بوی کیک خونگی توی فضای آشپزخونه پیچیده بود و باعث شد لبخندی روی لبهای هوسوک نقش ببنده.مدت زیادی از گرمای حضور یه خانواده بی نصیب مونده بود، درست از زمانی که تصمیم گرفت به سئول نقل مکان کنه و زندگی جدید و مستقلی رو برای خودش بسازه.
فضا و بافت قدیمی روستا براش تازگی داشت و هفته ی خوشی رو پشت سر میگذاشت.
نور تند خورشیدی که از پنجره های بزرگ خونه به داخل می تابید، باعث می شد حس سرزندگی کنه.
قدمی برداشت و روی یکی از صندلی های دور میز چوبی و قدیمی وسط اشپزخونه جا گرفت.
زن عموی همیشه خندانش ظرف بزرگ کیک رو روی میز گذاشت و از هوسوک پرسید: مربای توت فرنگی یا تمشک؟
هوسوک با علاقه به کیک وانیلی ناخونک زد: تمشک
با کشیده شدن صندلی کنارش توجهش به عموی میان سالش جلب شد. ناخوداگاه دستش رو پس کشید و با لبخندی صاف نشست.
یه بعدظهر دلپذیر رو با خانواده ی عموی کوچیکش توی یه روستای دور از دود و دم می گذروند و لبخندی که بخاطر ارامش نسبیش از روی لبهاش محو نمیشد، رضایت خاطرش رو به خوبی نشون میداد.
تقریبا پنج ماهی میشد که مادربزرگ پیر و تنهاش پیش عموش زندگی می کرد و هوسوک بعد از حدود یک سال تونسته بود وقت خالی پیدا کنه و به دیدن مادربزرگ عزیزش بیاد.
و این اولین باری بود که توی این روستای اروم و تقریبا خلوت وقت می گذروند.
پسر عموی نوجونش به جمعشون اضافه شد و همگی با لبخند مشغول پذیرایی از خودشون شدن.
به جرات میتونست بگه این چند روز بهترین تعطیلاتی بوده که تا به حال تجربه کرده!
تهیون پسر عموی شیطونش که همیشه صدای جیغ های هیجان زده اش تمام خونه رو پر می کرد، با ذوق نصف مربای توت فرنگی توی ظرف رو روی کیکش خالی کرد.
زن عمو با اخم های درهم ظرف رو از دستش کشید: انقدر شیرینی برات خوب نیست!
هوسوک با قاشق بخشی از مربای روی کیک تهیون رو برداشت و با خنده توی دهن خودش جا داد.
صدای اعتراض تهیون بلند شد و با چنگالش به کیک هوسوک حمله کرد.
خانم جانگ که دید سر و صدای پسرها طبق معمول بالا رفته، با هیس بلندی اون ها رو به بیرون از خونه هدایت کرد تا مادرشوهر پیرش از خواب بعدظهر بیدار نشه.
هوسوک بازوی تهیون رو گرفت و باهم به سمت تخت چوبی بزرگ داخل حیاط رفتن و روش جا گرفتن.
با اینکه بیشتر از ده سال اختلاف سنی داشتن، توی این مدت کم خیلی باهم صمیمی شده بودن.
YOU ARE READING
Cherry Blooms🌸 | 🌸شکوفه های گیلاس [HopeMin / JiHope] Completed
Fanfictionعطر شکوفه های گیلاس که فضای باغ رو پر کرده بود هوسوک رو غرق لذت می کرد. اما اون نمیدونست که لحظه ای بعد، مدهوش صحنه ای به ظرافت و زیبایی گلبرگی از جنس پارچه ی حریر میشه. *محکم تر از قبل به پارچه ی نازک چنگ زد چون اون تنها راه فرارش از زندگی بود.* ن...