28

1.7K 437 152
                                    

کریس نفس عمیقی کشید و با خودش تکرار کرد :(( من عصبانی نیستم . )) می دونست داره مزخرف میگه و احتمالا ده ثانیه بعد از شدت عصبانیت ممکنه آینه مغازه رو تو صورت دوست دختر هرزه اش بشکنه اما تصمیم گرفت برای یه بار هم که شده رابطه معکوس نفس عمیق کشیدن و محو شدن خشمو امتحان کنه و میزان درست بودن تکنیکای کنترل عصبانیت رو بسنجه  ولی خب در کمال تاسف موثر واقع نشد ؛ در نتیجه چون دلش نمی خواست به خاطر خط انداختن رو صورت اون دختر لعنتی زندان هم به سوابق زندگی درخشانش اضافه بشه ، عصبانیتشو با چنگ زدن موهاش خالی کرد.

_ عزیزم بهت حق میدم ناراحت بشی . اما دیگه نمی نمی خواستم پنهان کاری کنم‌ حالا مثل آدمای منطقی تمومش میکنیم . باشه ؟ هی داری بهم گوش میدی ؟

تحمل کردن صدای دوست دخترش که الان تقریبا دو دقیقه و بیست و هفت ثانیه میشد به دوست دختر سابقش تبدیل شده بود ، از تحمل صدای ناخن روی تخته گچی هم براش توی اون لحظات سخت تر به نظر می رسید و برای اینکه هر چی زودتر از شر اون نکبت که حالا براش سوال بود واقعا چجوری یه سال تحملش کرده خلاص بشه ، صورتشو به سمت شیشه مغازه برگردوند و با صدای دورگه شده از خشم گفت :(( برو هر جهنمی که میخوای .))

واقعا خوش شانس بود که دختر روبروش تصمیم گرفت جوابشو نده و فقط درحالی که پاشنه های نفرین شده کفششو به طرز فوق العاده آزاردهنده ای روی زمین می کوبید ، از مغازه بیرون بره.
به محض خروج بدون درد و خونریزی  دوست دختر خائنش گلدون روی میزو با خشم به سمت دیوار پرت کرد و همزمان با پیچیدن صدای وحشتناک شکستن گلدون سفالی داد زد :(( فاااااک))

همیشه همین بود . وقتی احساس می کرد زندگیش رو رواله و از این بهتر نمیشه ؛ بنگ ! کارما مهلک ترین کارتشو روی میز مینداخت و همه چیز به هم میپیچید. بی توجه به گلدونای شکسته و جمع کردنش، فقط در مغازه رو قفل کرد و با شونه های آویزون خودشو به سمت پاترول مشکیش کشید .

حالا می دونست باید چیکار کنه ، شاید تا الان جرعتشو پیدا نمیکرد ولی الان کاملا شهامت و دلیل و منطق و هر مزخرفی که برای یه خودکشی موفق تو سن سی سالگی لازم بودو داشت و به هیچ وجه نمیخواست بیخیالش بشه . اگه تا الان مخزن تحمل مشکلاتش هنوز جا داشت ، با حرکت انتحاری امروز کارما مخزن کاملا سرریز شده بود و می تونست بگه ایندفعه واقعا قراره تسلیم بشه.

حتی فکر کردن به مشتریاش ، پول یا برنامه هایی که برای گذروندن دهه رویایی هفتم زندگیش تو هاوایی ریخته بود هم نمی تونست منصرفش کنه پس فقط با نهایت سرعت به طرف آپارتمانش روند‌ . دکمه آسانسورو زد و خودشو به واحد29 رسوند و کلیدو با حرص توی قفل چرخوند.

مرحله بعدی برداشتن قرصای خواب از کمد سفید و کوچیک روی دیوار حموم بود و بعد تمام. روی تختش دراز می کشید ، با خوردن هر قرص به یکی از بدبختیاش فکر می کرد و در نهایت وقتی کل جعبه رو میداد پایین فقط باید پتوی آبی و نرمشو روی خودش می کشید و می خوابید.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 06, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

28 [one shot]Where stories live. Discover now