part 05 : Via Negativa

413 85 34
                                    

«یادت باشد! حقیقت پنهان آن چیزی نیست که نتوانی بفهمی؛ همان چیزی است که می‌توانی بی‌نهایت بفهمی! هیچ سودی در اینکه تو می‌توانی بگویی "من فهمیدم" نیست؛ برای همیشه و تا ابد این حقایق پنهان اند که تو را می‌فهمند.»

دفترچه را بست و لبانش را بهم دوخت؛ در حالی که با چهره‌ی معصومش آدونیس را مورد خطاب قرار می‌داد، اشک های مصلحتی‌اش را با نوک انگشتانش پاک کرد

«هر چی تصور می‌کنم اگه آدم روزی از خواب بیدار بشه چه اتفاقی رخ میده، به تنم لرزه می‌افته. بیا و توضیح بده که منظورم این نیست که چیزی رو بپرست که من می‌خوام! من نمی‌گم تو هیچی نمی‌دونی و باید گیج زندگی کنی؛ من می‌گم شاید نیاز داری یه مدت به عنوان یه انسان خوب، با وجود تناقض حقایق جهان خفه بشی تا بتونی چیزایی که بعدا سر راهت قرار می‌گیرن رو تحمل کنی.»

رو به استخوان‌های پشه افتاده‌ی مرد به دار آویخته شده کرد «آپوپاتیک تئولوژی یا همون ویا نگاتیو، یه تفکر دینی-الهیه که سعی می‌کنه توسط مخالفت به خدا نزدیک بشه؛ فقط بر حسب خلاف چیزی که درباره‌ی خدای بی‌نقصشون گفته می‌شه. هیچ کدوم از مفاهیم ابدیت و نامحدود بودن نمی‌تونه خدا رو توصیف کنه به جز ویژگی های مخالفش!»

آدونیس نمی‌توانست پلک بزند اما اینبار جواب پسر را با سوالی کوتاه داد «یعنی چی؟»

از علاقه‌ی مرد به بحث قهقه‌ای سر داد که زیاد هم معنی و مفهموم مشخصی نداشت؛ به نظر می‌رسید عادتش شده باشد.
انگشتان سرد، کبود و زخمی‌اش را داخل موهای مشکی رنگ و بلندش فرو برد «این جمله‌ی به خصوص! یعنی ما درکی از نامحدود بودن نداریم تا وقتی محدودیت رو درک کنیم. اینطوری به معنای مشخصی از چیزی که قابل درک نیست می¬رسیم. برای همین برای توصیف تاریکی به نور رو می‌زنیم.»

لب تر کرد و ادامه داد «اما اگه منظورت اینه که کلا دارم راجع به چی حرف می¬زنم! از خلاف به نتیجه‌ی درست رسیدن یعنی فرض بگیریم خدا به جای نور، تاریکی باشه؛ به جای همه چیز، هیچ چیز باشه. از عدم بیاد... شاید باورهای دینی‌اتان را خدشه دار کند جناب! اما سرورم؛ شما بهتر از من می‌دانید که عدم‌ها تعاریف مشخصی ندارند، عدم ها با شکوه ترند، عدم ها محض و خالص‌اند؛ بنده ترجیح می‌دهم خدایم از عدم بیاید تا یک وجود... یعنی به جای پرسیدن اینکه "خدا کجاست؟" بپرسیم "خدا کجا نیست؟" البته بنده نمی‌گویم تاریکی از عدم می‌آید؛ مصداق تناقض می‌شود آنوقت. اگر قبول کنم خدا از تاریکی می آید پس تاریکی عدم نیست و اگر قبول کنم خدا عدم است، تاریکی هم عدم می‌شود...»

دستانش را بهم کوباند و اضافه کرد «به هر حال بیاید فرض کنیم من و شما هنوز به درک عدم نرسیده‌ایم! برای همین وقتی می‌گویند تاریکی از عدم می‌آید و ما مثل احمق ها سر تکان می‌دهیم، وقتی می‌گویند درک تاریکی سخت است و باز هم سر تکان می‌دهیم، من می‌گویم ابلهیم چون هنوز عدم را درک نکرده‌ایم که بخواهد درکش سخت باشد. مثل این است که بگوییم بی نهایت از عدم می‌آید و درکش سخت تر از محدودیت هاست. یه جورایی ضایعه!»

از لحن مضحکش این بار به شکلی عصبی خندید؛ به گناه گفتن همین خزعبلات اکنون در آخرین طبقه‌ی آن سیاه چاله‌ی هفت پادشاه زندانی شده بود؛ بار دیگر دفترچه‌اش را باز کرد «مثلا... "موسی به تاریکی غلیظ، جایی که خدا بود نزدیک شد؛ اما مردم راه طولانی تری در پیش داشتند."»

لبان بی آب و غذایش را با اکراه زبان زد «همان طور که خورشید غروب می‌کرد، ابراهیم به خواب عمیقی فرو رفت. تاریکی ترسناک و غلیظی او را در بر گرفت. خداوند به او گفت «می‌توانی از آنچه قرار است به تو بگویم مطمئن باشی.»
«من به شما از گنج هایی نهان خبر می‌دهم که در مکانی تاریک پنهان شده‌اند.»
«او درهای بهشت را باز کرد و پایین آمد؛ ابرهای تاریک در زیرپاهایش قرار داشتند. سوار کروبیان شد و پرواز کرد. بال های باد او را بالا کشیدند و او خودش را با تاریکی احاطه کرد.»
«حتی آن تاریکی برای شما تاریک نخواهد بود. شب برای شما مثل روز خواهد درخشید به سبب اینکه تاریکی برای شما نور است.»
«او در پناهگاهی، در بلند ترین نقطه، در سایه‌ی تاریک خداوند منتظر ماند.»
«بگذارید نور از تاریکی بدرخشد.»

دفترچه را کناری گذاشت و با دیدن چشمان به خون نشسته‌ی آدونیس، زمزمه کرد «اینا رو از توی کتاب مقدستون کش رفتم! قشنگ نیست؟ همه جاش داره میگه خدا تاریکیه!»

SpellBoundWhere stories live. Discover now