کفش های بکهیون توی جا کفشی بود و این یعنی خونه بود اما هیچی شبیه وقتایی نبود که خونه اس. بوی عود و صدای موزیک که با صدای به جوش اومدن کتری قاطی میشد و رطوبت هوا رو بیشتر میکرد. این ها باعث میشدن "خونه" توی ذهنش بیاد و حالا همه چیز خیلی متفاوت بود.
هیچی شبیه خونه نبود. با تردید از پله ها بالا رفت بدون اینکه حتی مطمئن باشه بکهیون اونجاست. اما اونجا بود. وسط اتاقی که شبیه اتاق کارش نبود. دیوارها از اتدهای مختلف خالی، قفسه های رنگ خالی، بوم ها دیگه گوشه دیوار نبود و دفترچه ها و کتاب های مرجعش همه توی کارتن ها خفه شده بودن.
چانیول کراواتش رو کمی شل کرد تا بتونه نفس بکشه. این خیلی شبیه رفتن بود. یه رفتن واقعی! نه اون مدلی که بکهیون قبلا رفته بود. بی خبر و بدون آمادگی...
- بکهیون...
- میتونم عکسامو با لوهان بزنم به دیوار اتاق خوابمون؟
بکهیون وسط اتاق کاری که تقریبا خالی بود، نشسته بود و تنها به این فکرمیکرد که با عکساش چیکار کنه؟
جلوتر رفت و کنارش نشست. بکهیون عکس ها رو جلوش چیده بود: "وقتی فرانسه بودیم گفتی خوشت نمیاد اتاق خواب شلوغ باشه... برای همین هیچ عکسی نداریم اونجا ولی..."
بکهیون ساکت شد. چانیول فهمید که شاید کمی مست باشه. این رو از بوی خیلی خفیف بازدمش فهمید. اون شاید درک نمیکرد اما کاملا میفهمید بکهیون چقدر داره درد میکشه.
سرش رو توی آغوشش گرفت و خیلی آروم بازوش رو نوازش کرد. بکهیون بعد از چند ثانیه گفت: "روی در یخچالم میشه"
- خوبه... بزنشون روی در یخچال
کمی بعد بکهیون رو از خودش فاصله داد و به هلالی های غمگینش خیره شد: "چیزی خوردی؟"
اون مست بود اما نه اونقدر که نفهمه این نگرانی های چانیول داره روانیش میکنه. جای انگشت های چانیول روی بازوش میسوخت. اونم نه یه سوختن لذت بخش، کاملا بهش درد میداد. خودش رو از آغوش همسرش بیرون کشید و دفترچه ای که کنار پاش بود رو برداشت. سرش کمی گیج رفت: "اممم... من دارم میرم تولد لوهان... باید اینو بدم بهش"
- حالت خوب نیست... فکرمیکنم چیزی هم نخوردی
بکهیون توی دلش التماس میکرد که چانیول اینجوری با این لحن نرم و آروم نگرانش نباشه. واقعا داشت همه طاقتش رو از دست میداد. روی پنجه پاهاش ایستاد لب های چانیول رو عمیق بوسید. داشت گیج تر میشد اما نمیخواست عقب بکشه. انگشت هاش رو شل کرد تا دفترچه روی زمین بیفته و دست هاش رو دور گردن چانیول انداخت. پشت گردنش رو نوازش کرد و بدون وقفه لب هاش رو بوسید. چانیول همراهیش کرد و بعد از چند ثانیه دست هاش رو زیر پاهاش برد و بلندش کرد. روی میز گذاشتش و سرش رو بیشتر خم کرد تا راحت تر بتونه بکهیون رو ببوسه.
YOU ARE READING
SLOW WALK
Fanfiction- من نمیتونستم ازش مواظبت کنم - میخواستم برای یه بارم شده لبخندشون بخاطر من باشه اونا اینجوری وارد یه زندگی مشترک شدن، بدون عشق قرار نیست اتفاق خاصی بیفته، اونا همراه شدن تا ببینن راه به کدوم سمت میبردشون، به هرحال مگه همه زوجای دنیا عاشق همدیگه ان؟...