Part5

732 124 2
                                    

با دیدن جونگ کوک روی لبه ی پشت بوم سرعت قدم هاشو زیاد کرد...سریع از پله ها بالا رفت و دره پشت بوم رو با شدت باز کرد...درست بود که جونگ کوک تو این چند روز اذیتش کرده بود اما جیمین اونقدراهم سنگدل نبود که بذاره یه نفر جلوش بمیره...
+هی جئون جونگ کوک داری چه غلطی میکنی؟؟
سرش رو اروم برگردوند و لبخندی از روی مستی زد و گفت:
-اوه بالاخره اومدی بابا...
+هی جئون من بابات نیستم...بیا پایین از اونجا...
صداش رو بالا برده بود...دست خودش نبود...ترسیده بود...اگر یه اشتباه میکرد برای همیشه لیدرشون رو از دست میداد...
آروم سمتش قدم برداشت...
+بیا پایین کوک...لطفا...
بازم خنده ی بلند جونگ کوک بود که فضای ساکت اونجارو شکوند...
-الان داری دستور بهم میدی؟؟...
خندید...اما خندش معلوم بود از درد زیادی بود که تحمل میکرد...
-تو...تو میدونی من چی بهم گذشت که بهم میگی بیام پایین...
جیمین اروم اب دهنش رو قورت داد....
+باشه کوک...هرچی که باشه...لطفا...
بازم ارومتر از قبل حرکت کرد و وقتی به جونگ کوک رسید اروم دستش رو گرفت اما جونگ کوک دستش رو کشید...
سمت جیمین خم شد و با صدای اروم و سردی که تن جیمین رو به لرزه انداخت ادامه داد:
-میخوای بدونی من چی کشیدم؟؟...
+باشه کوک بگو ولی لطفا از جای فاکی بیا پایین...
سرش رو به معنای نه تکون داد و لبخند غمگینی زد:
-میخوام یه داستان بگم و بعدش برم...
+حرف چرت نزن بیا پایین...
دستش رو محکم گرفت و کشید...هردو روی زمین سرد پشت بوم فرود اومدن...جونگ کوک خندید و گفت:
-زورت یاده...مثل همیشه تو میبری...
همراه با خندش قطره های اشکش گونش رو خیس کردن...
بخاطره گریه کردن جونگ کوک تعجب کرد...این پسر چش شده بود؟؟...
-روزی روزگاری...
نشست و سرش رو به دیواره لبه ی پشت بوک تکیه داد...
-یه پسر17 ساله با خانوادش بحثش شد...بخاطره چی؟؟...
همراه با صحبتاش دل اسمونم گرفت و ماه نورش رو پشت ابرا قایم کرد...
-بخاطره ایندش...خانوادش میگفتن باید ادامه ی راه باباش رو بره اما اون پسر سرسخت تر از این حرفا بود که قبول کنه...
جاش رو درست کرد و سعی کرد به صحبتاش گوش بده...میدونست جونگ کوک ادمی نیست به همین راحتیا همه چیزو بگه بجز اینکه خیلی بهش فشار بیاد...پس چیشده بود الان؟؟
-یه شب...یه شب اون پسر یکی از قوی ترین مشروبا رو برداشت و برد تو اتاقش و تمامش رو خورد...
لبخند غمگینی زد و اشکاش رو پاک کرد...
-اما ای کاش هیچوقت نمیخورد...اون پسر وقتی مست بود تصمیم گرفت از خونه فرار کنه...وقتی سوار ماشین شد خانوادش فهمیدن و اومدن جلوی ماشین که جلوی رفتن اون پسرو بگیرن...اون پسر نفهمید و خانوادش رو زیر گرفت و فرار کرد...روزا گذشت...اون پسر کارش شده بود فرار کردن تا اینکه یه روز عموی اون پسر بهش زنگ زد...عمویی که تا خانوادش بود مهربون ترین عمو بود...جوریکه پسر نصف رازاش روبجای اینکه به باباش بگه به اون عموش میگفت...

با شنیدن این خاطرات از شدت تعجب نفس کشیدن یادش رفت...اون پسر مگه کی بود که انقد جونگ کوک رو اذیت کرده بود؟؟...ترجیح داد چیزی نگه و بذاره صحبتاش تموم شه...

My Leader Where stories live. Discover now