Part 2

321 35 32
                                    

دختر با لباس هایی که تقریبا سه برابر خودش بود گوشه تخت از ترس مچاله شده بود و جهیون با کلافگی سرش رو بین دوتا دستش گرفته بود و زیر لب با خودش حرف میزد،صبرش تموم شد و سرش رو بلند کرد و سمت دختر برگشت:
"من فقط یه جواب ازت میخوام که بهم بگی چی داره میگذره چون من اصلا متوجهش نمیشم!"
به گوشه پایین تخت که شب گذشته قو رو اونجا گذاشته بود اشاره کرد:
"الان اون قو کو؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ چطور وارد اتاق من شدی؟"
با حرف نزدن دختر کلافه با صدای نسبتا بلندی داد زد:
"محض رضای خدا دیوونم نکن جواب بده"
دختر با صدای بلند جهیون لرزی تو تنش نشست و تو خودش جمع تر شد
جنی بی هوا در اتاق رو باز کرد و وارد شد:
"جه بیا ناها..."
حرفش با دیدن دختر مو سفید روی تخت نصفه موند و جیغ بلندی زد،با جیغ بلندش دختر ترسیده خودش رو به جهیون نزدیک کرد و پشت پسر قایم شد،جهیون با عصبانیت شقیقه اش رو مالید و بعد نگاهش رو به جنی داد:
"تموم شد؟"
جنی هنوز نگاه متعجبش به اون دختر بود:
"جه باورم نمیشه انقدر شجاع شدی که شب دختر میاری تو خونه ای که مامان بابا هستن من دیشب تا دیروقت بیدار بودم چطور صداهاتون رو نشنیدم؟"
جهیون لبخند عصبی زد و به جنی نگاهی انداخت جنی معنی این نگاه رو میدونست *خفه شو* پس سکوت کرد.
با چشم هاش دور تا دور اتاق رو آنالیز کرد:
"اون قو سفیده کجاست؟ صبح زود بردیش؟ این دختره رو چطور آوردی تو خونه؟"
"جنی من قو رو جایی نبردم و این دختر هم من نیاوردم تو خونه من فقط شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم تو بغلم دیدمش!"
جنی متعجب به برادرش خیره شد:
"چرا چرت و پرت میگی؟ دیوونه شدی؟"
مشکوک کنار برادرش رو تخت نشست و به دختر نگاهی انداخت "اون خیلی خوشگله" با خودش گفت و بعد سمت جهیون برگشت:
"یعنی اینکه اون قو...الان این دختره؟ یعنی چی؟"
بعد از چند ثانیه با ذوق زیادی شروع به حرف زدن کرد:
"واااای من بچه بودم یه کارتون میدیدم که دختره طلسم شده بود و یه ساعتایی از روز قو بود و یه ساعتایی از روز آدم"
جهیون نگاه متاسفی به خواهرش با ذهنیت های احمقانه اش انداخت:
"جنی ببخشید که دارم تر میزنم به تصورات کودک درون لعنتیت ولی الان ما تو دنیای واقعیم نه اون کارتون های مزخرف بچگی تو! و الان من نمیدونم باید چه غلطی ک..."
حرفش با صدای مادرشون قطع شد:
"جنی رفتی جهیون رو صدا بزنی خودتم موندی؟ بیاید پایین دیگه"
جنی بی اهمیت به صدای مادرش سمت دختر رفت و رو به روش نشست:
"تو چقدر رنگ موهات قشنگه؟ چه رنگیه؟ میتونی شماره اش رو بهم بگی؟"
دستش رو به موهای دختر زد ولی با لگدی که به پهلوش خورد با شتاب از روی تخت پایین پرت شد و ناله ای از درد کرد.
جهیون متعجب به جنی که از درد ناله میکرد و بعد به دختر ترسیده روی تخت نگاه کرد:
"دیوونه ای دختر؟ چیکار کردی؟"
سمت جنی که صورتش از درد قرمز شده بود رفت:
"چت شده حالت خوبه؟"
جنی با درد سرش رو تکون داد.
با صدای دوباره مادرش از ترس اینکه اون رو به اتاق نکشونن بلند شدن جهیون قبل از بیرون رفتن سمت دختر برگشت:
"از جات تکون نخور تا برگردم ببینم باید باهات چیکار کنم"
با همون نگاه متعجب و معصومانش بیشتر تو خودش مچاله شد و بعد چندثانیه فهمید صورت خیس شده با چشمای درشت شده دستش رو روی صورتش کشید "از چشمام داره آب میاد؟" با ترس بیشتر دستش رو روی صورتش کشید "چطور از تو چشمام داره آب میاد پایین؟" به لباس های توی تنش نگاه کرد "سردمه" از روی تخت پایین رفت و سعی کرد راه بره ولی هنوز دو قدم نرفته بود که روی زمین افتاد پوفی کشید و دوباره روی پاهاش ایستاد و سعی کرد راه بره بازهم دو قدم برنداشته بود که با صورت روی زمین افتاد از ضربه محکمی که به بینیش خورد داد بلندی کشید.
••••••
کل خانواده دور میز صبحانه نشسته بودن پدر جهیون جو سرد بینشون رو شکست:
"کارهای شرکت چطور پیش میره جهیون؟"
جهیون نیمی از آب پرتغالش رو خورد و جواب پدرش رو داد:
"جدیدا بخاطر قرار داد های جدیدی که بستیم سرمون خیلی شلوغ شده ولی در کل خوبه و مشکلی نیست"
پدرش لبخندی مهربونی بهش زد.
"چند دقیقه پیش صدای جیغ میشنیدم از تو اتاقت؟ مشکلی بود؟"
این صدا متعلق به مادرش بود و باعث شد نفسش تو سینه حبس بشه ولی جنی به کمکش رسید:
"ظهر که رفتم جهیون رو از خواب بیدار کنم بخاطر اینکه بیدار نمیشد زدم تو سرش اونم یه لگد محکم به پهلوم زد و اون صدای جیغ من بود"
مادرش با جدیت لب زد:
"مگه باغ وحشه؟ فکر کردید هنوز بچه های چهارده ساله اید؟ نمیخواید بزرگ بشید؟"
پدرش با خنده سعی کرد جو رو عوض کنه:
"همه خواهر و برادرا همینن هیچوقت قرار نیست بزرگ بشن"
بعد از چند دقیقه سکوت صدای بلندی توجه همه رو جلب کرد:
"آخخخخخخخ"
جنی و جهیون با ترس بهم نگاهش کردن.
"صدای چی بود؟"
جنی دوباره به کمک برادرش رفت:
"جهیون مگه کرم داری چرا باز به پام لگد میزنی؟"
پدرش به جنی خیره شد:
"صدای تو بود؟"
جنی زانوهاش رو مالید و نالید:
"آره با لگد زد به پام"
مادرش وسط بحثشون پرید:
"ولی صدا از طبقه بالا اومد نکنه دزده یا چی؟"
بلند شد که سمت طبقه بالا بره که با صدای جیغ جنی برگشت سمت دوتا بچه هاش.
جنی محکم موهای جهیون رو میکشید و فوش هایی بهش میداد:
"توی عوضی برای چی من رو میزنی؟ نمیدونی که من خیلی سریع بدنم زخم میشه؟ مگه کرم داری؟"
مادرش کلافه سمت دوتا بچه هاش رفت و سعی کرد جداشون کنه:
"تمومش کنید دارید عصبیم میکنید!"
جنی از جهیون جدا شد و دور از چشم پدر و مادرش چشمکی بهش زد و جهیون بدو سمت اتاقش رفت و در رو باز کرد و با دختری که وسط زمین ولو شده بود رو به رو شد:
"چرا انقدر سر و صدا داری تو؟"
سمت دختر رفت و بلندش کرد فهمید که اون نمیتونه درست راه بره:
"نمیتونی راه بری؟"
دختر نگاهی به جهیون کرد و سرش رو تکون داد.
"تو زندگی قبلیم چه کار اشتباهی انجام دادم که به همچین وضعی گرفتار شدم؟"
دختر رو روی تخت نشوند و خودش رو به روی دختر نشست:
"ببین من نمیخوام اذیتت کنم و فقط میخوام کمکت کنم خب؟ به من اعتماد کن،فقط بهم بگو تو اینجا چیکار میکنی و چی میخوای؟"
دختر بدون هیچ کلمه ای به پسر زیبای رو به روش خیره شده بود.جهیون پوفی کشید و دوباره شروع به حرف زدن کرد:
"ببین تا حرف نزنی نمیتونم کمکت کنم! نمیخوای باهام حرف بزنی؟ اگر حرف نزنی و نگی چه خبر شده مجبورم تو جنگل ولت کنم.تا آخر عمرم نمیتونم کنار خودم نگهت دارم که"
دختر نگاه ترسیده اش رو به جهیون دوخت.
جنی وارد اتاق شد:
"مامان و بابا کار داشتن رفتن بیرون بیا الان این دختر رو ببریم خونشون"
"اصلا حرف نمیزنه جنی نمیدونم باید باهاش چیکار کنم"
"من فکر میکردم این اتفاقا فقط تو فیلم ها اتفاق میوفته جهیون"
"جنی لطفا بازم شروع نکن به صحبت کردن راجب چیزهای خرافاتی چون اصلا حوصله اش رو ندارم"
نگاه کلافه اش رو به دختر دوخت:
"بلند شو باید بریم"
سمت جنی برگشت:
"براش یه شلوار بیار"
جنی با گفتن باشه آرومی از اتاق بیرون رفت.بعد از چند دقیقه با شلوار لی وارد اتاق شد و از دور اون رو سمت دختر گرفت:
"بیا بگیرش"
جهیون متعجب از رفتار خواهرش بهش نگاه کرد:
"چیکار میکنی جنی؟"
"جه تو که نمیخوای پهلوی سمت راستمم مثل سمت چپم ناقص کنه؟"
جهیون شلوار رو از دست جنی گرفت و سمت دختر رفت و شلوار رو روی پاهای لختش انداخت:
"این رو پات کن زودتر باید بریم"
دختر متعجب به شلوار نگاه کرد و از روی پاهاش برش داشت و دست هاش رو توی شلوار کرد و اون رو سرش کرد.
جنی بلند خندید:
"اون از فضا اومده؟ چرا اینجوری میکنه؟ مگه لباسه که اینطوری داره تنش میکنه؟"
جهیون که دیگه فاصله ای تا ترکیدن از عصبانیت نداشت سمت جنی برگشت و زیر لب غرید:
"فقط شلوار رو پاش کن و بیارش بیرون من تو ماشین منتظرم"
جنی با عجز نالید:
"منو با این موجود عجیب تنها نذار"
جهیون بی اهمیت به خواهرش از اتاق بیرون رفت و جنی با ترس به دختری که شلوار رو روی سرش کشیده بود و مدام کله اش رو تکون میداد تا از شر سیاهی راحت شه نگاه کرد.
*پ ن:رزی دیده بود که جهیون چطور لباس رو تنش میکنه یا وقتی جهیون کمکش کرد خودش لباسش رو تنش کنه،چون درکی از اتفاقات نداره فکر کرد شلوار روهم باید مثل لباس تنش کنه.*
«پایان پارت دوم»

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 29, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

White Swan SpellWhere stories live. Discover now