2 : I promise you

156 31 12
                                    

//سلام فسقلی ها

با ترس بهش نگاه میکردیم
کوکی توی بغلم گم شده بود و بغض کرده بود
چشمام افتاد به پاپا که زیر پای مرد بود مشخص بود درد داره
چهرش توی هم رفته بود و
اخماشو تو هم دیگه کشیده بود
پاپا یه ناله دردناک کرد

//هوی پارک بچه های نازی داری چجوری دلت میاد تو خونه ولشون کنی فکر نمی کنی که ممکنه آقا گرگه بیاد و با خودش ببردشون
ترسیده بودم خیلی ترسیده بودم تو بغل همدیگه میلرزیدیم
مرده پاشو از روی کمر پاپا برداشت و آروم به سمت ما قدم برداشت
حتی صدای کفشاش هم ترسناک بود
من و کوکی با چشمای ترسیده ودرشت بهش نگاه میکردیم هر لحظه امکان داشت اشک کوکی در بیاد
چشمام به پاپا افتاد که صورتش پر از زخم های بزرگ و کوچیک بود و خون زخم ها هنوز تازه بودم
سعی کرد روی دستاش بلند شده ولی خورد زمین
اون مرد به ما که رسید وایساد
با یه دست چونم رو گرفت  و با دقت براندازم کرد
بعد از اینکه دستشو از صورتم جدا کرد
دستشو سمت کوکی برد که سریع خودمو عقب کشیدم تا به اون دست نزنه
یه نیشخند زدو دستشو عقب کشید
همون‌طور که زل زده بود تو صورتم شروع کرد به حرف زدم اما مشخص بود که طرف صحبتش من نیستم

// خوشگلن ، دوتا شونم اما خب اون یکی خیلی بچس هنوز نمیشه تصمیم گرفت بعد ها چه صورتی خواهد داشت ولی این یکی خیلی خوبه
بعد برگشت سمت پاپا

// هوم....نظرت چیه پارک پسرات در عوض بدهی های سر به فلک کشیدت
یخ زدم
یعنی چی پسرات در برابر بدهی هات
پاپا فقط ناله کرد
بعد از یکم مکث که باعث شد فکر کنم بیخیال پیشنهادش شده شروع به صحبت کرد

//تا فردا غروب وقت داری اگه پولو دادی که خب هر کی راه خودشو میرهه و اگر نه من بینهایت خوشحال میشم که بتونم از این کوچولو ها تو خانوادمون پذیرایی کنم
من لرزون کوکی رو بغل کرده بودم و به زمین خیره بودم
پاپا هم با چشمای به خون نشسته فقط به اون مرد زل زده بود

مرد سرشو خم کرد به سمت شونه چپش شو صدای هووم؟ رو با حالت سوالی رو از حنجرش بیرون انداخت
سرشو سمت ما چرخوند و با یه لبخند ترسناک که دندوناشو نشون میداد لب زد
// بای بای کوچولو امیدوارم فردا هم رو ببینیم
با لرز قدماشو با چشمام دنبال کردم تا وقتی صدای کوبیده شدن در اومد
یعنی چی میشه؟ پاپا باز چیکار کرده که یه عالمه بدهی بالا آورده
کوکی رو گذاشتم رو مبل و رفتم سمت پاپا
رو را نو هام نشستم و صداش کردم

+ پاپا؟

ول اون با چشمای خون آلودش فقط بهم زل زد
یه مدت که گذشت پاشد و رفت  و من همونجا نشستم
و به جای خالی بابا زل زدم
خب...........
حالا قراره چی بشه
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

Flash back ---
(بعد از خروج مرد از خونه پارک)

ٕٕٕبا قدم های بلند به سمت ماشین گرون قیمتش حرکت میکرد
از گوشه چشم میدید که مردم از پنجره هاشون به اون و ماشین زل زدن
خب تو یه همچین محله ای وجود اون و ماشینش خیلی طبیعی نبود
با بی محلی به همشون در ماشین رو باز کرد و روی صندلی عقب ماشین نشست

٫٫ چطور بود رئیس؟

صدای دست راستش بود که خبر از وجودش توی اون ماشین رو میداد

// بچه های زیبایی داره و از اون بهتر اینه که پول نداره
خبری از رئیس نیست

٫٫خیر مدتی هست که دستوری ندادن

// که اینطور.....

٫٫ البته جای نگرانی نیست ما هنوز با ایشون در ارتباطیم

چشم هاشو تو حدقه چرخوند .خوب میدونست که رئیس این باند لعنتی به هیچ کسی اعتماد نداره و فقط جوری برنامه ریزی می‌کنه که اگر هم کسی برخلاف خواسته اون کاری کرد اعضا به جون هم بیفتن

// خوبه .... راه بیفت
با این حرف راننده ماشین استارت زد و با استارت ماشین مرد هم به فکر فرو رفت

(End of flashback)
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
(صبح روز بعد)
با صدای چیزی از خواب پریدم
توی تمام نشستم که ببینم صدا از چی بوده
وقتی چشمامو باز کردم پاپا رو دیدم که خیلی بهم ریخته داره از اینور به اونور میدوه
صورتش بدتر شده بود و زخم ها با بنفش شدن بیشتر خودشون رو نشون میدن

+ پاپا؟
بالاخره سمت من برگشت
سریع به سمتم اومد

* جیمین... بیدار شدی چه خوب .... ببین پسرم ...خب چطور بگم.... ما داریم... آ آ .. خب داریم از اینجا میریم
+.........
-داریم فرار میکنیم؟

با صدای کوک منو پاپا هردو متعجب به بالا نگاه کردیم مثل اینکه حتی پاپا هم از بیدار بودن کوک‌ چیزی نمیدونست
ولی کوک بدون توجه به ما حرفشو ادامه داد

- داریم فرار میکنیم تا اون آقاهه که ترسناک بود نتونه مارو ببره؟
پاپا بلند شد و کوکی رو بغل گرفت و کنار من نشوند

* آره کوکی..... داریم فرار میکنیم چون من نمیخوام اون عوضی دستش به شما برسه.....نمیخوام از دستتون بدم شما پسرای منید و من به جز شما دوتا کسی رو ندارم
پس آره فرار میکنیم تونستم یه مقدار پول از یه مردی که از طرف خیریه بود بگیرم با اون پول میریم دئگو
اونجا برامون امنه
اینجارم دارم میفروشم اونجا به مادرتون یه خونه کوچیک از پدربزرگش بهش ارث رسیده میریم و اونجا یه زندگی جدید رو شروع میکنیم
بهتون قول میدم عزیزای من پاپا دیگه مشروب نمیخوره و اذیتتون نمیکنه هووووم
ما فقط بهش زل زده بودیم

*خب دیگه پاشین ...زود زود زود پاشین صبحونه بخورید و وسایلتون رو جمع کنید بجنبید معطل چی هستید

سریع از جامون پاشدیم بعد صبحونه هول هولکیمون سراغ وسایلمون رفتیم من لباسامون رو تو ساک ریختم به علاوه همه مدارک کارت هام سناسایی مون کوکی هم فقط عروسک پارچه ای هاپو زرد رنگشو برداشت
پاپا ساک رو ازم گرفت و یه مقدار خوراکی توش جا داد
لباس مونو پوشیدیم و رفتیم بیرون کوکی دست منو گرفت و پاپا بعد از یه نگاه به خونه ای که هرگز رنگ خوشی ندیده درشو قفل کرد و دست منو گرفت و به سمت خروجی ساختمون برد

💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
خب خب خب چطورید؟
ووت ها زود تر از انتظارم به ده تا رسید و منم سعیم رو کردم به موقع آپ کنم
ولی خدایی بچه ها ووت نمی‌دین ایراد ندارد ولی حداقل کامنت بزارین اینجوری احساس میکنم داستان شروع خوبی نداشته و شما دوسش ندارین
حتی اگه دوسشم ندارید همین حرفو کامنت کنید
قول میدم ناراحت نمیشم
پارت پیش فقط دو نفر کامنت گذاشتن که اوناهم عشقامن
پس من منتظر کامنتاتون میمونم باشه؟🙃🙃
دوستتون دارم یه عالمه
مخصوصا اونایی که کامنت میزارم💜💜💜

و شرط آپ بعدی سین ها به بیست برسه😘

DoteWhere stories live. Discover now