با بهت به پدرم خیره شدم. امکان نداره... نگاهم رو روی اون برگردوندم که با بهت و ناامیدی از اونور صندلی امپراطوری پدرم بهم زل زده بود. بدون برداشتن نگاهم ازش، خطاب به پدرم با صدای تحلیل رفتهای گفتم: «م-منظورتون چیه..؟»
و پدرم بدون نشون دادن ذرهای دلرحمی به نگاههای ناامید ما دو نفر، با بیرحمی و صدای بلند گفت: «کیم تهیونگ یه خیانت بزرگ کرده! اون به شاهزاده جیسو که قرار بود تا ماه بعد همسر تو بشه، تجاوز کرده. بخاطر عشق مخفیانهش به شاهزاده و لذت جنسیش به دو امپراطوری خیانت کرد و حالا ما مشکل بزرگی با امپراطوری دیگه پیدا کردیم که بنظر حل نشدنی میاد، و باید سربازان خودمون رو برای جنگ بزرگی آماده کنیم..!»
پدرم توضیح میداد ولی من از یک جایی به بعد دیگه صداش رو نشنیدم. دقیقا از اونجا که گفت «عشق مخفی».
یعنی ممکنه... ممکنه تهیونگ اینکار رو کرده باشه..؟ ممکنه به من، به سرزمینش و به یه امپراطوری دیگه خیانت کرده باشه..؟
هنوز بهش خیره بودم که با ناباوری، ترس و ناامیدی بهم زل زده بود و آروم سرش رو به طرفین تکون میداد.
اون خیلی خوب نقشش رو بازی کرد یا من اونقدر احمق بودم که نفهمیدم..؟
پدرم داشت با وزیر درمورد جنگی که در پیش داشتیم صحبت میکرد و من بدون تعظیمی بهش، با قیافهای ناباور و قدمهایی بلند به سمت در رفتم. قلبم درد میکرد. الان فقط میخواستم تنها باشم.
هنوز نصف راه رو تا اتاقم نرفته بودم که دست آشنایی بازوی راستم رو گرفت و صاحب اون دست روبهروم ایستاد. نمیخواستم بهش نگاه کنم. نمیدونستم اگه بهش نگاه کنم قراره چه اتفاقی بیافته. پس فقط به دستی که دور بازوم حلقه شده بود زل زدم و بعد، با خشم دستش رو توی دست چپم گرفتم و از بازوم جداش کردم. چند ثانیه خیلی محکم دستش رو بین دستم فشردم و وقتی صدای تق استخونش رو شنیدم، محکم ولش کردم. از کنارش رد شدم و با قدمهای سریع و اخم کمرنگم همونطور که به روبهروم نگاه میکردم، دوباره راه اتاقم رو در پیش گرفتم. بعد از چند قدم دوباره همون بازوم با همون دست گرفته و کشیده شد. این دفعه بدون اینکه به سمتش برگردم، سریع به دست راستم تکون شدیدی دادم و وقتی دستش از بازوم جدا شد تقریبا تا اتاقم دویدم.
وسط اتاق سلطنتی و بزرگم ایستادم و سعی کردم با مشت کردن دستام و نفسهای عمیقی که میکشیدم، خودم رو آروم کنم. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای قدمهای کسی رو توی اتاقم و بعد، صدای بسته شدن در و قفل شدنش رو شنیدم و تازه یادم اومد که در رو نبسته بودم. سرم رو پایین انداختم و به نفس کشیدن و مشت کردن دستهام ادامه دادم. میدونستم کی وارد اتاق شده اما هنوز نمیخواستم ببینمش یا حتی صداش رو بشنوم.
YOU ARE READING
MISUNDERSTAND
Fanfictionعنوان: سوءتفاهم Title: MISUNDERSTAND کاپل: ویکوک/کوکوی Couple: Vkook\Kookv ژانر: رمنس، انگست، تاریخی، تراژدی Genre: Romance, Angst, Historical, Tragedy ─────────────── «ت-تهیونگم...» «جونگکوک... این... این تقصیر تو نیست، هممم؟ من خودم... خودم خواستم...