🍷prince of the darkness🍷

704 121 13
                                    

شب از نیمه گذشته بود...کلافه بود و خسته..تقریبا سه چهار ساعت تمام رو توی خیابون های سئول گذرونده بود تا شاید بتونه هدیه ای که درخور شخصیت جونگین باشه رو براش بخره ولی هیچ چیزی چشمش رو نگرفته بود...دیگه کم کم انگشتای پاهاش رو حس نمیکرد...چشماش از خستگی قرمز شده بودن و سرمای نفس گیری رو تحمل میکرد...ولی با همه اینا قصد برگشتن به خونه رو نداشت...بالاخره جونگین با بقیه براش فرق میکرد...اون تنها دوستش بود...اون پسر تمام این سال ها مثل برادر بزرگتر پشت بکهیون رو گرفته بود و بهش اجازه خطا کردن نمیداد...بک هم فقط اینطور میتونست جبران کنه با خریدن هدیه برای کریسمس و مناسبتای دیگه...
کولش رو روی شونش صاف کرد و وارد کوچه تنگی شد...کوچه ای که به خاطر طولانی بودن و تاریکی مطلقش به اسم دارک استریت معروف بود...که البته شایعاتی هم دربارش شنیده میشد...اینکه توی این کوچه شبا افرادی کمین میکنن تا هرکسی واردش شد ازش دزدی کنن اما این جملات برای بکهیونی که کل تایم دانشگاهش رو از این کوچه میگذشت زیادی بی معنی بود...بارها شده بود که کلاساش تا شب طول میکشیدن و بک برای برگشتن به خونه از این مسیر میگذشت و تا الان هم که هیچیش نشده بود..
نفس عمیقی کشید و آستین هودیش رو پایین تر اورد و جلوی بینیش گرفت تا سرمای کمتری حس کنه ولی فایده ای نداشت...درجه سرما به منفی رسیده بود و دیگه وقت تندتر راه رفتن بود..اگر همینطوری میخواست پیش بره توی این سرما و توی همین کوچه بیهوش میشد...با عوض شدن آهنگی که توی هنذفیری توی گوشش پخش میشد و پلی شدن آهنگی که زیادی براش تکراری شده بود...دستشو به سمت گوشی توی جیبش برد تا آهنگ رو عوض کنه..که همون موقع هردو جفت هنذفیریش از گوشش بیرون اومد و روی زمین افتاد...هوفی کشید و خم شد که برشون داره که اول صدای شنیدن قدمای آروم فردی پشت سرش و دیدن دو جفت پا باعث شد خشکش بزنه...هنذفیریش رو برداشت و سعی کرد خیلی نامحسوس نگاهی به پشت سرش بندازه که همون موقع با برخورد چیزی محکم با پشت گردنش نفسش تو سینه حبس شد...پاهاش شل شد و با درد زیادی که توی ناحیه گردنش احساس میکرد روی زمین افتاد...سعی کرد چشماشو باز نگه داره تا متوجه شخص رو به روش که حالا روش خیمه زده بود بشه‌...ولی اینقدری درد داشت که نفس کشیدن هم سختش بود..ناله ای از درد کرد
+:تو..تو کی هستی...چی از جونم میخوای
با لحن لرزونش زمزمه کرد
×:خفه شو و دهنت ببند..جیباتو خالی کن
بک نگاهشو از مرد سیاه پوش رو به روش گرفت..مثل اینکه همه اون چیزایی که باخودش گفته بود که حرفای بقیه در مورد این کوچه خرافاته چرت و پرت بوده و الان بکهیون گیر یکی از همونا افتاده...
+:چ...چی میخوای
دوباره دهن خشک شدش و باز کرد و سوال پرسید..نباید تسلیم میشد..کلی جون کنده بود تا تونسته بود پولای توی جیبش و گوشی توی دستش و بخره..اگه همه اینا رو میخواست یه شبه تقدیم کنه شب های دیگه باید با گرسنگی به خواب میرفت
لبشو به دندون گرفت..درد گردنش هر لحظه بیشتر میشد و راه بینیش برای نفس کشیدن رو گرفته بود..احساس بی حسی کل بدنش رو میکرد و اینکه بنظر میومد مرد رو به روش قصد بیهوش کردنشو داشته...
با جسم تیز و سردی که روی گردنش قرار گرفت کمی خودش رو بالا کشید..اون مردتیکه روبه روش حالا میخواست با چاقو زورش کنه
×:گفتم خفه شو...وسایلتو بریز بیرون...نزار رو گردن خوشگلت خط بندازم بچه
و فشار چاقو رو بیشتر کرد
بک که از احساس سوزش توی ناحیه گردنش و درد سرش که هر لحظه بیشتر میشد دیوونه شده بود...فشار دندوناش رو لبشو بیشتر کرد
+:من چیزی ندارم
چند ثانیه سکوت شد و بعدش سوزش یهویی که جای چاقو حس کرد...مرد روبه روش چاقو رو با بی رحمی روی گردن ضریفش کشیده بود و حالا گرمای خون و حس میکرد
×:میخوای منو گول بزنی پسره احمق...اون ماسماسکی که توی دستته چیه اگه هیچی نداری
اینبار مرد منتظر واینستاد و همونطور که چاقو رو بیشتر روی جای زخمش فشار میداد گوشیو از دستای سرد بکهیون بیرون کشید..با دیدن مدل گوشی و اینکه تقریبا میتونست دوای دردش باشه از کنار بکهیون بلند شد
×:دمت گرم کوچولو...اذیت کردی ولی خوب چیزی نصیبم شد
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
شب شده بود و وقت شکار رسیده بود...شکار دختر پسر های نوجوون و جوونی که خونشون بیشتر از هر خون دیگه ای به خون آشام های این قبیله انرژی میبخشید...خون های رقیق و تیره...خون هایی که بوی مست کنندشون چیزی بود که اون پسر رو این موقع شب به بیرون میکشید...با اینکه اصولا به خاطر نبود خون تازه توی عمارت باید از خون های توی یخچال میخورد ولی یه حسی اونو به بیرون رفتن و شکار آدم ها تحریک میکرد...
توی کوچه ها تاب میخورد...از این کوچه به کوچه دیگه ولی امون از جوون هایی که چانیول الان خونشون رو طلب میکرد...
وارد کوچه ای شد که نسبت به بقیه کوچه ها شلوغ تر بود..شاید اینجا میتونست کسیو پیدا کنه...راهشو گرفت و از بین جمعیت رد میشد تا اینکه بوی خون تازه ای زیر بینیش احساس کرد..اونطور که معلوم بود خون باید مختص دختر بچه ای چیزی میبود که اینقدر شیرین و مست کننده بود..دنبال بو توی کوچه تاریکی کشیده شد...نفسش رو حبس کرد...این خون همون خونی بود که چان الان بهش نیاز داشت...شیرین و داغ...نزدیک تر شد..صدای ناله زیبا پسری زیر گوشش نجوا کرد و همون لحظه چشمش به هیکل کوچیکی افتاد که گوشه ای بود و از درد توی خودش میلولید...به سرعت نزدیکش شد و با دیدن زخم گردنش تیز شدن دندونای نیشش و حس کرد ولی الان در حال حاضر اون اصلا دلش نمیخواست به پسر رو به روش بیشتر از این درد بده...نگاهشو از گردنش گرفت و سعی در کنترل خودش کرد...نگاهشو به چشمای بسته پسر و لبای نیمه بازش داد که ناله های اغواگرایانش ازشون خارج میشد...قطره عرق پیشونیش و پاک کرد که پوست سرد پسر باعث شد وحشت زده بشه..یا خون زیادی از دست داده بود یا به خاطر سرمای هوا به این حال و روز افتاده بود...دستشو به سمت گردن پسر برد و جلو کشیدش‌ که باعث بیرون اومدن ناله بلندی از لبای پسر شد...نگاهش به سمت لبای قرمزش رفت و چند ثانیه ای بهشون خیره شد و وقتی به خودش اومد که داشت خودش رو برای بوسیدن اون لب ها جلو میکشید...یهو عقب رفت..اگه اینکارو میکرد..مطمعنا اینقدری ادامش میداد تا مزه خونش رو حس کنه و وقتی هم مزه خون توی دهنش پخش میشد کنار کشیدن سخت بود...
آروم پشت گردن پسر رو نگاه کرد..قسمت بزرگی از گردنش کبود شده بود و این نشون از این میداد که کسی بهش حمله کرده و برای اینکه بیهوشش کنه ضربه ای به گردنش زده...
نگاهش سمت پسر برگشت
_:هی پسر کوچولو...
سکوت بود از طرف پسر
_:آقا پسر...صدامو میشنوی
صداشو بلند تر برد ولی باز هم سکوت مطلق..هوفی کشید..نمیتونست این پسر رو همینطوری رها کنه...از طرف دیگه ای هم نمیتونست به درمونگاه ببرش..هر چقدر که اینجا تحمل کرده بود اونجا نمیتونست تحمل کنه و مطمعنا دست به کاری میزد که واقعا خودش نمیخواست‌...دستاشو زیر هیکل پسر چفت کرد و سر پا ایستاد..هیکلش ضریف بود و وزن زیادی هم نداشت...نگاهی به چشمای بستش انداخت و لبخند کجی زد..اون آدم بود یا شاهزاده زیبایی
نگاهشو ازش گرفت و به سمت همونجایی که اومده بود حرکت کرد...
قدم های آرومش به خاطر نرسیدن خون بهش بود و اون برای انرژی گرفتن بهش نیاز داشت وگرنه ممکن بود اون پسر همینجا توی دستش جون بده...ولی الان اصلا موقع خوبی برای چشیدن خونش نبود
توی افکارش غرق بود...بوی خون اون پسر بدجور حواسش و پرت کرده بود و چان رو وسوسه به چشیدن خونش میکرد...بالاخره تونست تا رسیدن به عمارت دووم بیاره و خودشو کنترل کنه...قدم های آرومشو سرعت داد و وارد اتاق شخصیش شد..اگر بیشتر لفتش میداد ممکن بود خون آشام های توی عمارت با پیچیدن بوی خون پسر متوجهش بشن و نتونن خودشون و کنترل کنن...با اینکه میدونست کسی این موقع شب توی عمارت نمیمونه و همه مشغول شکارن..
نزدیک تخت سلطنتی گوشه اتاق شد..خم شد تا جسم کوچیکش رو روی سطح تخت بزاره که دوباره نگاهش قفل لباش شد..پسر کوچیک بخاطر دردی که میکشید لبش رو به دندون گرفته بود همونطور که چشماش بسته بود و چان مطمعن بود بیهوشه و داره توی اون حالت از درد ناله میکنه...تحمل رو کنار گذاشت...شاید عواقب بدی داشت ولی تا همینجاشم زیادی تحمل کرده بود...نزدیک ترش شد و لباش رو سطحی روی لبای باریک پسر زیرش گذاشت...از تماس لب هاشون حس داغی توی کل وجودش سرازیر شد..کلش داغ شد و بدون کنترل روی حرکاتش از لب پایینی پسر گاز محکمی گرفت که به سرعت مزه خون توی دهنش پخش شد...خون شیرین داغی که به محض ورودش به بدن چان انرژی زیادی بخشید...انرژی که چان رو تحریک به بوسیدن اون پسر تا ابد میکرد...زمان و مکان از دستش در رفته بود.‌‌..دقیقه های طولانی گذشته بود و تمام این دقایق خون پسر زیر لباش در حرکت بود..حس شیرینی از برخورد خون داغش با زبون سرد چان از خود بیخودش میکرد...توی تمام این دقایق یه ثانیه هم عقب نکشیده بود..این کار با قرار داشتن همچین مزه خوشمزه ای جزو محالات بود...
خونشو مکید و زبونش برای بار پنج یا شایدم شیشم توی دهن کوچیکش گردوند...این مزه..عمرا اگه بتونست فراموشش کنه...تا هروقت که زنده میموند مزه این لب ها زیر دهنش بود..لباش..مزه بهشت میداد..
زبونش رو توی دهنش کشید و مک محکمی بهش زد...صدای خیسی از مکش ایجاد شد و همچنین ناله های پسر که هنوز تموم نشده بود... سرعت تحریک شدنش رو بیشتر کرد...بوسه نمداری روی زبونش زد و یکم فاصله گرفت...بدون اینکه متوجه رنگ پوست سفید بکهیون بشه به بوسیدن لباش ادامه داد...بک زیر دستش درحال جون دادن بود اونوقت چان بخاطر غرق بودن توی بهشت وصف نشدنی مزه لبای اون پسر متوجه هیچی نبود...بوسه های کوچیکی روی سرتاسر لبش گذاشت و مک عمیقی به هردوشون زد..گوشه لباشو بوسید...گونشو بوسید..خط فکش رو بوسید...و در آخر لبای خیسش رو به سمت شاهرگ گردن پسر برد..بینیش رو روی رگ گردنش کشید...از همینجا میتونست حرکت آبشار خون شیرینش رو زیر لباش حس کنه...بوسه ای روی رگ گردنش گذاشت و گاز نسبتا محکمی از همونجا گرفت...خون داغ بکهیون به سرعت توی دهنش پخش شد...نفس عمیقی از حجوم خون به دهنش کشید و مک عمیقی زد...حس راه رفتن توی بهشت چیزی بود که مستش میکرد..چشیدن خون این پسر...فوق العاده بود..لبای گرمش...عطر شیرینش...
پنج دقیقه بی وقفه مک زدن دیگه جونی توی تن بکهیون نزاشته بود...لباش سفید شده بودن...بدنش یخ بسته بود و دیگه ناله نمیکرد...قطره های آخر خونش وارد بدن چانیول میشد...ولی با اینهمه چانیول هیچی از موقعیتش نمیفهمید...دیوونه شده بود..عطر خون پسر زیرش دیوونش کرده بود..خونی که دیگه حتی قطره ای ازش توی بدن پسر کوچیکتر در جریان نبود..همه خون بدنش رو چشید و با نرسیدن خون به زیر زبونش با وحشت عقب کشید...خیره به لبای پسر رو به روش شد که الان کاملا سفید شده بودن...به قفسه سینش خیره شد که تکون نمیخورد...دستشو به سرعت روی رگ گردن پسر گذاشت و با ندیدن نبضی با وحشت ازش فاصله گرفت...اون همین الان باعث مرگ یه پسر شده بود...پسری که قصد کمک بهش رو داشت ولی الان خودش با خوردن آخرین قطره های خونش کشته بودش‌..راهی به جز تبدیلش نداشت...برای اینکه بتونه دوباره مزه اون لبارو حس کنه و ناله های پسر زیر گوشش مستش کنه راهی به جز تبدیل کردن نداشت...ولی آیا پسر زیرش راضی بود....اگر به هوش میومد و خودش رو میدید که الان خوراکش فقط خون شده چی کار میکرد...
بیخیال افکارش شد..خودش باعث مرگ این پسر شده بود و نمیتونست به امون خدا ولش کنه...
نزدیکش رفت...بدون تردید لبش رو روی گردنش گذاشت و اینبار با گاز محکمی زهرش رو واردش کرد...چند ثانیه ای طولش داد...هرطور شده بود باید برمیگشت...نباید میزاشت جلوی خودش بمیره..و برای اینکار نیاز به زهر زیادی بود..برای تبدیل شدن به خون آشام کامل...
دندوناش رو از گردن پسر جدا کرد...بوسه خیسی روی گردنش گذاشت و مک عمیقی زد تا جای دندوناش پاک بشه...نفس عمیقی روی گردنش کشید و کامل روی تخت خوابوندش...الان باید منتظر میموند...آیا پسر دوباره برمیگشت؟..میتونست با چشم های باز ببینش؟
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
روی میزش نشسته بود و نگاه سردش و به پسر روی تخت داده بود...تقریبا یه روز میگذشت ولی هیچ اثری از بهبودی و تغییر رنگ پوستش ندیده بود..هنوز کبود کبود بود...
هوف عمیقی کشید..خوب یادش میومد برای تبدیل شدن به خون آشام چه قول هایی رو به رئیس قبیلشون داده بود و الان زیر یکی از بزرگتریناشون زده بود...تا قطره اخر خوردن خون انسان..
نگاهش رو روی میز برگردوند..توی این تایم از روز همیشه چی کار میکرد؟..یادش نمیومد...یعنی در اصل به قدری فکرش سمت پسر روی تخت بود که به چیز دیگه ای فکر نمیکرد..
از روی میز پایین اومد و خواست به سمت بالکن بره تا شاید بتونه با سیگار کشیدن فکر پسر رو نکنه که با شنیدن صدایی به سمت پسر برگشت...میدید که رنگ پوستش درحال تغییر کردنه...از کبودی داره سفید تر از حد معمول میشه...لباش حالا از شب قبل هم قرمزتر شده بود..موهاش رنگ خرمایی شیرینی به خودشون گرفته بودن...و در آخر رنگ چشم هایی که یهویی باز شدن(بلا توالایت و یادتون بیاد گایز)به شرابی میزد..ناخودآگاه کشیده شد سمتش...بوی بدنش حالا عطر رز رو به خودش گرفته بود
کنارش نشست و خیره شد توی چشماش
_:هی فرشته کوچولو...
نگاه بکهیون روی چانیول برگشت...با دیدن چهره ناآشناش روی تخت به حالت نشسته در اومد..فضای کل اتاق رو از نظر گذروند...صداهای پرنده هایی که به گوشش میرسید..شنیدن صدای موج های رودخونه ای که شاید کیلومترها باهاشون فاصله داشت...دیدن برگ درخت های جنگل رو به روی عمارت...یه لحظه چشماشو بست‌...فکر میکرد دیوونه شده...این حسای جدید چی بودن..حس تازه بودن...حس زندگی جدید
نگاهشو به سمت چانیول برگردوند...نگاهش شیفتگی رو فریاد میزد..
+:تو کی هستی
و صداش...صدای ضریفش حتی از صدای ناله هاش هم قشنگ تر بنظر میرسید...این همه زیبایی..محال بود
خم شد سمتش و بوسه طولانی روی لبای قرمزش گذاشت که حالا قرمزتر از همیشه بودن و کنترل کاراش رو ازش میگرفتن..
بکهیون با تعجب عقب رفت
+:چی کار کردی الان؟
چانیول لبخندی زد..پسر ترسیده بود...حق هم داشت که بترسه...غیر از اینم ازش انتظار نمیرفت
بیشتر به سمتش خم شد و دستشو به گونه پسر رسوند..نوازشش کرد
_:فکر کنم یه چیزایی رو متوجه شدی عروسک کوچولو‌‌‌...میخوای قیافتو تو آینه ببینی
بک هیچی نگفت..نمیدونست چی بگه..یهو از خواب بیدار شده بود و این پسر و دید که اینطوری داره باهاش حرف میزنه...حتما پسر روبه روش مست بود یا چیزی مصرف کرده بود
چانیول از روی تخت بلند شد و به سمت میزش رفت...آینه کوچیکی از توی کشو بیرون اورد و به سمت بکهیون اومد
_:میدونم اولش ممکنه سخت باشه...ولی زیاد نمیخواد بترسی...بهش عادت میکنی
و آینه رو جلوی بکهیون گرفت
+:معلوم هست چی میگی...تو کی هستی که اینطوری باهام حرف میزنی...اصلا موضوع چیه..چرا بهم آینه میدی مگه من تا حالا قیافه خودم و ندیدم؟
با هر جمله صداش بالاتر میرفت و پوزخند چان رو پررنگ تر میکرد
آینه رو توی دست بک جا داد
_:قیافه خودتو آره...ولی قیافه خون آشامیت رو هم دیده بودی
ساکت شد...دهنش از شدت شوکش باز مونده بود‌...این پسر رو به روش چش شده بود...داشت رسما چرت و پرت تحویل میداد
آینه رو با حرص از دست چان بیرون کشید...چان هم دوباره به سمت میزش برگشت...اون تازه تبدیل شده بود و مطمعنا به خون نیاز داشت
جامی رو از خون پر کرد و به سمت بک برگشت...
خون رو جلوش گرفت...جلوی پسری که هنوز داشت با اخم چان رو نگاه میکرد
_:اینجا رو نگاه کن عروسک...
جام رو جلوی چشمای بکهیون اورد و به وضوح متوجه قرمز تر شدن چشماش شد
بکهیون خودش هم متوجه حالت هاش شد...یهو احساس کرد واقعا نیاز به این جام خون داره..آینه رو روی تخت پرت کرد و جام از دست چان گرفت و یه سره بالا کشیدش...
روی لباش قطرات خون هنوز مونده بود...براق بودن و چشمای چان رو نوازش میکردن...نگاه سردرگم بک روی چشمای چان برگشت
+:الان چی شد...من...من خون خوردم
چان لبخندی زد..کنارش نشست
_:دیشب توی کوچه پیدات کردم...زخم و زیلی بودی...معلوم بود یکی کتکت زده..دیر بهت رسیدم و کار دیگه ای هم از دستم برنمیومد...پس تبدیلت کردم..من یه خون آشامم..و الان تو هم یکی از ماهایی
فعلا همینقدر برای دونستن بس بود...نمیخواست همین اول کاری بگه من تا قطره آخر خونتو خوردم
جام خالی از دستش روی تخت افتاد...خیره به چشمای جدی چانیول که حتی درصدی از شوخی هم توشون دیده نمیشد...الان درست شنیده بود...تبدیل به یه خون آشام شده بود
چند دقیقه ای دهنش باز مونده بود و جملات چان رو تجزیه میکرد
_:میدونم شوک بدی بهت وارد شده...پس تنهات میزارم که با خودت کنار بیای..
از روی تخت بلند شد و به سمت میزش رفت و سعی کرد نگاهش سمتش نره چون ممکن بود نتونه دوباره خودش و کنترل کنه..الانم موقع خوبی برای بوسیدنش نبود...با اینکه چان به شدت بهش نیاز داشت...
نگاهش و روی میز جلوش قفل کرد...چند دقیقه بدون اینکه حرفی بینشون رد و بدل شه...تا اینکه صدای هق هق بک به گوش چان رسید...نگاهشو به سرعت روش برگردوند...زانوهاش رو توی شکمش جمع کرده بود و میلرزید
دیگه جلوی خودش و گرفتن بس بود...اون پسر در این لحظه نیاز به یه بغل داشت که بتونه راحت و بدون ترس اشک بریزه...
کنارش نشست و بدون حرفی هیکلش و توی بغلش کشید اون پسر هم بدون اینکه بخواد اعتراضی کنه توی بغلش جا گرفت...دستشو به موهاش رسوند...نوازشش میکرد...توی موهاش نفس میکشید و دست دیگش هم روی کمرش تاب میخورد...
هق هق های آرومش بعد از گذشت چند ثانیه به اوج رسیده بودن...بلند هق هق میکرد و چان هم قصد ساکت کردنشو نداشت...بالاخره اون حقیقتی که فهمیده بود چیزی نبود که بخواد به همین راحتی از کنارش بگذره....
+:چطور تونستی...حاضر بودم بمیرم تا اینکه بخوام به این وضعیت بیوفتم‌
چان هیچی نگفت
+:حالا چطوری دیگه با مردم ارتباط برقرار کنم وقتی هر لحظه ممکنه برم جلو و گازشون بگیرم
بازم هیچی نگفت
+:باورم نمیشه...باورم نمیشه...همه اینا خیالاته درسته؟
ایندفه چان بوسه ای روی سرش گذاشت بدون اینکه ری اکشنی از طرف بک داشته باشه
از توی بغلش بیرونش کشید و به چشمای غرق در اشکش خیره شد
_:من اینطوریت کردم درست...ولی نمیزارم عمرت اونجوری که فکر میکنی بگذره...خودم برات یه زندگی شاهانه میسازم...نمیزارم تو دلت چیزی تکون بخوره عروسک
فین فینی کرد
+:چرا این حرفا رو میزنی
چان لبخندی به حالت پسر زد...خم شد و بوسه کوچیکی روی لباش گذاشت
_:من باعث شدم الان اینطوری گریه کنی و ناراحت باشی آره؟
بک با سکوتش حرف چان رو تایید کرد
_:من بخاطر خودم تبدیلت کردم...حالا هم نمیخواد نگران هیچی باشی...طول میکشه با این وضعیت کنار بیای ولی هروقت احساس کردی دیگه مثل الان خون آشام بودن اذیتت نمیکنه فقط از زندگیت لذت ببر همین..‌خودم برات همه چی و برای یه زندگی عادی فراهم میکنم
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
دوماه بعد
روی تخت نشسته بود و همونطور که جام خون دستش بود خیره به صفحه لپ تاپی بود که فیلم خون آشامی رو به نمایش گذاشته بود...
صحنه تبدیل آدمی به خون آشام رسیده بود و بکهیون مشتاق برای این صحنه...
بعد گذشت این دوماه کم کم باخودش کنار اومده بود و به لطف چان تونسته بود با دیدن فیلم هایی توی این ژانر قوانین و طرز زندگی خون آشام ها رو یاد بگیره...
چانیول بهش گفته بود که اونم با گاز گرفتن گردنش تبدیل به یه خون آشام شده...حالا میخواست ببینه چطوری این اتفاق میوفته
پسر آروم به سمت گردن دختر نزدیک شد و با تمام وجودش تلاش میکرد که دردی به دختر نده...دندوناش رو توی گردنش فرو برد و لحظه ای طول کشید تا دختر بیهوش بشه... آروم گردنش و ول کرد و بعد از بوسه ای که روی لباش گذاشت از اتاق بیرون رفت...
_:عروسک ما که داره باز فیلم میبینه..خسته نشدی ازشون
بکهیون نگاهشو به سمت چانیول کشوند که فقط یه شلوار پاش بود و بالا تنه لختش برای چشمای بک خودنمایی میکرد...نفسی گرفت و سعی کرد نگاه خیرشو از بدن چانیول بگیره...ناخودآگاه اطرافش‌ کمتر حرف میزد و خیلی معذب رفتار میکرد
نگاهشو به صفحه لپ تاپ داد
+:نه
خیلی‌کوتاه جواب داد و مشغول ادامه فیلم شد..ولی هنوز ثانیه ای نگذشته بود که ایندفه فیلم توسط چان نگه داشته شد...
بهش نگاه کرد
_:وضعیتت چطور پیش میره بکهیون...بهتر شدی یا هنوزم از این بابت ناراحتی
بک شونه ای بالا انداخت
+:بالاخره دو ماه گذشته..چه میخواستم...چه نمیخواستم عادت میکردم
چان لبخندی زد...لپ تاپ رو گوشه ای از تخت جا داد و جام خون هم ازش گرفت و روی پاتختی گوشه تخت گذاشت...روش خیمه زد و مجبورش کرد دراز بکشه
_:منو بخشیدی یا هنوز میخوای به سرزنش کردنم ادامه بدی
بک نگاهشو به یقه چان داد
+:هنوز اونطوری که گفته بودی زندگیم عادی نشده...من میخوام برم بیرون...ولی توی این دوماه حتی رنگ و روی بیرون از این عمارتم ندیدم...از دوستام خبری ندارم..از
حرفش با قرار گرفتن ناگهانی لبای چان روی لباش قطع شد...لباش رو آروم حرکت داد و بک ناخودآگاه چشماش رو بست و از طعم شیرین بوسشون لذت برد
چان ازش فاصله گرفت
_:تو الان یه خون آشامی...اونقدرا هم نمیتونی زندگی عادی داشته باشی
+:ولی تو که گفتی...
_:میدونم چی گفتم عزیزم...ولی تو باید اینو قبول کنی که دیگه مثل بقیه نمیتونی هر وقت که بخوای بیرون بری و مثل آدمای عادی خوش بگذرونی...البته همه اینا تا زمانیه که اونقدری رشد کنی که بتونی کنترل خودت رو دربرابر خون آدمای عادی نگه داری..هروقت به این رشد رسیدی میتونی با خیال راحت توی خیابونای سئول بچرخی
بک سرشو تکون داد و هیچی نگفت...نگاهشو به یقه چان داد
لبخندی زد...دیگه وقتش بود..بک چه میخواست چه نمیخواست به اینجا تعلق داشت...بخاطر تبدیل شدن توسط یه خون آشام بت پایرز(یک نوع قبیله خون آشامیه)باید بقیه عمرش رو همینجا زندگی میکرد...و الان بعد از گذشت این دوماه چان به خودش اجازه مال خودش کردنش رو داد‌..
خم شد سمتش و لباش رو روی لبای بکهیون گذاشت...بوسشون رو با حرکت کوچیکی شروع کرد و کم کم عمیقش کرد...مک های عمیق میزد و به صدای ناله ریز بکهیون گوش میداد...
دستای بکهیون ناخودآگاه دور گردنش حلقه شد و اونو بیشتر پایین اورد...لباش رو از هم فاصله داد تا حرکت زبون سرد چان رو توی دهنش حس کنه...
چان به سرعت زبونش رو داخل دهنش برد...یه دستش و تکیه گاه بدنش گذاشت و با دست دیگش بدن سرد بک رو از زیر تیشرت لمس میکرد...
زبونش رو توی دهنش چرخوند...جای جای دهنش رو مزه کرد و در این بین نفس های داغ بک رو توی دهنش حس میکرد و همین باعث از دست دادن کنترلش میشد....چنگ محکمی به پوست سرد زیر دستش زد...یکم ازش فاصله گرفت و به چشمای تیره بکهیون خیره شد
_:بلندترشون کن بک...بلند ناله کن عروسک کوچولو...میخوام بشنومشون
بک لبشو با دندونش گزید...زبون چان دوباره وارد دهنش شد..اینبار با حرکات سریع تر مزه دهنشو چشید...گازی از زبونش گرفت تا ناله بک رو بشنوه و بک هم با بی رحمی تمام ناله بلندی سر داد...
چان تحریک شده بود...نیازی به مخفی کردنش نداشت
بوسه محکمی از لباش گرفت
_:دیوونم کردی لعنتی...دیوونم کردی..
همونطور دستشو به سمت شلوار کشی بک برد و با یه حرکت پایین کشیدش
+:هی..چان..من..من میترسم
چان لبخندی زد و خیره به عضو تحریک شده بک شد...خم شد و بوسه ای روش زد...ری اکشن بکهیون براش جذاب بود و باعث میشد همش بخواد اینکار و انجام بده..برای دسترسی بیشتر لبای چانیول روی عضوش کمرش رو به سمت بالا قوص میداد و ناله های بلندش رو رها میکرد
بوسه دیگه ای روش گذاشت و بعد خودش رو به سمت بالا کشید
_:نمیخواد بترسی...هیچ چیزی برای ترس وجود نداره
میون نفس نفس هاش جملشو زمزمه کرد و دوباره لباش روی لبای بکهیون قرار گرفتن...
حرکتشون سریع تر شده بود...بوسه عمیقی از لباش گرفت و زبونش رو روی جفت لبای بکهیون کشید
_:این لبا تا ابد باید واسه خودم باشه بک...هیچکس حق نداره لمسشون کنه فهمیدی؟
با لحن خشنی گفت و بکهیون که توی اوضاع خوبی به سر نمیبرد فقط سرشو تکون داد
گاز محکمی از لباش‌گرفت و به سمت گردنش رفت...لباش رو روی گردنش گذاشت و شروع به مارک کردنش کرد...
دستشو به سمت دکمه های پیراهن بک برد و حین گاز های عمیقی که از پوست شفاف‌گردنش میگرفت بازشون کرد...
بوسه ای روی گردنش گذاشت و آروم آروم خودشو به سمت شکم بک پایین کشید...حالا تمام دکمه هاش باز بود و بدن بی نقصش نمایان شده بود..لباش رو با بی قراری روی پوست سرد و سفیدش کشید...هرجایی که لباش حرکت میکردن بوسه ای کاشته میشد تا اینکه به نیپل سینه های بک رسید...مک عمیقی زد و ناله بلند و کش دار بک رو پذیرا شد..
نگاهی به چشمای بسته بک کرد و لبخندی زد...عروسک زیرش داشت لذت میبرد و این چان رو خوشحال میکرد...
لباش رو جای قبلی برگردوند و مک های عمیقش رو ادامه داد..اون الان ناله های عروسکش و میخواست همین...
دندوناش رو روی سینش قفل کرد و فشار محکمی داد...بک ناله ای کرد
+:چان بسه...چاننن..
چان لبخندی زد...وضع اونم بهتره بک نبود...هردوشون بدجوری تحریک شده بودن و چان نیازی به ادامه دادن بیشتر نمیدید...دستش رو به سمت عضو بک برد و فشار محکمی داد...هرکاری میکرد برای شنیدن ناله پسر زیرش بود..
خودش رو بالا کشید...لباش رو روی لبای بک کوبوند و گاز های عمیقی گرفت..بک دستاشو محکم دور گردن چان حلقه کرد و برای لذت بردن بیشتر پایین تنش رو به پایین تنه چان چسبوند و خودش رو بالا و پایین کشید...چان دستاشو با حرکت بک مشت کرد و گاز محکمی از لب بک گرفت...میخواست یواش یواش جلو بره و مزشو ذره ذره بچشه ولی بکهیون بیشتر از اینا تحریک شده بود و چان نمیخواست اذیتش کنه...بوسشون رو خشن تر ادامه داد و در همون حال دستش به سمت کمربند خودش رفت...با زحمت بازش کرد و آروم عقب کشید با اینکه هنوز لب پایینیش بین دندوناش بود..بک ناله ای کرد و دستاش و از دور گردن چان شل کرد...چان لبخندی زد و آروم لباش رو از بین دندوناش ول کرد
روی زانوهاش ایستاد و همونطور که به بکهیون زیرش خیره بود شلوارش از پاش پایین کشید و گوشه ای از اتاق پرتش داد...
دوباره روی بک برگشت...لباش رو روی لبای بک گذاشت و ایندفه دستشو به سمت ورودی بک برد...انگشتش و با ملایمت روش کشید و همونطور که زبونش رو دوباره وارد دهنش کرده بود و درحال لذت بردن از مزه شیرینش بود لمس کرد...بک ناله میکرد و چان فشار انگشتاش رو بیشتر میکرد...
دستای بک به سمت بدن عضله ای چان رفت و آروم کمرش رو لمس کرد...چان با این حرکتش گاز محکمی از زبون بک که بین لباش بود گرفت و ازش جدا شد
انگشتاش و جلوی دهن بک گرفت
_:لبای خوشگلتو بازکن و خیسشون کن...هرچی بیشتر خیس شه کمتر درد میکشی عروسک
بک دهنش رو باز کرد و چان انگشتاش رو وارد دهنش کرد...مکی به انگشتاش زد و دوتا از انگشتای چان رو باهم خیس کرد...
چان دستشو بیرون کشید و همونطور که با شیفتگی خیره به بک بود انگشتاش رو به سمت ورودی بک برد..‌
با یه حرکت انگشتش رو واردش کرد...هرچی میگذشت ناله های بک بلند تر میشد و چان کنترل خودش رو از دست میداد...الان فقط میخواست مزه بدن عروسکشو بچشه...
سمتش خم شد و بوسه های روی گردنش رو شروع کرد..و خیلی سریع انگشت دوم هم اضافه کرد...بک ناله بلندی کرد و پارچه تخت رو بین دستاش فشرد
چان انگشتاش رو بالا پایین میبرد..تحریک شده بود ولی با این حال میخواست فقط به بکهیون لذت بده
بوسه های روی گردنش رو عمیق تر کرد و همونطور که انگشتاش توی بک حرکت میکرد به نفس نفس زدنای بک گوش سپرد...به طرز عجیبی بهش آرامش میداد...شنیدن صدای نفس نفس هاش...
+:آه چان...من آمادم لعنتی
چانیول بدجوری غرق پوست گردن بک شده بود و اصلا حواسش به طولانی شدن زمان حرکت انگشتاش نبود تا اینکه با حرف بک حواسش جمع شد...
خودش رو پایین کشید..بالاخره بک آماده بود...الان وقتش بود...وقت مالک شدن کل وجود بکهیون
عضوش رو روی ورودیش گذاشت و خیلی آروم واردش شد...نفس بک از درد توی سینش حبس شد...با اینکه مدت زمان زیادی صرف آماده کردنش شده بود ولی عضو چان به قدری بزرگ بود که چشماش از درد اشکی شدن ولی قدری هم تحریک شده بود که این چیزا براش مهم نباشن..حاضر بود همین دردی هم که با اوج لذت همراه بود و بچشه
چان روش خم شد و بوسه ای روی چشماش گذاشت
_:دردت گرفت؟
+:ن...نه چان
چان لباش رو روی گونه بک گذاشت و از همونجا به سمت لباش رفت و اینبار یکم دیگه و بعد کل عضوش رو وارد بک کرد...درد زیادی با این حرکتش به بکهیون داد ولی بعد از چند تا ضربه ملایم دیگه اونقدرا دردناک نبود...
بعد از گذشت چند دیقه اتاق پر بود از صدای گوش نواز ناله های بکهیون و صدای ضربه زدن های چان توی بک...غرق بهشت بودن...دنیای اطراف براشون معنایی نداشت..داشتن کنار همدیگه ذره ذره بهشت رو مزه میکردن
لباش همه جای گردن بک رو مارک کرده بودن و جایی بدون مارک دیده نمیشد..
لباش رو دوباره روی لبای بک گذاشت...بار های زیادی بوسیده بودش ولی بازهم بنظر کافی نمیرسید...هر ناله ای که از دهنش بیرون میومد چان میخواست با لباش لبای شیرین بکهیون رو از جا بکنه..
دستش رو به سمت عضو بک برد...چند تا حرکت کوچیک و بعد هم به اوج رسیدنش...توی دستای چان خالی شد و چان به چشمای غرق در لذتش خیره شد...
خم شد و بوسه ای روی کلاهک عضوش زد...نفس عمیقی کشید و دوباره روی بک برگشت...دوباره لباش روی لبای بک نشستن و چند حرکت دیگه و چان هم به اوج رسید...توی بکهیونش...و الان اون پسر مال چان شده بود...
آروم ازش خارج شد و کنارش دراز کشید
_:پرستیدنی بودی
بک لبخند خجالت زده ای زد و توی بغل چان فرو رفت
_:مال من شدی...دیگه کسی جرعت لمس کردنت رو هم نداره عروسکم
بک لبخندی زد و هیچی نگفت
+:چان
بوسه ای روی موهاش گذاشت
_:جانم
بک نفس عمیقی کشید...حس شیرینی با شنیدن اون لحن کل وجودش رو گرفته بود
+:ممنونم که تبدیلم کردی...اینطوری...الان دیگه نسبت به زندگی قبلیم خوشحال ترم
چان لبخندی زد
_:چرا
بک سرشو بالا اورد و خیره توی چشمای چان شد
+:چون تو رو دارم
چان لبخندش و عمیق تر کرد و لباش رو روی لبای بک گذاشت...مک کوچیکی زد و دوباره بک رو توی بغلش کشید....و این بود آغاز زندگی شاهانه بکهیون کنار پارک چانیول رئیس قبیله خون آشام های بت پایرز

واقعا دوست دارم که از خوندنش لذت برده باشین...نه اینکه باخودتون بگین ارزش خوندن نداشت...اولین وان شاتم بود و امیدوارم خوب پیش رفته باشم..

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 19, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

🍷~PRINCE OF THE DARKNESS~🍷Where stories live. Discover now