در حالی که به دیوار نمور و سرد پشتش تکیه داده بود و نفس های سنگینش رو رها می کرد به اشک های سرکشش اجازه داد تا روی صورتش جاری بشن به زحمت آب گلوش رو پایین داد با خستگی سرش رو خم کرد و به زمینی که با خون سرخ رنگش فرش شده بود در حالی که بریده بریده نفس می کشید خیره شد دست خون آلودش رو به سختی بالا آورد و روی قفسه سینه اش، جایی که منشأ تمام احساساتش بود رو فشرد قلبش درد می کرد نه دردی که بدن ناتوانش رو بی رمق کرده بود بلکه دردی که باعث می شد اشک هاش با سرعت جاری بشن و صدای هق هق های لرزونش سکوت عذاب آور اون اتاق سرد رو بشکنه اون درد مثل خنجر زهر آلودی بود که صد ها بار در سینش فرو می رفت دستش رو مشت کرد وبا آخرین توانی که براش مونده بود چند بار به سینش زد تا شاید بغضی که در گلوش در حال بزرگ شدن بود رو سرکوب کنه به پایین جایی که زخمی شده بود خیره شد لبخند بی جونی زد دیدش سیاه و تار می شد به پهلو روی زمینی که با خونش گلگون شده بود افتاد چشماش رو آروم بست خونی که توی دهانش بود آروم از روی لبش تا گونه اش جاری شد و به اون دریای خون پیوست اشک هاش لجوجانه از میون مژه های بلند و خیس از اشکش بیرون می اومدن و روی گونه هاش می لغزیدند موهای مشکیش حالا در خون خودش غرق بودن بی توجه به درد عذاب آورش در خودش مثل یه بچه مظلومانه جمع شد و اجازه داد تا در سیاهی فرو بره ولی فقط یه جمله در ذهنش می رقصید :چی شد که به اینجا رسیدم؟
~فلش بک~
با چیزی که به صورتش برخورد کرد از روی تخت جهید و با گیجی اطراف رو نگاه کرد وقتی چشم هاش قفل نگاه چن شد چن ثانیه بی صدا به چن نگاه کرد بعد مثل یه ببر زخمی سمت چن حمله کرد
+ شیائو ژو چن جرئت داری وایسا تا طعم خوب یه مشت تو صورتت رو واسه صبحونه بچشی
چن همین طور که با عجله از پله ها پایین می رفت برگشت سمت ژان و با لبخند رو اعصابی که گوشه لبش جا خوش کرده بود پوزخند زد
_بی صبرانه منتظرم مستر شیائو ژان ولی الان خفه شو و بیا صبحانه
+تو...تو ژو چن عوضی خیار شور گندیده.......
با حرص همین طور که یونیفورم نظامیش رو می پوشید زیر لب غر می زد
- آ ژان بدو بیا صبحونه
لبخند گنده ای به خواهر بزرگش زد و رو به روی چن پشت میز نشست و به پدر مادرش سلام کرد و اونها با خوش رویی جوابش رو دادند در حالی که لیوان شیرش رو سر می کشید به چن نگاه کرد وبعد به لیوان شیرش،ریز ریز خندید خواهرش زیر چشمی نگاهش کرد و سرش رو زیر گوش برادر کوچک ترش برد و آرام زمزمه کرد
- ژان ژان چه آتیشی سوزوندی هان؟
ژان با چشم های گرد شده سمت خواهرش بر گشت و انگشت اشاره اش رو روی بینیش گذاشت و با خنده جواب خواهرش رو داد
+اگه شیجه بهم صبحونه بده منم می گم
- ژان ژان ما چند سالشه؟
ژان لب هاش رو جمع کرد و لپهاش رو باد کرد
+ژان ژان سه سالشه ژان ژان سه ساله گرسنه.
بعد با سرخوشی خندید
خواهرش لقمه کوچیکی توی دهانش گذاشت و همین طور لقمه های بعدی چن برگشت و با ترش رویی رو ژان گفت
_مگه چلاقی بزار شیجه غذاش رو بخوره
+نه من دستم به غذا نمی رسه شیجه بهم میده تو برو گمشوووو حسود خان
بعد زبونش رو با حالت مسخره ای تا ته برای چن در آورد
چن اخم کرد صورتش رو برگردوند و یک نفس شیرش رو خورد یه لحظه نشده بلند شد و کل شیر رو توی سینک تف کرد صورتش رو در هم کرد و فریاد زد
_ژااااااان پسره آشغال چی ریختی تو این شیر کوفتی
قیافه چن لحظه به لحظه سرخ تر مشد
ژان با خنده از سر میز بلند شد
+هیچی یکم نمک که این همه جارجنجال نداره
_ژااااان
ژان سرش رو عقب داد و با لذت خندید و همین طور دور میز دنبال هم می کردند و بقیه به اون دو می خندیدند و واقعا یک خانواده واقعی بودند پدر مادرشون همین طور که می خندیدند اونها رو به نشستن دعوت کردن و بقیه صبحونه توی آرامش البته در کنار شیطنت های دو برادر خورده شد
_زود باش ژان نمی خوام باز تنبیه شم
+نمی خواد حرص بخوری این دفعه خودم مسئولیتش رو قبول می کنم هاهاهاهاهاهاها
_خفه!همیشه اونی که پا به پات تنبه می شه منم
ژان با شونش به شونه چن کوبید و بهش نزدیک تر شد اون راست می گفت چن همیشه و همیشه کنارش بود
+چن ازت ممنونم بیا تو زندگی بعدی هم برادر هم باشیم
_همین الان واسه هفت پشتم بسه
با صدای هق هقی هر دو به پشتشون نگاه کردند خواهر بزرگ ترشون با بی قراری گریه می کرد
ژان نگران جلو اومد و خواهرش رو بغل کرد چن هم خواهرش رو بغل کرد یانلی سرش رو روی سینه محکم برادراش گذاشت و گریه کرد ژان حلقه دستاش رو دور خواهرش محکم تر کرد الان هر سه تاشون تو یه آغوش بودن
+شیجه چی شده ؟کدوم آدم احمقی اشک شیجه منو درآورده ؟بگو تا بزنم له لوردش کنم
-نگران شما دو تام اگه اتفاقی براتون بیفته
ژان آروم توی گوش خواهرش گفت
+اون وقت اگه لو لویی دنبال ژان ژان کرد فرار می کنه و توی بغل شیجه قایم می شه
یانلی بین گریه خندید چن اشک های خواهرش رو پاک کرد
_شیجه ما مراقب خودمون هستیم من مراقب این انتر خان هم هستم
+هی ژوچن گوربه گوری من از تو بزرگ ترم ها
یانلی خندید و به اون دو تا که تو سر کله هم زدند خندید ژان و چن بزرگ ترین سرمایه های زندگیش بودند ژان و چن بعد خداحافظی از پدر مادر و خواهرشون سوار ماشین چن شدند وبه سمت آینده شون در حالی که برای خانواده شون دست تکون می دادند راهی شدند
YOU ARE READING
☘Black Love☘
Randomمنو کشتن ولی من برگشتم در حالی که گرگ ها رو رهبری می کردم زخم های قدیمی سرباز می کنند و قلب خستمو می سوزونن و حالا من موندم و یه روح شکسته و چشم های تهی از احساس،وتاریکی که منو در بر می گیره چی باعث می شه دنیا دوباره درخشان بشه یا کی؟ ... یه فن فیک...