از کنار میز بلند شد ، به طرف پنجره رفت و بازش کرد، سرشو کمی بیرون اورد و به چپ و راست نگاهی انداخت.
وی ووشیان:چرا لان ژاان هنوز بر نگشته...
دستشو تکیه گاه صورتش کرد ووهمانطور که با ربانش بازی میکرد یه فکری به سرش زد ، خنده شیطونی زد ، پنجره رو بست و به داخل جینگشی برگشت.
ربان به رنگ سرخشو باز کرد که همین باعث شد مو های به رنگ شبش روی شونه هاش پخش بشه:
میخوام بدونم تحمل لان وانگجی تا چه حده...(گوسو ) ساعت 9:30 شب
از دروازه مقر ابر به داخل قدم گذاشت
خیلی دیر شده بود زامبی های اطراف روستا ها زیادی وحشی شده بودن و به همین خاطر مجبور بود بمونه و اوضاع رو درست کنه که باعث شده بود تا الان طول بکشه.
بدون معطلی به طرف جینگشی حرکت کرد.
وارد جینگشی شد اما خبری از استقبال وی یینگش نبود ، جلوتر رفت و اتاق رو بررسی کرد .
ازش بعید بود ساکت یه جا بشینه و به محض ورودش به جینگشی توی بغلش نپره.
پس حدس زد بیرون از جینگشی باشه و تا الان بر نگشته باشه.
با نگرانی چرخید تا به دنبالش بره که یهو شخصی لحافی سفید رنگ رو روی سرش انداخت اونقدر شوکه شد که نتونست تعادلشو حفظ کنه و با حظور اون شخص توی بغلش روی تخت افتاد
شخص خیلی سریع بود تا وانگجی واکنشی از خودش نشون بده دو تا دستشو گرفت و با یه ربانی دستاشو محکم بست.
بعد از لحظه ای لحاف از روی صورتش کشیده شد و وی یینگ خندونش تو دیدش قرار گرفت.لان وانگجی: وی یینگ
وی ویشیان: به خونه خوش اومدی لان ژاان
بعد از این حرف پاهاشو دو طرف وانگجی گذاشت و روی شکمش نشست.
مو های مزاحم روی شونش رو به پشت سرش هول داد و شروع به باز کردن بند کمربندش کرد.
لباسش رو از روی شونه هاش پایین کشید و کامل از تنش جدا کرد .
وانگجی با نگاه به بدن سفید همسرش نفساش سنگین تر شد و دستاشو تکون داد.
وی یینگ انگشتشو روی چونه لان وانگجی کشید که همینم باعث شد وانگجی نگاهشو از پوست الماس گونش بگیره و به چشماش بدوزه.
وی ووشیان کوزه لبخند امپراتور و که کنار تخت ، روی میز بود برداشت و یک نفسه بالا داد .
از عمد جوری مینوشید که کمی از شراب از گوشه لباش جاری بشه و روی بدنش بریزه .
کوزه رو به سر جاش برگردوند و به چشمای وانگجی که همچنان داشت بی صدا حرکاتشو دنبال میکرد نگاه کرد.
خم شد و درست جلوی لبش از حرکت ایستاد وانگجی ک صبرش تموم شده بود سرشو به قصد شکار لبهای وی یینگش بالا اورد ولی یینگ سرشو عقب برد خنده ای کرد.
وی ووشیان:هانگوانگ جون هنوز زوده هادستشو وارد لباسش کرد ، نوک سینه وانگجی رو مالید هم زمان سرشو توی گردنش فرو کرد و پوست گردنشو بین دندوناش گرفت و کشید اما وی ووشیان به این راضی نبود
دست برد و کمربند وانگجی رو هم باز کرد، لباسش کنار زد ک باعث شد شکم عضلانیه وانگجی جلوی چشمم نمایان بشع
از دیدن سینه و شکمش شهوت زیر دلش پیچید.
بلند شد و لباسای هر دوشونو در اورد و دوباره روی شکم سفیدش نشست.
وانگجی همچنان ساکت بود ، گذاشت او هر کاری میخواهد بکند.