unknown love

959 187 89
                                    

گرمای دلنشین پروتوی خورشید روی دستای همیشه سردم حس دلنشینی رو درونم ایجاد میکرد.

مثل همیشه با صدای خنده و شادی دختر پسرایی که تو پارک مشغول بازی بودن سرمو چرخوندم و از پنجره به بیرون خیره شدم.

این قاب شیشه ای تنها جایی بود که منو به دنیای بیرون وصل میکرد.
تنها جایی که منو به اون وصل میکرد...

نیازی نبود دنبالش بگردم ؛
اون همیشه همونجا بود.

با دیدن اون غریبه آشنا لبخندی زدم.

کمی سرمو جلو بردم تا بتونم واضح تر ببینمش.
تا شاید اینطوری فاصله ها کم تر میشد..

نمیدونستم چند سالشه.
راجبش خیلی فکر کردم ... شاید - شاید یه چیزی بین 25 تا 27.

اگه حدسم درست باشه پس یعنی ازم کوچیک تره...

با اشتیاق بیشتری به اون موجود فرا زمینی خیره شدم.

دسته گل زیبایی رو که با گل های رز قرمز و سفید تزئین شده بود به طرف دختر پسر جوونی گرفت که باعث شد دخترک از فرط خوشحالی پسر همراهش رو که میشد حدس زد دوست پسر یا نامزدشه در آغوش بگیره.

اما من تنها چیزی که دلم میخواست ببینم لبخند محو نقش بسته رو لب های گل فروش بود.

عشق بازی اون دوتا جوون فقط حسرتام رو بیشتر میکرد.

اینکه یه روز منم دست پسر گل فروش رو بگیرم و تنها بخش کوچیکی از تمام زیبایی ها و مهربونیاشو با گل های لیلیوم به رخش بکشونم .
این حسرت تا آخر زندگی ول کنم نبود...

چرا لیلیوم؟

من از بچگی لیلیوم رو دوست داشتم؛ بدون اینکه حتی یک بار ببینمش یا بوش رو استشمام کنم.

اگه بخوام رو راست باشم من هنوز که هنوزه این گل افسانه ای رو ندیدم!

اما مطمئنم تنها گلی که در شأن این پسرک میتونه باشه همینه.
ظریف ، زیبا و باوقار ...
درست مثل اسمش، لیلیوم...

″پسرم″

با شنیدن صدای دلنشین تنها زن خونه سرمو
چرخوندم و به در نگاه کردم.

″سلام مامان صبحت بخیر″

همراه با لبخند کوچیکی که کنج لبش جا گرفته بود گفت.

″صبح تو هم بخیر.″

بعد از چند لحظه که با وارسیه اتاقم سپری شد؛ اخم ریزی رو صورتش شکل گرفت و به سمتم گام برداشت.

″نامجون! نباید با یه تیشرت نازک اونم جلوی پنجره بشینی...ممکنه سرما بخوری!″

درحالی که سویشرت رو دور بدنم تنظیم میکرد با لحنی سرزنشگرانه گفت.

تلخندی به نگرانی مادرم زدم.

″مامان انقدر نگران نباش...چیزیم نمیشه″

◕𝙻𝚘𝚘𝚔 𝙰𝚝 𝙼𝚎 𝙿𝚕𝚣◔Where stories live. Discover now