«قبول نکردن و کردن»

183 38 16
                                    

وقتی عصرِ روز بعد بکهیون شیفتش رو تو فست-فود تموم کرد، با قیافه‌ی پارک چانیول روبه رو شد
چانیول به ماشینش که کناره‌ جاده پارک شده بود تکیه داده بود و با نیش باز بهش خیره شده بود. بکهیون متوجه شد ایندفعه بجای بوگاتی قرمزی که روزِقبل باهاش تصادف کرده بود با مازراتی مشکیِ براق اومده، اما اینم اندازه‌ی همون گرون قیمتِ.

وانمود کرد که چانیول رو ندیده، کلاه هودی آبی-خاکستریش رو روی سرش بالا کشید

"بکهیون!" چانیول صداش زد و با قدم های تند سعی کرد بهش برسه

بکهیون واس چند ثانیه توجاش وایستاد و بعد با بی میلی روش رو برگردوند. بعد از اون اتفاقی که دیروز افتاده بود اصن از دیدن چانیول خوشحال نبود.

"بله؟"

چانیول با یه لبخند معذب شروع کرد "خواستم عذرخواهی کنم،" ادامه داد و سمت ماشینش اشاره کرد "ببخشید که دیروز ناراحتت کردم و واس ثابت کردنِ خلوصِ نیتم، واست یه چیزِ کوچیک خریدم"

بکهیون تازه متوجه‌ شد که یه دوچرخه‌ی قرمز کنارِ قسمت کمک راننده‌ی مازراتی چانیول تکیه داده شده.
رنگ قرمز دوچرخه اونو یاده رنگ موهای چانیول مینداخت. ابروش رو سوالی بالا داد

"من دوچرخه‌ت رو شکستم، پس فک کردم با یکی دیگه واست جبران کنم و نگران نباش دقیقا ۳۰دلار از سمساری دوچرخه‌ها که پایین خیابونِ خریدمش" چانیول توضیح داد و به خودش افتخار کرد

بکهیون پشتِ گردنش رو خاروند و با دستپاچگی گفت "خب ... نمیدونم چی بگم، راستش خیلی سورپرایز شدم"

چانیول با یه لبخند پر امید جواب داد "یه 'ممنونم و بخشیدمت' خوب میشه"

بکهیون متفکر به چانیول خیره شد، چانیول به اندازه کافی صادق به نظر میرسید و پذیرفتن عذرش اجازه میداد همه‌ چی تموم بشه، پس ضرری نداشت، درسته؟

با یه ذره بالا دادن شونه هاش جواب داد "باشه پس، بخشیدمت. ممنون."

یه لبخند بزرگ روی صورت چانیول شکوفا شد و چشماش جوری درخشیدن که انگار هزارتا پاپی واس تولدش کادو گرفته. دوچرخه رو به بکهیون داد که بکیهون کیفِ مشکیش رو توی سبدِ جلوش گذاشت.

بکهیون سوار دوچرخه شد و گفت"خب دیگه باید همه‌ چیزو تموم کنیم؟"اضافه کرد  "خداحافظ چانیول" و یه لبخند کوچیک بهش زد 

همینکه میخواست پدال بزنه، چانیول محکم با دستش، دسته‌ی دوچرخه رو گرفت. لباشو روی هم فشار داد و خیلی جدی به بکهیون خیره شد

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 21, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Of Gold And Obsidian | {Persian Translation} Where stories live. Discover now