part 2

660 98 3
                                    


جونگ کوک قدم هاش رو تند کرد تا زودتر به سالن ناهارخوری برسه. این چهارمین دوشنبه ای بود که مدرسه مضخرف و خسته کننده اش رو تحمل میکرد اما بازم هیجان زده بود چون میتونست کنار تهیونگ بشینه و باهاش وقت ناهارش رو بگذرونه. هیچ وقت نمیتونست جلوی خودشو بگیره، بدجوری تو دام عشق اون پسر عوضی افتاده بود. میدونست تهیونگ هیچ حسی بهش نداره اما میخواس دلش رو خوش کنه که شاید یه درصد، فقط یه درصد تهیونگ هم دوسش داشته باشه. با تصور اینکه ممکنه تهیونگ دوسش داشته باشه لبخندی روی لب هاش اومد و شروع کرد به دویدن به سمت بخش ناهارخوری.

تا داشت از اتاق استراحت اون پسر رد میشد یکی اسمش رو صدا زد.
" هی بچه! "

جونگ کوک برگشت تا ببینه کی صداش زده

" اوه، اسم من... "

" من هیچ اهمیت فاکیی نمیدم که اسمت چیه " پسر به جونگ کوک کنایه زد و جلوتر رفت.

" ببین، من نمیدونم مشکلت چیه ولی،..." بازم اون پسر نذاشت تا کوک جملش رو تموم کنه .

" مشکل من؟ خب یجورایی مشکل هر دوتامونه. زیادی دور و بر تهیونگ میپلکی با اینکه میدونی ته دوس نداره زیاد دور و برش افتابی شی. این احمقانه س بچه. " با این حرفش جونگ کوک رو محکم به دیوار کوبید. با حس سرمای دیوار کمی به خودش لرزید و نفسش بند اومد . میتونس خودش رو محکم نگه دار اگه یه درد یهویی رو تو شکمش حس نمیکرد. پسر رو به روش بی رحمانه مشتش رو به سمت روده ی کوک فرود اورده بود. از شدت درد قوز کرده بود و به نفس نفس افتاده بود.

" تو لیاقت راه رفتن کنارشو نداری. میدونی که؟ " پسر قلدر مشت دیگه ای به پسر نحیف و بی دفاع رو به روش زد.

" شت، تو حتی لیاقت نفس کشیدنم نداری. "

و علت اشک های کوک مشت هایی بودن که دونه دونه به سمتش روونه میشدن. راست میگف. تهیونگ نمیخواس که اون کنارش باشه. نباید مثل کنه به تهیونگ میچسبید. اون لیاقت تمام مشتایی که میخورد رو، داشت.

" هان؟ تو داری گریه میکنی..؟ " پسر رو به روش با نگاهی که ازش تمسخر میبارید به کوک زل زد. دستش رو روی لب پایینی کوک کشید و آروم زمزمه کرد. " اوخی کاش یکی بود و نجاتت می داد. انگار هیچکی به فکر این خرگوش کوچولوی ما نیس. "

با مشتی که رو دماغش فرود اومد، پایین اومدن خون از دماغش و کم کم جاری شدنش رو روی لباش حس کرد. مشت ها پشت سر هم پسر به سمت بدنش فرود میومدن و جونگ کوک نمیتونست جلوی پسر رو به روش رو بگیره. خون از سرش هم بخاطر کوبیده شدنش به دیوار هم جاری شده بود و مطمئن بود که تمام بدنش کبود شده. یهو ذهنش از درد خالی شد.

" تو... "
پسر گردن کلفت حرفش رو خورد. جونگ کوک حس میکرد دیگه نمیتونه خودش رو نگه داره، نمیتونست فکر کنه یا چیزی ببینه و چشماش داشتن کم کم بسته میشدن که صدای آشنایی رو کنارش شنید.

bad boy (persian translation)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora