Part 1

466 50 9
                                    

میدوید و میدوید و میدوید با تمام وجود میوید بالهاش زخمی بودن ولی میدوید قلبش شکسته بود ولی میدوید دیگه نتونست نفهمید چه اتفاقی افتاد فقط قل خورد و قل خورد و قل خورد تا چشماش چیزی به جز سیاهی مطلق ندید.
••••••
سرش رو روی میز گذاشته بود برای چند ثانیه هم که شده میخواست استراحت کنه ولی انگار دنیا قرار بود امروز برای اون انگشت فاکش رو بالا بیاره چون هنوز پنج ثانیه نگذشته بود که خواهر پر سر و صداش در رو باز کرد و وارد اتاق کارش شد
بدون اینکه سرش رو بلند کنه غرید:
"چند دفعه دیگه باید بهت بگم که اون در برای زدنه؟"
خواهرش بی اهمیت از عصبانیتش روی کاناپه لم داد و موهاش رو پشت گوشش فرستاد:
"مامان زنگ زد و گفت همین الان راه بیوفتیم سمت کلبه جنگلی"
به کل دنیا لعنتی فرستاد مثل اینکه واقعا امروز روز اون نبود،بالاخره سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به خواهرش دوخت:
"چه دلیل لعنتی وجود داره که با این خستگی باید چند ساعت هم تا کلبه جنگلی رانندگی کنم؟"
خواهرش کلافه هوفی کشید و کاملا روی کاناپه دراز کشید:
"تقصیر من نیست من خودمم خیلی خسته ام ولی مامان رو که میشناسی به هیچکس جز خودش اهمیت نمیده و حتی براش ماهم مهم نیستیم"
خسته زمزمه کرد:
"اینطور راجب مامان حرف نزن"
از جاش بلند شد و بعد از صاف کردن کت و شلوارش سوییچ ماشین و موبایل و کیف پولش رو برداشت و سمت در رفت:
"بلند شو زودتر بریم"
جنی فوشی داد و بلند شد بعد از برداشتنش کیفش دنبال برادرش به راه افتاد.
بعد از خریدن یکم خوراکی راه کلبه جنگلی رو ادامه دادن،بارون آرومی میومد و این باعث میشد یکم فقط یکم احساس آرامش کنه ولی کل احساس خوبش با دیدن جسم مچاله شده یک حیوون سفید جلوی ماشینش از بین رفت بلافاصله پاش رو روی ترمز کوبید که باعث شد جنی از خواب بپره و محکم به داشبورت بخوره،صدای بلند فریادش از درد تو کل ماشین پیچید:
"چته وحشی!!"
جهیون به سرعت از ماشین پیاده شد و سمت اون جسم سفید رفت:
"زخمی شده"
روی دست هاش بلندش کرد و سمت ماشین رفت،خیلی آروم قو سفید رو روی صندلی های پشت گذاشت و به نگاه متعجب جنی اهمیتی نداد
برای اینکه بیشتر از این خیس نشه به سرعت دور زد و سوار ماشین شد،جنی هنوز محو اون قو زیبا بود:
"دیوونه شدی جهیون؟ کجا داری میاریش؟
بدون اینکه نگاهی به خواهرش بندازه جواب داد:
"زخمی شده اگر ولش میکردم اینجا میمرد"
"حالا من مطمئنم بعد اینکه مامان این قو رو ببینه تو قراره بمیری"
سرعت ماشین رو زیاد تر کرد با ندیدن ماشین پدر مادرش نفس راحتی کشید:
"هنوز نیومدن"
رو به خواهرش کرد:
"جنی تو زودتر برو تو کلبه و وسایل پانسمان رو آماده کن تا من بیام"
جنی سری تکون داد و از ماشین پیاده شد
بعد از رفتن جنی دوباره به پشت برگشت و به قو که از درد به خودش میپیچید نگاه کرد "اون خیلی زیباست" ناخوداگاه به خودش گفت.
•••••
قو رو خیلی آروم روی پارچه سفید گذاشت و مشغول برسی زخمش شد با دست زدنش به بال قو اون ناله بلندی کرد جنی با قیافه ناراحت به جهیون و قو نگاه میکرد:
"مواظب باش ممکنه شکسته باشه"
جهیون سری تکون داد و مشغول بستن و ضد عفونی کردن بال قو شد.
وقتی که از محکم بسته شدن اون باند دور بال قو مطمئن شد از جاش بلند شد و سمت اتاقش رفت ولی با صدای جنی متوقف شد:
"جهیون الان مامان و بابا میان باهاش چیکار کنیم؟ تو این بارون نمیتونیم زخمی ولش کنیم تو جنگل"
جهیون اول نگاهش رو به جنی و بعد به قو خوابیده داد و بدون هیچ حرفی وارد اتاقش شد بعد از تعویض لباس هاش از اتاق بیرون اومد و با ندیدن جنی قو رو آروم بلند کرد و سمت اتاق خودش برد مطمئن بود پدر و مادرش تو اتاقش نمیرن و قو هم حالا حالاها قرار نیست باعث دردسر بشه پس اون رو آروم کنار تختش گذاشت و به جنی هم خبر داد که دهنش رو بسته نگه داره چون محض رضای خدا راز نگه داری جنی به بیست و چهار ساعت هم نمیکشید،ولی جنی از اخلاق های بد مادرش و تنفر زیاد اون نسبت به حیوون ها خبر داشت پس قطعا راجب این موضوع حرف نمیزد تا صورت عزیز و زیباش زیر لگد های مادرش به فاک نرن.
با صدای ماشین پدر مادرشون جهیون بار دیگه به جنی تذکر داد:
"لطفا دهنت رو بسته نگه دار"
جنی بدون جوابی چشم هاش رو تو کاسه گردوند و به دیدن ادامه فیلم مورد علاقش مشغول شد.
بعد از خوردن شام خانوادگی جهیون به بهونه خستگی زودتر از همه بلند شد و سمت اتاقش رفت با دیدن قو لبخند آرومی زد و سمتش رفت:
"فکر نمیکردم قوها انقدر زیبا و سفید باشن!"
دستش رو جلو برد و روی سر قو رو نوازش کرد:
"فردا صبح زود قبل از بیدار شدن مادرم باید ببرمت بیرون مطمئنا تو نمیخوای که مامانم برای ناهار فردا بپزتت و بخورتت نه؟"
بدون اینکه جوابی از قو بگیره بلند شد و روی تخت خوابش ولو شد از
خستگی زیاد حتی نفهمید کی خوابش برد.
با خوردن نور مستقیم خورشید تو صورتش فوشی داد و تو جاش تکونی خورد ولی احساس کرد تخت کوچیک تر شده و نمیتونه تکون بخوره زحمت باز کردن چشم هاش رو به خودش نداد چون خسته تر از این حرف ها بود چند ثانیه نگذشت که با حس نفس های گرم کسی زیر گردنش کل تنش یخ زد و به سرعت نور پلک هاش رو باز کرد و به منبع این نفس ها نگاه کرد...یک لحظه حتی ضربان قلبش رو احساس نکرد و کل وجودش یخ زدن اون مطمئن بود دشب با دختری نخوابیده حداقل نه تو خونه ای که پدر و مادرش حضور داشتن پس این دختر برهنه رو تخت خوابش چیکار میکرد؟
چشماش تا آخرین حد ممکن گشاد شده بود آروم از رو تخت بلند شد و این باعث وول خورد دختر ریز جسه رو تختش شد به چند ثانیه نکشید که دختر هم چشماش رو باز کرد و متقابل به جهیون نگاه کرد،ولی خب اون دختر مثل جهیون بی صدا اینکارو نکرد با صدای بلند جیغ بنفشی کشید که پسر بزرگتر سریع روش خیمه زد و دستش رو جلوی دهن دختر زیرش گذاشت دختر تقلا زیادی میکرد تا اون دست بزرگ رو از روی دهنش برداره ولی فایده نداشت،جهیون به چشم های دختر نگاه کرد و آروم شروع به حرف زدن کرد:
"ببین من کاریت ندارم خب؟ و الان میخوام دستم رو از جلوی دهنت بردارم و توهم قول میدی که دیگه جیغ نزنی و باهم آروم حرف میزنیم تا ببینیم تو اینجا چیکار میکنی باشه؟"
دختر که تمام این مدت در حال گوش کردن بود سریع سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و جهیون دستش رو از جلوی دهن دختر برداشت و دختر به سرعت حجم زیادی از اکسیژن رو وارد ریه هاش کرد و سعی به بلند شدن کرد ولی جهیون به محض اینکه بدن لحت دختر رو دید دوباره روی اون خیمه زد و رو تختی رو روی بدنش انداخت جلوی چشمای دختر متعجب با عجز نالید:
"این چه جهنمیه که من توش گیر افتادم؟"

«پایان پارت اول»

White Swan SpellWhere stories live. Discover now