«1»

93 29 15
                                    

چشمای خشگل شکلاتیشو باز میکنه

لبای سرخشو غنچه میکنه و نق میزنه

دستمو جلو میبرم تا موهای نرم و فندقیشو لمس کنم

هنوز باورم نمیشه این کوچولو مال منه و من با اون شدت بی رحمی میخواستم جلوی بدنیا اومدنشو بگیرم

نتیجه یه شب بدمستی ...چه نتیجه شیرینی!

توی بغلم میگیرمش و با نگام اسکنش میکنم هیچ وقت فکر نمیکردم یه بچه این قد به دلم بشینه .
صدای قدمای پرستارو میشنوم که به تخت نوزاد نزدیک میشه ،بچه رو میزارم رو تخت کنار قلش و از پرستار میپرسم
: حال مادرشون چطوره؟

:تازه بهوش اومدن . میخواید همسرتونو ببینید؟
با اون لبخند مهربون روی لبش میگه.

:البته ...ولی همسرم نیستن

:خو..خوب دوست دخترتون که هستن

همینطور که از اتاق خارج میشم با نگام بهش میفهمونم بازم اشتباه کرده.

در اتاق پریو که باز میکنم نگاشو رو خودم میبینم که بغض داره
آروم آروم نزدیکش میشم

: نمیشه ببینمشون؟

میدونم چقد ازم حساب میبره و میترسه .
دستاش میلرزه.خودش اینو میخواست حالا باید پای کارای احمقانش وایسه

:فردا صبح بلیت داری ، خونتم آمادس با یه حساب پر پول که تا آخر عمرت نیازی به هیچ کس و هیچکاری نداشته باشی .

آروم سرمو میبرم جلو و همونطور که تو چشای خشگلش خیره شدم ادامه میدم

: فقط وای بحالت اگر یبار دیگه ...فقط یبار دیگه تورو دور و بر خودم و زندگیم ببینم ، دور بچه ها یه خط قرمز بکش.

صدای کوبش محکم قلبشو میشنوم و لرزش قرنیه هاشو میبینم

ترسیده خیلیم ترسیده ؛ چیزی که الان واقعا بهش نیاز دارم تا از شرش راحت شم.مطمئنم بچه ها به همچین مادری نیاز ندارم

واقعا چه فکر احمقانه ای با خودش کرد وقتی میخواست منو مست کنه و ازم بچه دارشه بعدم تا آخر عمر با خوبی و خوشی زندگی کنیم
واقعا اون یه احمقه. اگه بخاطر اصرار خوانوادم سر وارث نبود یجوری میکشتمش و خوراک سگامیکردمش که کسی دیگه ای حتی جرعت نکنه این فکر به سرش بزنه

ولی الان ...همین الان که پنج دقیقه از دیدن بچه ها میگذره و من دلتنگشونم خدارو شکر میکنم بلایی سر این دختر نیاوردم

دستامو از دوطرفش برمیدارم و همونطور عقبگرد میکنم و بیخیال صدای بلند هق هقش میشم

از در که بیرون میرم منشی روث (ruth) رو میبینم که به در اتاق بچه ها تکیه داده و تقریبا از خستگی داره بیهوش میشه از دیشب که با من به بیمارستان اومده همراه و کمکم بوده
صداش که میزنم هل میکنه و گوشی از دستش میفته
از دیروز و اونهمه کار تو شرکت بعدشم که بیمارستان فک کنم ۲۴ ساعته که سرپاس
البته که من کار کسیو بی جواب نمیزارم
: عذر میخوام آقای مالک چیزی شده

:نه فقط اگه خسته ای میتونی بری خونه

: متشکرم من حالم خوبه .بچه مرخصن پرستارشون داره آمادشون میکنه تا ببریمشون به رانندتون زنگ زدم الان جلوی دره بیمارستانه همراه پرستار به خونه برگردید و امروزو استراحت کنید جلسه هاتونو انداختم برای فردا .

مثله میشه به فکر همه چی هست این دختر

دلم میخواد تن خستمو به تخت برسونم و چند ساعت بی دغدغه فقط بخوام.

............................................




میدونم پارت خیلی کوتا هی بود ولی اگر یه ریدر بخواد یه رمانو بخونه فقط باخوندن دوصفحه از اون میتونه بفهمه سبک نویسنده چجوریه و ازش خوشش میاد یا نه؟برای همین پارت اولو کوتاه کردم

اگر خوشتون اومد داستانو دنبال کنید










i Won't MindWhere stories live. Discover now