Part 2

269 56 12
                                    

چانیول : من یه بستنی فروشی میشناسم که فوق العاده اس!
در واقع بکهیون میدونست که منظور چان کدوم بستنی فروشیه، چون بارها و بارها پشت صندلی های اون مغازه ی کوچیک، توپ های سرد و خوش طعم بستنی رو چشیده بودن.

ماشین رو کنار جدول پارک کرد و به اون سمت خیابون خیره شد.
چانیول : میرم بگیرم.
بک سر تکون داد و زمزمه کرد.
بکهیون : مراقب باش، خیابون شلوغه.
هوم کوتاهی گفت، در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.
...
با دو تا ظرف مکعبی حاوی چهار طعم مختلف بستنی، از مغازه خارج شد و خیابون رو رد کرد تا به ماشین برسه.
از پنجره سمت کمک راننده، به داخل خم شد و یکی از ظرف ها رو به بک داد.
ماشین رو دور زد و سوار شد.
چانیول : تند تند بخور که بریم.
با مردمک های درخشان سمت بک برگشت و به چهره اش نگاه کرد.
اما اون ظاهرا از چیزی ناراضی بود.
چانیول : بک؟ چیزی شده؟
بکهیون آروم پلک زد و لبخند کم رنگی مهمون لبهاش کرد.
بکهیون : نه! بستنی هامون و بخوریم تا آب نشدن.
چان با دقت بیشتری به ظرف بک نگاه کرد تا شاید مشکلی رو تو‌ش پیدا کنه.
و... شت، فراموش کرده بود طعم وانیل بگیره!!
بکهیون عاشق این طعم بود و بارها ازش شنید که به نظرش، بستنی بدون این طعم هیچ لذتی نداره!
چانیول : اوه هیون.. من متاسفم، الان میرم عوضش میکنم.
با عجله لب زد و در ما‌شین رو باز کرد تا پیاده بشه که مچش بین انگشت های بک گیر کرد.
بکهیون : نه یول.. مشکلی نیست، نمیخواد وقت و هدر بدیم به خاطر یه توپ بستنی!
در حقیقت چان انقدر تو مغازه به عکس العمل بک
زمانی که خونه رو میبینه فکر کرده بود، که به کل انتخاب کردن طعم ها رو فراموش کرد و حتی همون چند رنگ مختلف هم سلیقه ی فروشنده بود!
چانیول : به هیچ وجه فکر نکن اجازه میدم که اون بستنی رو بدون طعم وانیلی بخوری.
لبخند زد و آروم دستش و عقب کشید.
ماشین رو دور زد و دوباره خم شد تا از پنجره ظرف حاوی بستنی رو بگیره. که در باز شد و بکهیون هم پایین اومد.
بکهیون : تو بشین چان، خودم میرم و عوضش میکنم.. نمیخوام انقدر کلافه ببینمت.
چان هوفی کشید و به موهاش چنگ زد.
چانیول : من فقط برای امشب خیلی هیجان داشتم.. و حواسم نبود.. متاسفم.
پسر کوتاه تر لبخند زد و گونه ی دوست پسرش رو بوسید.
بکهیون : اشکالی نداره یول، تو بشین.. خودم میرم.
چان چند بار سرش رو تکون داد و ظرف مکعبی رو از دست بکهیون کشید.
چانیول : نه میرم.
بک لبخند زیباش رو به چان هدیه کرد و به ماشین تکیه داد.
بکهیون : پس عجله نکن، تا فردا وقت داریم.
آروم خندید و سرش رو تکون داد، از خیابون رد ‌شد و به مغازه رفت و یه توپ بستنی با طعم وانیل به ظرف مکعبی اضافه کرد.
از پله های کوتاه مغازه پایین رفت و بکهیون رو دید که هنوز هم به ماشین تکیه زده و با لبخند تماشاش میکنه.
خندید و ظرف رو تو هوا تکون داد تا بک رو متوجهش بکنه.
با عجله از خیابون رد شد و سمت ماشین دوید.
دو قدم مونده بود که به بکهیونش برسه..
اما با صدای بلند بوق ماشین و فریاد بک.
سر جاش خشک شد و به نور سفید چراق های ماشین زل زد.
بکهیون : چااااان...
....

You Are Here~ تو اینجاییWo Geschichten leben. Entdecke jetzt