*بریم
در حالی که من دست کوکی و پدر دست منو گرفته بود از راه رو تنگ و نم زده ساختمون گذشتیم
بعد از خروج از در اصلی و آبی بد رنگ ساختمون وارد خیابونم تاریکی شدیم که بخاطر بارون یکساعت پیش یکمی خیس بود
با سرعت کم از خیابون هم گذشتیم
- پاپا
* هوووم
- ما کجا میریم؟
* میریم جایی که بتونیم خوب زندگی کنیم
∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆نزدیکی هفت صبح بود و کوکی توی بغلم خواب بود
پاپا مارو آورده بود تو یه ..... امم .... یجور مغازه فکر کنم که توش به جای خوراکی خونه میدن(منظوش مسافرخونه اس. خوب چیه بچه تا حالا ندیده┐( ˘_˘)┌)
که مبل های راحتی خاکستری داشت و دیوارهای سفید
پاپا داخل اتاق صاحب مغازه بود و انگار داشت با اون حرف میزد
یه نگاه به کوکی که تو بغلم خواب بود کردم
به خاطر اینکه زیاد بیدار مونده بود زیر چشمای درشت و نازش یه حلال تاریک افتاده بود
موهای قهوه ای رنگش رو که از پنبه هم نرم تر بودن رو ناز کردم و محکم تر بغلش کردم که با این حرکت لبای کوچولو و صورتیش یکم از هم باز شدن و دندونای خرگوشی رو لو دادن🐰
همین که صورتمو بلند کردم صدای در بلند شد پاپا به همراه یه مرد چاق قد کوتاه اومد بیرون اومد بیرون
اون آقاهه که همراه پاپا بود و انگار صاحب اینجاهم بود رو به پاپا با لبخند گفت
() تا سه روز دیگه هیوک میاد و میتونی با بچه هات سوار قطار شین و راست برین دئگو
* واقعا ممنونم چوبین اگر تو نبودی واقعا نمیدونم چیکار باید میکردم
() اون روزایی رو یادت بیار که ما تو این شهر جز تو جینا هیچکسو نمی شناختیم فقط زمونه باهات بد تا کرد مرد
هر وقت به کمک نیاز داشتی بگو تا سه روز دیگه هم میتونی اینجا بمونی
* واقعا ممنون چوبین برات جبران میکنم
به سمت ما اومد و با اون صورت تقریبا چروک شده بهم لبخند زد
* جیمین پاپا تونست یه جای خوب پیدا کنه تا توش بمونیم
بهش لبخند زدم و سرمو برای تایید تموم دادم
* کوکی رو بده به من
و کوکی رو از من جدا کرد و تو بغلش جا داد
* بیا جیمین
و شروع به حرکت کرد
منم پشت سرش راه افتادممغازهه یک اتاق بزرگ بود که توش چند دست راحتی بود و رو به روش یه اتاق که به را پله چسبیده بود
ما از اون راه پله رفتیم بالا و تو به راه رویی وارد شدیم که تنگ و پر از در های قهوه ای رنگ بود بود
پاپا به سمت یه اتاق که اواخر راهرو بود راه افتاد و کلیدی که اون آقاهه که اسمش چوبین بود بهش داده بود درو باز کرد و واردش شداولش چون بابا رو به روم بود هیچی نمی دیدم ولی بعد که رفت کنار تو دستم به اتاق سفید که یه یخچال کوچیک یه گوشه داشت و یه تخت دو نفره یه گوشه دیگه یه راحتی سه نفره آبی که زیر پنجره ای که رو به در بود و یه فرش کوچیک که کمی از تخت روش قرار داشت ببینم
پاپا سمت تخت که ملافه سفید رنگ داشت رفت و کوک رو روش گذاشت منم رفتم داخل تر و نزدیک راحتی ایستادم
پاپا رو بهم کرد با قیافه نه چندان راضی که گرفته بود سعی در راضی کردن من داشت
* اتاق خوبیهو به سمت راست در ورودی که وقتی از در ورودی نگاه مینداختی نمیتونستی ببینیش اشاره کرد
* اونجا توالت و حموم هست . من میرم وسایلمون رواز پایین بیارم
رو کاناپه نشستم . اون آقاهه گفت که سه روز دیگه قراره با قطار بریم سئول یعنی قراره از بوسان بریم
کاش بتونیم یه زندگی خوب رو اونجا شروع کنیم
همینطور تو فکر بودم که با صدای در و بعدش قدم های پاپا از فکر بیرون اومدمپاپا کیفای وسایل رو کنار تخت انداخت خم شد روی تخت و گونه کوکی رو بوسید . سمت من اومد که با چشمای بزرگ نگاهش میکردم با دست راستش اول سرمو و بعد صورتمو نوازش کرد
روی پاش نشست
* جیمینا پاپا میره بیرون تا برای شام چیزی بگیره تا بخوریم نمیشه شاممون رو هم مثل ناهار و جای خواب و خیلی چیزای دیگه مدیون چوبین شیم خب؟
سرمو به بالا و پایین تموم دادم
یه بار دیگه نوازشم کرد و از جاش پاشد رفت بیرون
منم بعد از یکم وقت تلف کردن رفتم کنار کوکی
بیدار موندم کل شب بهم فشار آورده بود و همین که کوک رو تو بغلم گرفتم به خواب رفتم⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐
سلام بیبی های من
چه میکنید با دینامیت😎
دیدید چه جذاب شدن😭
من مردم برا مومنت کوکمین خداااااااا تو ام وی هم مومنت میدن
رنگ موهای نامجون و جین😭
چقدر مشکی به هوپ میاد😭
کوک چه ناز شده😭😭
شوگولییییییییییییی😭
جیمینی خیلی خوشگل شده روز به روز خوشگل تر میشه 😍😭😭
ته ته رو دیدین موهاش چه ناز شده😍🤤
دوستان نویسنده سکته کرد از جذابیت این پسرا
بخاطر شادی روح آن مرحومه لطفا ووت و کامنت فراموش نشه😉
YOU ARE READING
Dote
Fanfictionبیاین سلسله مراتب تبدیل به فرشته پاک رو به شیطانی درنده با یک زندگی مرور کنیم °°°°°°°°°°•°°°°°°•°°°°°°°°•°°°•°°•°• ژانر : پلیسی ، اکشن ، اسمات😁 کاپل اصلی: یونمین کاپل های فرعی : کوکمین ،ویمین، نامجین،ویکوک