زیپ کاپشنش رو محکم کرد و از رستوران خارج شد.پاکت زردرنگ بین انگشت های عرق کرده اش مچاله شده بود و دست آزادش به جیب کاپشن بادی چنگ انداخته بود.گلوش درد میکرد.زیپ رو کمی باز کرد و جلوی بینی و دهنش رو آزاد کرد تا بتونه راحت تر نفس بکشه؛اما هوای آلوده ی شهر نفسش رو بیشتر گرفت.
باد،لبه ی برگه ی تاییدیه ی تخمی رستوران رو توی هوا تکون میداد و اعصاب امیر رو به بازی میگرفت.پاکت رو بیشتر توی دستش مچاله کرد.قلبش درد میکرد.
موبایل رو از جیبش درآورد و بی توجه به عابرایی که بهش تنه میزدن،پی وی مورد نظرش رو باز کرد و به متن پیام خیره شد.ناخودآگاه ایستاد و برای هزارمین بار توی این چند روز،خوندش.
"فرصت عالیایه امیر.طرف ازین پیر پاتالای سن بالا نیست.۴۸ سالشه_"
امیر پوزخند زد و ادامه ی تکست رو خوند.
"۴۸ سالشه.چندتا شرکت داره و سهامدارم هست.سر تا پاتو طلا میگیره.تازه خوشتیپم هست.نظرت مثبت شد بهم خبر بده تا برات درستش کنم.حواست باشه هر لحظه ممکنه از دستت بپره"
پاکت زرد رنگ رو برای آخرین بار توی دستش فشرد و به سمت نزدیک ترین سطل زباله رفت.پاکت مچاله و چروک رو بین انبوه متعفن زباله انداخت و تکست مورد نظرش رو تایپ کرد.
"باید چیکار کنم؟"
انگشت شصتش رو روی سند فشرد...تکست ارسال شد.بلافاصله نوتیفکشن اس ام اس جدید بالای اسکرین گوشیش اومد.
"سلام آقای رهنما
انصرافتون در سیستم ثبت شد و مدارکتون به آدرسی که قبلا توی پرونده درج شده بود پست شد."
پوزخند زد و نوتیف رو رد کرد.دانشگاه...لعنت به همشون!
گوشی رو توی جیب کاپشن بادی هل داد و به طرف ایستگاه اتوبوس رفت.افکار نفرین شده توی مغزش میچرخیدن و بهش درد میدادن.اشکالی نداشت اگه بخاطر خانوادهاش اینکارو میکرد،نه؟امیر هیستریک کف کفشش رو روی زمین تکون میداد و منتظر بود.اونقدر فکش رو روی هم فشار داده بود که حس میکرد دندوناش ترک برداشتن.فرهان با آرنج بهش سیخونک زد.
"آروم باش بابا.نمیخواد بخورتت که!"
امیر توی صورت غرید "فقط کم مونده برنامه جور کن ارژنگ بیاد منو آروم کنه!فقط خفه شو!"
"باشه بابا!هار شد باز"
هم زمان با اتمام حرف فرهان،منشی بهشون گفت که برن داخل.امیر پاشد و بی توجه به پسر کناریش داخل رفت.تمام تنش یخ کرده بود.
اتاق شیکی بود.تم قهوه ای و کرم داشت و دیوار پشت میزکار،تماما شیشه بود.اگه امیر در حال مرگ نبود میتونست با دیدن اون ویوی عالی حتی سوت بزنه اما تنها چیزی که میدید هیکل مردونه ی کسی بود که کابوس این چند روزش شده بود.ارژنگ پشت به امیر و فرهان،که تازه وارد اتاق شده بود،ایستاده بود و فنجون قهوهاش رو بین انگشتهاش گرفته بود
"نظرتون درباره ی قهوه چیه؟"صدای بم بزرگترین مرد توی اتاق پیچید.
مسخره ترین سوال ممکن به نظر میرسید؛با این حال ادامه داد.
"قهوه واقعا چیز عجیبیه.انعطاف داره.اونقدر که هم میشه با تلخیش زبونت بسوزه و هم با شیرینی ملایمش،به عرش بری."
برگشت سمتشون.کت و شلوار مشکی و خوش دوخت تنش گواهی میداد که از جفت کلیه ی امیر هم گرون تره.
ادامه داد "درست شبیه چیزی که از تو شنیدم؛امیر!"
فنجون چینی رو روی میز گردو گذاشت و به فرهان اشاره کرد تا بره بیرون.فرهان بدون هیچ حرفی سر تکون داد و بعد،صدای بسته شدن در مثل ناقوس توی گوش امیر پیچید.خوشبختانه چهرهاش نشون نمیداد چه استرسی میکشه و بخاطرش شکرگزار بود.
برخلاف تصورش،ارژنگ روی میز کار ننشست و در عوض،به سمت میز کوچیک دو نفره ای که گوشه ی اتاق بود رفت.به امیر که سر جاش خشکش زده بود لبخند زد.
"بشین"
جذاب بود.حقیقتا نمیشد انکار کرد که آدم ۴۸ ساله ی روبروش به طرز عجیبی اصلا به ۴۸ ساله ها نمیخورد و امیر حتی وقتی که داشت روی صندلی چوبی روبروش مینشست این رو میدونست.ولی تنها چیزی که حس میکرد،صدای لعنتی توی مغزش بود که دائما بهش میگفت "تو خودتو فروختی!."امیر هیستریک کف کفشش رو روی زمین تکون میداد و منتظر بود.اونقدر فکشرو روی هم فشار داده بود که حس میکرد دندوناش ترک برداشتن.فرهان با آرنج سیخونکی بهش زد.
"آروم باش بابا.نمیخواد بخورتت که!"
امیر توی صورت غرید "فقط کم مونده برنامه جور کن ارژنگ بیاد منو آروم کنه!فقط خفه شو!"
"باشه بابا!هار شد باز"
هم زمان با اتمام حرف فرهان،منشی بهشون گفت که برن داخل.امیر پاشد و بی توجه به پسر کناریش داخل رفت.تمام تنش یخ کرده بود.
اتاق شیکی بود.تم قهوه ای و کرم داشت و دیوار پشت میزکار،تماما شیشه بود.اگه امیر در حال مرگ نبود میتونست با دیدن اون ویوی عالی حتی سوت بزنه اما تنها چیزی که میدید هیکل مردونه ی کسی بود که کابوس این چند روزش شده بود.ارژنگ پشت به امیر و فرهان،که تازه وارد اتاق شده بود،ایستاده بود و فنجون قهوهاش رو بین انگشتهاش گرفته بود
"نظرتون درباره ی قهوه چیه؟"صدای بم بزرگترین مرد توی اتاق پیچید.
مسخره ترین سوال ممکن به نظر میرسید؛با این حال ادامه داد.
"قهوه واقعا چیز عجیبیه.انعطاف داره.اونقدر که هم میشه با تلخیش زبونت بسوزه و هم با شیرینی ملایمش،به عرش بری."
برگشت سمتشون.کت و شلوار مشکی و خوش دوخت تنش گواهی میداد که از جفت کلیه ی امیر هم گرون تره.
ادامه داد "درست شبیه چیزی که از تو شنیدم؛امیر!"
فنجون چینی رو روی میز گردو گذاشت و به فرهان اشاره کرد تا بره بیرون.فرهان بدون هیچ حرفی سر تکون داد و بعد،صدای بسته شدن در مثل ناقوس توی گوش امیر پیچید.خوشبختانه چهرهاش نشون نمیداد چه استرسی میکشه و بخاطرش شکرگزار بود.
برخلاف تصورش،ارژنگ روی میز کار ننشست و در عوض،به سمت میز کوچیک دو نفره ای که گوشه ی اتاق بود رفت.به امیر که سر جاش خشکش زده بود لبخند زد.
"بشین"
جذاب بود.حقیقتا نمیشد انکار کرد که آدم ۴۸ ساله ی روبروش به طرز عجیبی اصلا به ۴۸ ساله ها نمیخورد و امیر حتی وقتی که داشت روی صندلی چوبی روبروش مینشست این رو میدونست.ولی تنها چیزی که حس میکرد،صدای لعنتی توی مغزش بود که دائما بهش میگفت "تو خودتو فروختی!."
صدای ارژنگ افکارش رو پاره کرد.
"خب،ما یه معامله داریم؛درسته؟"
امیر لبهاش رو برای تایید باز کرد اما صدایی از گلوش در نیومد.سرفه ای کرد و گفت "د...درسته"
ارژنگ نیشخند زد.
"انگار گلوت خشک شده،نه؟"
بلند شد و با تلفن روی میزش سفارش نوشیدنی داد و حتی از امیر نپرسید که چی میخواد.روی صندلی نشست و مثل یه سخنران حرفه ای توی یا جلسه ی فاکی مهم ادامه داد.
"تومور مادرت مراحل بدی رو میگذرونه؛درسته؟"
سکوت امیر روی صورتش چنگ مینداخت.نیشخند زد.
"خوبه که به فکرشی.اگه بفهمه پسرش بخاطرش چیکار کرده حتما خو...هی چی دارم میگم!این که یه فداکاری ساده نیست!"
نیشخندش عمیق تر شد و تبدیل به یه خنده ی بلند شد.قهقهه ی طولانی و تحقیر آمیزش تا یک دقیقه بعد ادامه پیدا کرد و تمام این مدت ناخون های کوتاه امیر توی گوشت دستش فرو میرفتن.یه روز اون حرومزاده رو میکشت.
خنده ی ارژنگ تموم شد و بلافاصله بعد به چشمهای امیر خیره شد.لحن تاریکیش اون رو میترسوند.
"تو پسر خوبی هستی امیر.ژن غربی مادر خوشگلت تو رو هم مثل خودش زیبا و هوس انگیز کرده.و من قیمت این زیبایی رو میدونم"
چشمهاش رو روی تن ظریف پسرک رو به روش سر داد و درحالی که افکار کثیف توی سرش رو تصور میکرد،ادامه داد.
"پنج میلیارد.کافیه برای ساختن یه زندگی دوباره برای خانواده ی داغونت.بیست و چهار ساعت بعد از تحویل سفته ها پول به حسابت واریز میشه و بیست و چهار ساعت بعد از اون وقت داری تا به عمارت من بیای و زندگی جدیدت رو شروع کنی"
امیر چیزی نگفت و فقط سعی کرد تمام تنفرش رو توی نگاهش بریزه.واقعا مرگ بیشتر از این درد داشت؟!
حس میکرد هر لحظه ممکنه انگشتهای دست مشت شدهاش بشکنه.بزاقش رو قورت داد و سعی کرد صدای از گلوی خشکش بیرون بیاره.
"سفته ها دست فرهانان.تا فردا صبح منتظر پول گوهتم"
منتظر حرف بیشتری نموند و از روی صندلی بلند شد.خب،بیست و چهار ساعت تا مرگ فاصله داشت!~~~~
هی گایز😍
اولین پارت فیکشن آپ شد.امیدوارم دوست داشته باشید و ستاره ی کوچولومونو نارنجی کنیدلاو یو عااال💞
لونی