نگاهی به چهره بازتاب شده رو به روم انداختم
-بلاخره به آرزوت رسیدی.
لبخند عمیقی رو لبام جا گرفت و برای آخرین بار سر تا پام رو با دقت بررسی کردم
کت و شلوار براق طوسی که پیرهن مشکیه زیرش؛چشم گیر بودنش رو دو چندان میکرد
همراه با نگرانی و کمی استرس سرمو بلند کردم و از آیینه به خودم نگاهی انداختم
موهای یک دست مشکیم رو که حالا کمی حالت دار شده بودن و دسته ای از تار های لختش در کناره ها آزادانه حرکت میکردن رو از نظر گذورندم
با اینکه زیباییش قابل قبول بود ولی بازم از شدت نگرانیم کم نشد!
دلم نمیخواست جلوی اون همه آدم بد به نظر بیام.
دوست نداشتم تو مهم ترین روز زندگیم در مقابل چشمای بهترینِ زندگیم کم و کاستی داشته باشم
در همین افکار به سر میبردم که صدای تقه ای باعث شد به خودم بیام
•آقا مراسم داره شروع میشه.
به محض تموم شدن جمله ، لبخند کوچیکی که از صبح بین لبام جا خوش کرده بود عمیق تر شد
-الان میام
بلاخره از آیینه دست کشیدم و در عین مضطرب بودن با خوشحالی قدمای تندمو به سمت در برداشتم
بعد از خارج شدن از اتاق به سمت محوطه به راه افتادم و با دیدن پدرم آروم صداش کردم تا متوجه حضورم بشه
بلافاصله به سمتم چرخید و همراه با لبخند کوچیک و اخم ظریفی اعتراض کرد
~ژان پسرم دیر شده! مهمونا منتظرن!
خجالت زده کمی سرمو پایین انداختم و با لحن مظلومانه ای عذر خواهی کردم تا توبیخات پدر بیش از این کش پیدا نکنه
پدر که بیخیال قضیه شد دستشو بلند کرد و همراه با لبخندی گفت
~افتخار میدید؟
تک خنده کوتاهی کردم و بی هیچ تعللی دست راستمو ما بین بازو و ساق مرد حلقه کردم
-باعثه افتخاره
پدرم با جوابی که گرفت خنده مسرورانه ای سر داد
قدم های آروم و هماهنگمون رو به سمت در بزرگ برداشتیم که بلافاصله درا باز شدن و نگاه تمام افراد حاضر به سمتمون چرخید
اگه تو هر زمان و تو هر مکان دیگه ای قرار داشتم به جرئت میتونم بگم زیر نگاه دیگران از خجالت رنگ عوض میکردم و بی درنگ از همون راهی که اومده بودم برمیگشتم
ولی الان نه هر زمانی بود و نه اینجا هر مکانی...
حتی شاید باعث تعجب باشه که بگم از نگاه خیره چند صد تا آدم نسب به خودم خوشحال بودم
YOU ARE READING
༶•Ρɾιʂση σƒ ℓσʋҽ•༶
Romance{𝘖𝘯𝘦𝘴𝘩𝘰𝘵} +من وانگ ییبو،شیائو ژان را به بعنوان همسر خود، دوست ابدی، همراه وفادار و بعنوان عشقم از امروز به بعد انتخاب می کنم. ❃𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦 : 𝘠𝘪𝘻𝘩𝘢𝘯❃