی برای اشک نبود ولی خیلی خسته بودم. منتظر بودم چیزی بگه اما اون فکر بهتری داشت. یه دستشو انداخت رو شونه ام منو به خودش نزدیکتر کرد و با اونیکی دستش سرمو به سینه خودش تکیه داد و دست به چشمام کشید و بعد دستشو از زیر شال به موهام رسوند. آروم شده بودم. آرومتر شدم. چقدر بهش نیاز داشتم؛ چقدر هر دو بهش نیاز داشتیم. دلتنگی این باهم بودن رو هر دومون حس میکردیم.
نیم ساعتی تو همون حالت موندیم و تو سکوت به چراغ های شهر خیره شدیم. فقط خودمون میدونستیم چی تو مغزمون میگذره... 'چی این زندگی رو حفظ کرد؟ محافظ این عشق کیه؟ چی میشد اگه...؟ خدایا شکرت!'
بوسه ای رو سرم کاشت. سرمو بلند کردم و کمی فاصله گرفتم تا ببینم. لبخندی زد و با درموندگی ساختگی  نفس عمیقی کشید و سر تاسف تکون داد...
-انگار واقعا باید آدم بشیم لیلی!
خندم گرفت. لبخند عمیقی زد.
-چقدر دلتنگ خنده هات بودم.
-خنده های پدرانه تان آرزوست، آقا شهاب!
دلش قنج رفت و بلند خندید.
ما باید با خود احمق و لالمون میجنگیدیم. باید برای این کوچولو میجنگیدیم.
___________________________________
وبرای تغییر واقعی هیچ نقطه پایانی وجود ندارد

The Sweet Pain Of Changing Where stories live. Discover now