برای آخرین بار حمید رو بغل کرد و سرش رو روی شونهاش گذاشت.صدای بمش رو میشنید که باهاش حرف میزد اما درک کلمات براش سخت تر از اونی بود که بخواد انجامش بده.غربت بدی بیرون این خونه ی کوچیک و ساده انتظارش رو میکشید و هرچند که امیر وابستگی چندانی به اون و افراد داخلش نداشت؛اما حس میکرد باید با آخرین کسایی که قبل از رفتنش به اون عمارت نحس میدید خوب خداحافظی کنه.
برای آخرین بار تن حمید رو فشرد و ازش جدا شد.
"به سلامت داداش.ایشالا زودتر ببینیمت دوباره"
امیر لبخند فیکی به جمله ی حمید زد و سعی کرد نذاره بخاطر منحنی شدن گونه هاش،چشمهای پرش خالی شن.ساکش رو برداشت و با گفتن آخرین خداحافظی از خونه ی کوچیک بیرون رفت.بند ضخیم ساک بین انگشتهاش فشرده میشدن و کمی از درد قلبش رو کم میکردن.نفس عمیقی کشید و سعی کرد پله های کوتاه رو آروم تر طی کنه تا فشار کمتری به قلبش وارد بشه.پیاده روی طولانیش تا ایستگاه تاکسی مطمئنا درد رو شدید تر میکرد اما قرار نبود از پس زدن ماشینی که ارژنگ میخواست براش بفرسته پشیمون بشه.برخلاف همیشه،این بار عذاب وجدانی برای تاکسی گرفتن نداشت؛مثل مهمونی گرفتن با آخرین اسکناس های باقی مونده توی جیبش،قبل از اینکه بمیره بود."معذرت میخوام که دارم برای زنده موندنت خودمو میفروشم مامان.سعی کردم این کارو نکنم اما دنیا بی رحم تر از قصه هاییه که شبا برام تعریف میکردی"
از تاکسی زرد رنگ پیاده شد و به در عمارت خیره شد.طرح برند Channel روی در طلایی رنگ نقش بسته بود.برند مورد علاقه ماما!
زیاد طول نکشید تا با همراهی دختر خدمتکار کم سن و سال از حیاط بزرگ و سبز بگذره و به اتاقش برسه.بی توجه به بوی مرغوب و گرون قیمت اتاق،ساک برزنتی رو روی تخت انداخت و کنارش دراز کشید.خب؛باید شکرگزار میبود بخاطر نبود چند ساعته ی ارژنگ.چشمهاش رو بست و بلافاصله کابوس تاریک و همیشگی پشت پلک های بستهاش ظاهر شد.
بیدار که شد،تاریکی اتاق غریبه ترسوندش.چند دقیقه طول کشید تا یادش بیاد کجاست و انتقال مستقیمش از کابوس به اون اتاق،سردرد بهش میداد.از تخت بلند شد و بدن کوفته و خستهاش رو سمت آینه و کنسول زیرش کشید و به پسر روبروش نگاه کرد.
چشمهای گود افتاده و کبود پسر تضاد بیمارگونه ای با پوست سفیدش ایجاد کرده بودن.اتاق گرم بود اما امیر هیچ گرمایی حس نمیکرد.دستش رو روی لبه ی هودی سفید رنگ گذاشت و با یه حرکت سریع از تنش بیرون کشیدش،اما آستین هاش رو روی بازوش نگه داشت.
تن لاغر و پوست سفیدش رو نگاه کرد.از چند ماه گذشته به طور چشمگیری وزن کم کرده بود و نمیدونست با بدن ضعیفش چطور قراره تحمل دردی که ارژنگ بهش میده رو داشته باشه.
سیبک گلوش بالا و پایین شد.بازوهاش رو آزاد کرد تا هودی روی زمین بیفته و بعد،شلوار و باکسرش رو هم به پارچه ی نرم و سفید زنگ ملحق کرد.
آینه به تلخی بهش نگاه میکرد و تن عریانش رو به رخش میکشید.پوزخندی زد و شروع به پوشیدن لباس هاش کرد.بدنش از تنفر میلرزید.حدود شش ساعت بود که خودش رو توی اتاق حبس کرده بود و هر نیم ساعت یه بار،خدمتکاری که درو براش باز کرده بود میومد و اصرار میکرد که امیر بیاد بیرون و چیزی بخوره اما امیر هربار پسش زده بود و حالا،گرسنگی واقعا داشت بهش فشار میاورد و پشیمون بود که چرا به حرف دختر گوش نداده.
بلند شد و سعی کرد خودش رو راضی کنه تا بیرون بره؛در هر صورت اگه اون خوک پیر اومده بود،حتی ثانیه ای برای بفاک دادنش صبر نمیکرد.
بیرون رفت و سعی کرد مثل یه مهمون مودب از پله ها پایین بره.هیچ اطلاعاتی درباره ی زندگی ارژنگ نداشت و حتی نمیدونست واقعا اینجا زندگی میکنه یا نه.از راهروی کوچیک به سمت آشپز خونه پیچید ولی با دیدن هیکل مردونهای که پشت بهش ایستاده بود،ماهیچه هاش منقبض شد و تنش به لرزه افتاد.
چند قدم به عقب رفت و آماده شد که با تمام سرعتی که میتونه به بدن لرزونش بده سمت اتاقش بره؛اما پاش روی قالیچه ی کوچیک راهرو سر خورد و باسنش ضربه ی دردناکی با زمین رو تجربه کرد. بر خلاف میلش صدای نالهاش بلند شد و توجه مرد روبرویی رو جلب کرد. درد پایین تنهاش اجازه نمیداد که بلند شه و ترس تمام آدرنالینش رو بفاک داده بود.سعی کرد قبل از اینکه ارژنگ برگرده بلند شه و فرار کنه اما وقتی که نیمرخ مرد با ته ریش مشکیش رو دید،ضربان قلبش به طرز آروم کننده ای پایین اومد.مرد برگشت و با چشمهای پرسشگری که سرماشون به راحتی حس میشد به پسر کوچکتر نگاه کرد.چشمهاش برای شناساییش کوچیک شدن و وقتی که مطمئن شد غریبهاست،به ابروهای ضخیم و مشکیش گره بدی داد.یه پسر بچه تو ملک
امیر بی توجه به نگاه سنگین مرد،به موهای بلند و بسته شدهاش خیره شده بود و با خودش فکر میکرد که به چه فاکی فکر میکردی که صاحب همچین موهایی ممکنه اون خوک پیر باشه؟!
"احتمالا درد باسنت اونقدر قابل تحمل شده که بتونی روی پاهات وایسی بچه"
امیر پلک زد و سعی کرد حواسش رو جمع کنه و با تمام شدن جمله مرد روبروش،با عجله و عصبانیت ایستاد.
"آاا...سلام!"
در هر صورت اینجا خونه ی اون نبود و باید به افراد داخلش،به جز اون حرومزاده ی لعنتی،احترام میذاشت.
مردی که به وضوح میشد تشخیص داد از پسر بور بزرگتره،ابروهاش رو بالا انداخت و پوزخند زد و با این کار مطمئن شد که تمام نورون های عصبی پسربچه روبروش درگیر شده.
"سلام بچه.نمیشناسمت"
امیر لرزش پلک چپش رو احساس میکرد.حرکات احمقانه و رو مخ اون کلاغ مشکی هیچ اهمیتی نداشت ولی واقعا باید میگفت من کیام؟هرزه ی ارژنگ؟!
در سکوت به مرد بزرگتر خیره شد و دعا کرد زلزله بیاد تا مجبور نشه جواب بده اما صدای پیر و زمخت پشت سرش حتی بهتر از تمام زلزله های دنیا نجاتش داد.
"آقای هادیان چیزی نیاز داشتید که دخترا براتون نیاوردن؟"
خدمتکار تقریبا پیری از راهرو بالا اومد و با احترامی که یه شوالیه به مافوقش میذاره،به مرد گفت.
امیر آب دهنش رو قورت داد.فقط بخاطر موهاش بود که این مرد اونقدر اون رو یاد "کال دروگو" مینداخت؟!
هادیان نگاه سنگینش رو از پسر کوچکتر که از شدت اضطراب احتمالا شلوارش رو خیس کرده بود،گرفت و به پیرترین خدمتکار خونه انداخت.
"پذیرایی عالیای بود ملک بانو.فقط یه لیوان آب کم داشت"
دوباره به امیر نگاه کرد و درحالی که از لرزش مردمک های عسلی اون پسر لذت میبرد،گفت.
"این پسره کیه؟"
اهانت و تحقیر تمام جملهاش رو در بر گرفته بود.دندون های بیچاره امیر بین استخون های فکش در حال خرد شدن بودن.
"ایشون مهمان ارژنگ خان هستن.یه مهمان دائمی"
ابروی سمت راست رهام بالا رفت.پس دیک هورنی اون خوک پیر هوس یه سوراخ جدید کرده بود!~~~
هایی گایز!
ببخشید بابت تاخیر بسیااااااااار زیادم سو سو سو ساری×_×
ممنون میشم ووت بدید و کام بذارید♡_♡
لاو اوری وان آف یو
لون♡