چان:
دیگه از وضع مالیمون داشتم زجر می کشیدم هر اداره ای که می رفتم به خاطر گی بودنم ردم می کردن .اخه چه مشکلی هست که یه گی نمی تونه کار کنه
به همه ی اینا فکر می کردم که بک وارد اتاق شد
عزیزم چیزی شده؟+
&نه فقط دیدم صدات نمیاد نگرانت شدم دوباره داشتی به کار فکر می کردی؟
+آممم خب راستش آره می دونی که وضعمون خرابه
بک سرشو انداخت پایین و با انگشتاش بازی کرد و بدون حرفی از اتاق خارج شد
فردای اونروز طبق معمول رفتم دنبال کار و وقتی برگشتم دیدم بک میز شامو چیده و چند شاخه گل رز هم رو میز گذاشته
با شرمندگی اومدم و در اغوشش گرفتم
+عزیزم من متاسفم ولی من کاری پیدا نکردم که براش جشن بگیریم
&می دونم این جشن برا اینکه من کار پیدا کردم
با ناباوری به چهره خندونش نگاه کردم
+خب حالا کجا قراره کار کنی؟
&تو یه شرکت فروش کالاهای آرایشی و بهداشتی منشی شدم
از این موضوع خیلی خوشحال بودم چند بار محکم گونه هاشو بوسیدم
+ممنونم بک که تومسائلی که وظیفه منه کمک می کنی
فردای اونروز بکو رسوندم جلوی در شرکت و برگشتم خونه و مشغول کارای خونه شدم
تا شب مشغول بودم که صدای در اومد با پیش بند آشپزیم با ذوق رفتم دم در و درو بازکردم بک بود
+هی بک سلام اولین روز کاریت چطور بود؟
آب دهنشو قورت داد و لبخند زد
&عالی بود جو خیلی صمیمی بود
+بیا دست پختمو بخور و نظر بده ببین چطور شده
نمی دونم چرا ولی مدت طولانی از اتاقش بیرون نیمد و بعد از دوش گرفتن اومد و کنارم نشت و یه ذره با غذا بازی کرد و بلند شد
+بک خوبی؟ غذارو دوست نداشتی؟
&نه عالی بود ولی من سیرم ببخشید من می رم بخوابم
سخت نگرانش بودم و احساس می کردم درد قلبم دوباره شروع شده
بک:
نمی تونستم بهش واقعیتو بگم اینکه من توی بار بارمن شده بودم حقیقتش ما به پولش احتیاج داشتیم و غرور چان نمی زاشت من تو بار کار کنم پس مجبور بودم مخفیش کنم
خجالت می کشیدم به شریک زندگیم دروغ بگم اما راهی نداشتم بعضی مواقع باید پاروی نفست بزاری و برای عزیزانت تلاش کنی
یک هفته از کارم تو بار می گذشت که یه اکیپ اومدن تو بار رفتم که سفارش بگیرم که یکی از اونا دستم گرفت و بدن ضعیفمو به سمت یکی از اتاقا هدایت کرد و با دوستاش هر بلایی خواستن سرم اوردن حتی بهم مجال ندادن داد بزنم انگار پسرای رئیس بار بودن و مجبور شدم برای اینکه شغلمو از دست ندم سکوت کنم
چان:
اون شب شب خاصی بود رفته بودم حموم و کل بدنمو شیو کرده بودم و یه لباس شلوارک جذاب پوشیده بودم و منتظر بک بودم که ماهگردمونو جشن بگیریم
ولی اون خیلی دیر کرده بودم وقتی ساعت نزدیک دو نصفه شب بود صدای در اومد وقتی درو باز گردم بکو دیدم که با اشک افتاد تو بغلم و بیهوش شد
سریع سوار ماشین کردمش و بردمش بیمارستان و نگران تو راهرو قدم می زدم که دکترش اومد
+دکتر چه اتفاقی افتاده؟ حالش خوبه؟
@بهتره خودش براتون توضیح بده خدا روشکر صدمه جدی ندیده
رفتم تو اتاق و به بک که به سقف خیره بود و داشت اشک می ریخت نگاه کردم
+هی بککک چی شده؟ چه بلایی سرت اومده
&قول بده ناراحت نشی چان راستش شرکتی درکار نیست من توی بار بارمن بودم
دستمو رو قلبم گذاشتم و فشار دادم و ناله ای کردم
+بک یه بار دیگه تکرار کن تو چی بودی؟
اشکاش سرازیر شد
رفتم کنارش و بغلش کردم
+هی گریه نکن من متاسفم بک ولی دیگه احتیاج نیست بری اونجا چون من کار پیدا کردم حالا استراحت کن
فردای اونروز وقتی اومدیم خونه بک منو به دیوار تکیه داد و دستشو رو قلبم گذاشت و لبشو رو لبم گذاشت
+بک الان برات بده باید استراحت کنی
&ولی من می خوامت چانا
اروم از زیر پاش گرفتمش و گذاشتمش رو تخت و لباساشو در اوردم
و عمیق لبشو بوسیدم و بدنشو لیس زدم و بوسه های خیس روش زدم
دستمو دور دیکش حلقه کردم و دستمو جلو و عقب کردم از ناله هاش لذت می بردم
و همزمان نیپلاشو می مکیدم لباسای خودمم در اوردم و روش خیمه زدم
+نمی خوام خیلی اذیت شی بک چون هنوز احتیاج به استراحت داری
انگشتمو دم ورودیش گذاشتم و محکم وارد کردم
طوری که با برخورد به پروستاتش لذت ببره بعد چند مین تخلیه شد
و نگران به من نگاه کرد
&تو چی پس چانا؟
+من یه کاریش می کنم راستی ماهگردمون مبارک فرشته من
&مبارک
چسماشو بست و خوابید
YOU ARE READING
مال من
Romanceژانر:رمنس،اسمات چرا بک برای چان فداکاری می کنه؟ ایا چان سوء تفاهمش برطرف می شود با خوندن این داستان متوجه می شوید