بارون بند اومده بود،آسمون رو به آفتابی شدن بود و رنگین کمون حالا طبق انتظار همه وسط اسمون جولون میداد و با عشوه خودشو هویدا میکرد.
هیچ کس توقع بارون اونم وسط جولای رو نداشت و همه فکر میکردن خدا داره بهشون لطف میکنه،
اما من،تا قبل از دیدن ذوقت به همون جرجر بارون، اونو فقط حاصل برهم خوردن فصلا میدونستم.
تو خیلی وقت بود که با زیبایی وجودت باعث شده بودی به این باور برسم که ازت خوشم میاد؛ اما من توی همین روز،دقیقا همین روز عاشقت شدم بکهیون؛
یه روز تابستونی بارونی،روزی که پر ازترکیبای قشنگ بود و همه ی مردم برای دیدن این ترکیب زیبا توی اون محوطه جمع شده بودن.
روی نیمکت نشسته بودیم و مثل بقیه ادمای دور وبرمون،به همون رنگین کمون که حالا برام یه نماد نحس شده نگاه میکردیم و تو لبخند میزدی؛فکر کنم ازش لذت میبردی،فکر کنم دوستش داشتی
شاید اگه زودتر میفهمیدم که انقدر بهش علاقه داری،میرفتم تو آسمون و برات پایین میاوردمش..
اره من دیر فهمیدم تو بارون روهم خیلی دوست داری..واگه زودتر قلب نابینام عشق مهلکشو درک میکرد،شک نکن بخاطرت کاری میکردم فصلا بهم بخورن و هروز بارون بباره.لبخند لعنتیت که باعث کشش لبات میشد از رویدادهای فراموش نشدنی زندگیمن.لبخندی که بعد از نگاهت به اسمون رولبات اومد و بعد بهم گفتی : میتونم یه روز برم روی رنگین کمون بشینم و از اون بالا به مردم پوزخند بزنم؟
نمیدونم چرا بهت خندیدم.شاید چون اونقدر شیرین کلمات رو ادا میکردی که راه دیگه ای جز تخلیه ی هیجان نداشتم!؟
_:من نمیدونم هیون اما ، بگو چرا میخوای به مردم پوزخند بزنی؟
پاهات رو روی نیمکت جمع کردی و بغلشون گرفتی و به روبه رو زل زدی اما جوابمو ندادی.شاید دوست نداشتی بدونم چی راجع به این مردم توی ذهنت میگذره
اون روزو باهم توی کوچه پس کوچه ها قدم زدیم و ای کاش یروز میفهمیدی چه غوغایی توی دل آشوبم به پا بود ازینکه با اون جثه ی کوچیکت شونه به شونه ی من داری قدم برمیداری.
درسته! من دقیقا همون روز عاشقت شدم ،ولی میدونی کی فهمیدم خودمو بهت باختم؟
وقتی مدتها بعد،توی یکی از قرارامون داخل همون پارک نفرین شده، باهمون مردمک مشکی معصوم توچشمای گناهکارم زل زدی و گفتی دوسش داری.
اینبار نوبت من بود که پوزخند بزنم و تو ازم بپرسی : بگو چرا داری بهم پوزخند میزنی؟ومن هم پاهامو تو خودم جمع کنم و چونمو رو زانوهای جمع شدم بزارم و جوابتو ندم..شاید چون نمیخواستم بدونی چی راجع به تو، توی ذهنم میگذره
تا قبل ازینافقط میدونستم یه هاله ای از حس مجهول بین خودمو خودت شکل گرفته . من فهمیدم دوستت دارم،اما وقتی خیلی دیر شده بود؛ وقتی که تو گفتی خودتو به یه آدم دیگه باختی.
بکهیون من فهمیدم که تک تک سلولای بدنم دچار تو ان؛
فهمیدم عقلم و فکرم هر لحظه سمت تو کشیده میشه؛
فهمیدم تمام وجودم وصله به همون خالی که اون گوشه ی لبت نشسته؛
من همشو فهمیدم
اما دیر..
اما وقتی که به خودم اومدم و دیدم توام وجودت بند یکی دیگست.
یه کلیشه ی مضخرف!
YOU ARE READING
ʙᴀᴇᴋʙᴏᴡ🌈
Short Story'داستان کوتاهِ کامل شده' [بکهیون تو به اندازه ی رنگین کمون بعد ازیه روز بارونی خوش رنگ و لعاب و وسوسه انگیز بودی اما هیچ وقت نمیدونستم رنگین کمون میتونه هم بسوزونه و هم بسوزه! بکهیون، تو سوختی اما اونی که ازش فقط خاکسترش باقی موند من بودم..] ژانر :...