♡1

202 27 0
                                    

به نظر میومد که روزا باهم قاطی شدن و هیچ‌چیز تغیر نکرده، جهیون از این روزای تکراری خسته شده بود از آدم های تکراری و یه چیز جدید تو زندگیش میخواست . اون در یه شهرخیلی کوچیک باجمعیت100
نفری زندگی می‌کرد.
همیشه دلش می‌خواست از این شهر کوفتی به سئول بره تقریبا همه مردم از این شهر به سئول رفته بودن و یا درحال رفتن بودن اما متاسفانه جهیون امکان این رو نداشت که به سئول بره و باید خوابشو میدید.
اون از سیزدهمین سالگرد تولدش پس انداز کرده بود ، هر تابستون در مزرعه و در تنها کافه کوچیک شهر کار میکرد و همیشه خسته به خونه میومد ولی ارزشش رو برای رسیدن به رویاش داشت .

از خواب بیدار شد مثل همیشه آبی به صورتش زد و مشغول صبحونه خوردن شد و با خودش گفت : بازم یه روز گنده دیگه -_-
لباساش رو پوشید و از خونه بیرون زد و همون موقع یه کامیون در حال حرکت دید ، شوکه شد چون اخرین بار کسی که به اینجا نقل مکان کرده بود 10 سال پیش بود
_ جالبه من میخوام از این شهر لعنتی برم این کدوم احمقیه که داره میاد تو این لونه مورچه زندگی کنه
هرکی هست خیلی آدم کسخلیه :(
هدفونش رو تو گوشش گذاشت و سوار دوچرخه شد تا بره دانشگاه. فقط دوتا مدرسه تو این شهر بود یکی
مهد کودک و دبستان و دبیرستان و یکی هم دانشگاه که فقط25 مایل با شهر فاصله داشت.
کسایی که فارغ التحصیل میشن معمولا تو همین شهر ساکن میشن ، بچه دارن و تو مزرعه کار میکنن و جهیون طاقت این زندگی رو نداشت .

بالاخره به دانشگاه رسید دوچرخه اشو تو پارکینگ دانشگاه گذوشت و اولین کسی که جلوی در دانشگاه
دید بهترین دوستش جانی بود.
جانی از بچگی دوست جهیون بود و همیشه باهم بودن و مشکلی نداشتن .
سلام جانی

_ هییی سلام جه چطوری؟

بهتر از این نمیشم بیا بریم تو ..

_ جهیون چرا انقدر پکری؟

من خیلی حوصلم سر رفته همه چیز خسته کنندس زندگیم کسل کننده شده
جهیون گفت و سرش رو به میز کوبید
جانی سر جهیون رو از روی میز بلند کرد و گفت: هعی این کلتو نکوب به میز من نمیدونم اون مغز بیچاره چه
گناهی کرده به جای این غر زدنا بیا به من کمک کن اینا که استاد جلسه قبلی گفتو بنویسم

چرا خونه ننوشتی؟؟

_ تو که میدونی من عادت ندارم تکالیفو خونه بنویسم کههه -_-

ناگهان استاد وارد کلاس شد و گفت: خانوم ها و اقایون یه لحظه به من گوش کنید.
باید بگم استاد به تخمشون بود و کسی توجه نکرد . استاد تلاش میکرد تا توجه کلاس رو به خودش جلب کنه اما گوش شنوایی وجود نداشت و همه باهم حرف میزدن .
وقتی فهمید قرار نیست به اون گوش بدن داد زد :

ما امروز دانشجوی جدید داریم !!

یدفعه کلاس تو سکوت رفت و همه به استاد خیره شدن

_ اون یه پسره که مستقیم از سئول به این شهر اومده ))
و به سمت در رفت تا درو باز کنه

_ یادتون باشه باهاش مهربون باشید !!
در باز شد و یه پسر جون و پر زرق و برق اومد تو . از اونجا که جهیون نشسته بود اولین چیزی که توجهشو جلب کرد لباس بسیار گشادش بود که با همه لباس فرمای دیگه فرق داشت.

(سلام اسم من لی تیونگه، اهل سئول هستم و از دیدنتون خوشبختم )

کلاس پر بود از زمزمه های مربوط به دانشجوی جدید ،جهیون برگشت تا به جانی نگاه کنه که دید مثه یه لبو سرخ شده بهش خندید و گفت : فک کنم امسال قراره جالب بشه.

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

این اولین فیکه منه لطفا بهم انگیزه بدین یکم طول میکشه تا قلم دستم بیاد ولی سعیم رو میکنم که بهترین رو بنویسم
مرسی که وقت گذوشتین و خوندین
ووت و کامنت یادتون نره :)
نظرات برام مهمه دخترااا :)







You and me ""jaeyong""Where stories live. Discover now