Song:Khooneye ma[Marjan farshad]
نوامبر1941
با چشم هایی که از شدت خیسی تار میدیدن بهش زل زدم.اون خیلی شجاع بود.شجاع تر از من.طوری نگاه میکرد که انگار من ی دیوونم. ی دیوونه ایرلندی که شوهرشو راهی پاریس میکنه تا ملاقات با معشوقه جدیدشو از دست نده.اون زیادی خونسرد بود.یا لا اقل اینجور رفتار میکرد .آره اینجور رفتار میکرد تا ترس من بریزه و اجازه رفتنشو صادر کنم.
+ "ولی تو مجبور نیستی اریک تو تازه برگشتی"
-"مجبورم عزیزم.لا اقل تا وقتی که سر تفنگ اون نازی های وحشی بالای سر تو خونواده هامونه مجبورم"
این و در حالی گفت که ی نیشخند بی معنی کنار لبش خودنمایی میکرد و با حرکت آروم شصت راستش روی گونه هام سعی تو آروم کردنم داشت.
سرم و پایین انداختم تا بغضی رو که ساعت ها راه نفس کشیدنمو سد کرده قورت بدم.دستش و زیر چونم گذاشت.سرم بالا گرفت و بهم خیره شد.باورم نمیشد.این غیر ممکن بود.دوری دوباره.جدایی دوباره از اریک.همون کسی که گرمای آغوشش گرم تر از لمس هر پتوی مخملی بود که روی بدنم حس کردم و عطر مردونش همون بویی بود که مشاممو بد جور بد عادت میکرد.الان دیگه مطمئنم.مطمئنم این ضربه قنداق تفنگ نازی های بی رحم نیست که منو بی حس میکنه.این ترس از دست دادن اریکه که منو خواب میکنه .همون خوابی که دیدن کابوس ها مثل لمس آتیش داغ وسط جهنمه و لمس دوباره دستای اریک مثل کشف اقیانوس تو دل صحرا.همون مصیبتی که بار ها حسش کردم.هر وقتی که نامه هام برگشت میخورد،وقتایی که خبر از ضد حمله های جدید نازی ها و شیوع ی مرض جدید توی اردوگاه ها گوشم و کر میکرد.بهم زل زده بود.مثل اولین باری که مچمو سر تخته بازی گرفت.خیلی سخت بود ولی انجامش دادم.نگاهم و از اطراف گرفتم و به اریک دوختم. اون چشما زیادی آرووم و نترسن.اونقدر نترس که ته مونده آرامشممو سر کشیدن و خشم و تو صدام انداختن.
+"چطوور میتونی؟!من بدون تو میمیرم اریک.واقعاا درک این سخت تر از رفتن به فرانسست؟!مگه ماجرای دانکرک و فراموش کردی؟اون روز تو اونجا بودی اریک .با چشمای خودت دیدی که جکسن رو چطور کشتن.کی تونست به دادش برسه اریک ؟کی ؟ زنده موندن شما هم فقط ی شانس بود.ی شانس که درصدش یک به صد هزار بود.مطمئن باش که اون حیوون آلمانی، وحشی تر و سرسخت تر از اینه که دل سوزونده باشهه.اونم واسه تو دوستات که بیشتر از چند تا سرباز ساده انگلیسی نبودین.محض رضای خداا اریک.اون هیتلره لعنتی."
اینارو فریاد زدم در حالی که ی بغض سنگین گلووم و له میکرد.من دیگه امی پترسون نبودم.نه از وقتی که بغض میکردم و نگاهمو از همه میدزدیم.من شکستم و تسکین نشدم.پاهام بی حس شد وقتی که تنها یادگاری برادرم و از دست دادم و بجاش ی پلاک خاکی و روی طاقچه آویزون کردم. من شکستم تو هرشبی که دست تو دست مادر تب دارم بیهوش میشدم و صبح ها با آرزوی لمس دوباره اون آغووش مادرانه چشمامو وا میکردم.تا اینکه ی روز صبح پاشدم و آرزو کردم که هیچوقت بیدار نمیشدم.اما من قوی بودم.اونقدر قوی که ادامه دادم و بهترین حس دنیارو تجربه کردم.خیلی بهم نزدیک بود.اونقدر نزدیک که گرمای نفس هاشو حس میکردم .اون آرامش واقعی بود.اون بوسه ی قبل از خواب.به آغوش کشیدن های یبارکی.اونا رو حس کردم از همون اول صبحی که درو باز کردم و نامه هامو تحویل گرفتم.
دسامبر1937
"سلام.کریسمس مبارک .شما باید مادام جانسون باشید درسته؟"
"کریسمس مبارک آقا بله خودم هستم"
"این نامه ها برای شماست"
اون لبخند میزد.طوری که انگار خوشبخت ترین آدم دنیاست و قصد داره اینو به همه مردم شهر ثابت کنه. همونجا ایستادم نگاهی سر سری به نامه ها انداختم.(واقعاا متاسفم خانووم جانسون، خاله ماری واقعاا زن شریفی بود)(هی امیلی.من واقعاا تسلیت میگم.این بد ترین خبری بودکه این چند وقت شنیدم)مثل اینکه این نامه ها فایده جز بدتر کردن حال امی نداشتن.پس جمع و جورشون کرد و به سمت سطل فلزی زنگ زده که دم در خونه قرار داشت راهی شد.در سطل و کنار زد و نامه هارو دور ریخت.اون خسته بود.خسته تر از کسی که توانایی خوندن نامه هایی که مهر تایید روی حقیقت تلخ مرگ مادرش میزدن و داشته باشه.از سطل دور شد و سمت خونه حرکت که صدایی مانع از حرکت توی ادامه مسیرش شد
"اهمم.ببخشید خانومم.شما هنوز رسید نامه هاتون و امضا نکردین"
مرد پستچی بود که با چشمای سبز یشمیش به امی زل میزد و منتظر عکس العملی از طرف دختر پریشون بود.
"آهانن.منو ببخشید.این چند روز زیادی درگیر و حواس پرت شدم."
اینو گفت و خودکار آبی رنگ و از دست مرد جوون گرفت و امضایی که حاکی از اسم و فامیلش بود و پای رسید کاهی رنگ جا گذاشت.
اون مرد شادی بنظر می رسید و مدام لبخند به لب به لب داشت.در تعجب بودم که دلیل اون همه خوشحالی چی میتونست باشه.نگاهی به معنای ممنون بابت نامه ها بهش انداختم و سمت در حیاط حرکت کردم که صدایی مشابه صدای قبل قدم هامو سست کرد
"راستی مادام اسم من اریکه.اریک پترنسون"
ی لحظه مکث کردم.چرا اون باید خودشو به من معرفی کنه؟اون ی پست چی سادست که نامه های منو تحویل داده.سرمو چرخوندم و افکارم و تکوندم
"خب آقای پترنسون.من هم امیلیم.امیلی جانسون"
لبخند محوی زدم و سر جام ثابت موندم.
"از آشنایی با شما خوشبختم مادام جانسون"
اینو گفت و کلاهشو به نشونه احترام ورداشت و کمی به سمت جلو دولا شد.بعد هم چند قدمی به عقب برداشت و به سمت ماشین سیاه رنگی که اون طرف خیابون پارک بود حرکت کرد و سوارش شد.جالبه پستچی ماشین سوار.
*راستی،مادام.پسوند قشنگیه*
زیر لب زمزمه کردم و وارد خونه شدم...
_____________
اگه قصد نداریم مهربون باشیم پس دوست داریم چی باشیم؟!
ما زنده ایم تا خوشحال باشیم و خوشحالی و هدیه کنیم.و این امر هم فقط با مهربونی که ممکن میشه:)🌻
She
YOU ARE READING
hight fever
Romance+بنظرت ما برای چی زنده ایم؟! -منظورت اینه که برا چی زندگی میکنیم؟ +حالا هرچی که تو بهش میگی. -بنظرم جوابای متفاوتی داره. +مثلا!؟ -تا عاشق بشیم! تا عشق و کشف کنیم. تا عشق بورزیم تا نیمه ی تاریکمون و روشن کنیم تا عشق و به آغوش بکشیم و واسش مادری کنیم...