_____________
دادش در اومد و گفت:یااا چرا من باید تنها بخوابم
کای سریع رفت سمتشو دفترو ازش گرفت
تهیون همونجا روی کاناپه دست به سینه نشست و اخماشو برد توی هم
کای با صدای بلندی داد زد:بومگیو ما با همیم
یونجون و سوبین هر دوتاشون توی کتابخونه مشغول نگاه کردن کتابا بودن که با شنیدن صدای کای یهو به هم نگاه کردن
سوبین آب دهنشو قورت داد لبخندی زد و گفت:ما با همیم
یونجون یه نگاه گذرا به سوبین انداخت و گفت:اوهوم
و بعد از اتاق رفت بیرونسوبین از این کار یونجون ناراحت شد و با خودش گفت:مگه من اتاقارو انتخاب کردم؟ اگه بدت میاد حداقل می تونی جلوی من نشون ندی
تهیون اومد توی کتابخونه و وقتی قیافه ناراحت سوبینو دید گفت:چی شده؟ چرا با خودت حرف میزدی باز؟
سوبین بغضی که نمی دونست چرا پیداش شده رو به زور قورت دادو گفت:هیچی نشده
و خودشو با کتابا سرگرم کردتهیون دستشو گذاشت رو شونه ی سوبین و گفت:هیونگ؟ میشه بگی چی شده؟
سوبین که دیگه نمی تونست تحمل کنه برگشت سمت تهیون و گفت:تو هم فهمیدی تازگیا رفتار یونجون با من فرق کرده؟ مگه من کار اشتباهی کردم؟
تهیون که تازه فهمیده بود قضیه چیه وقتی بغض توی صدای سوبینو دید بغلش کرد و گفت:یاا هیونگ تو به خاطر این ناراحتی؟
سوبینو رو به روش نگه داشت و تو چشماش نگاه کرد و گفت: مطمئنم یونجون منظور خاصی از کاراش نداره
سوبین نفس عمیقی کشید و گفت:آره شاید همینطوره که تو میگی
تهیون زیر لب گفت:حتما همینطوره
بعد از خوردن نهار سوبین و کای و بومگیو رفتن تا یکم از گیمای ویدیویی استفاده کنن
یونجون هم توی سالن اصلی خونه نشسته بود و سرش توی موبایلش بود که تهیون اومد کنارش نشست
یونجون سرشو آورد بالا و با دیدن تهیون سریع گفت:آاا خوب شد که تنها دیدمت...می خواستم ببینم میشه اتاقامونو عوض کنیم؟
تهیون با نگاهی که ازش عصبانیت میبارید برگشت سمت یونجون و گفت:میشه این مسخره بازیو تمومش کنی؟
یونجون که از حرف تهیون جا خورده بود گفت:منظورت چیه؟
تهیون نفس عمیقی کشید تا بیشتر از این با یونجون بد حرف نزنه و این دفعه با صدای آروم تری گفت:سوبین متوجه این رفتارات شده...فکر میکنه تو ازش بدت میاد
یونجون از جاش بلند شد و گفت:آخه...چرا؟
تهیون:یکم به این رفتارای یک ماه قبلت فکر کن میفهمی...حتی کای و بومگیو هم فهمیدن که هرجا سوبین هست تو از اونجا دوری میکنی...
صبحا زودتر بلند میشی تا سوبین بیدارت نکنه توی فن میتینگا و فن ساین ها با این که جات قرار بوده کنار سوبین باشه با منیجر صحبت کردی تا کنارش نشینی اون همه ی ایناهارو میدونه بعد توقع داری نفهمه؟یونجون که کلافه شده بود گفت:چیو بفهمه؟شما چی میگین؟من چرا باید از سوبین بدم بیاد؟
صداش داشت بالا میرفت که تهیون دستشو گرفت و بردش توی حیاط پشت خونه...یه باغ خیلی بزرگ با درختای بلند بود
تهیون:اگه بدت نمیاد چرا انقدر باهاش بد رفتاری میکنی؟تو که میدونی اون تحمل نداره کسی ازش ناراحت باشه...الانم فکر میکنه یه کاری کرده که تو ازش ناراحتی
یونجون پوزخندی زد و روشو از تهیون گرفت دستی به موهاش کشید و کامل به همشون ریخت بعد برگشت سمت تهیون و همونطور که دندوناشو رو هم فشار میداد گفت:آره...هرجا که سوبین هست نمیرم می دونی چرا؟ چون بدنم یخ میکنه قلبم شروع میکنه به تند زدن دیگه حال خودمو نمیفهمم بهش خیره میشمو نمی تونم نگاهمو بگیرم آره دوس ندارم با صداش بیدارشم چون هر روزی که بیدارم میکنه دلم می خواد بکشمش سمت خودمو دوباره توی بغلم برای یک بارم که شده با هم بخوابیم فهمیدی چرا نمی تونم باهاش عادی برخورد کنم؟چرا نمی تونم توی فن میتینگا و و فن ساین ها کنارش بشینم؟
تهیون که با شنیدن حرفای یونجون دهنش باز مونده بود آروم گفت:هیونگ...
یونجون دستشو گذاشت رو سرشو روی پله ای که اونجا بود نشست و با صدایی که معلوم بود دیگه نمیتونه تحمل کنه گفت:نمی دونم این حسا از کجا پیداشون شده...هنوز نتونستم هیچ اسمی روش بزارم...پس لطفا تو هم سرزنشم نکن...خودم خیلی با خودم درگیرم...دارم یه راهی پیدا میکنم تا بتونم کنترلش کنم...نگران نباش بالاخره یه جوری جلوشو میگیرم....
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
بلاخره 😂😂
اینم پارت جدید 🎉🎉
پارت بعد ۴۰ووت
نظر یادتون نره 😇😇😇