chapter7

6 4 5
                                    


Song:infinity(one direction)
فوریه 1937
"خب از خودت بگو!دوست دارم بیشتر بشناسمت.بالاخره قراره باهم کار کنیم"
"این جمله ی ذره درست نیست.درواقع قراره که من برای شما کار کنم."
توی کافه ی کوچیک مقابل گل فروشی نشسته و منتظر سفارشاتمون بودیم.یک فنجان لاته و یک قهوه شیرین!
"من جمله بندی خودمو ترجیح میدم.بالاخره منم اونجا کار میکنم و قراره از این به بعد همکار باشیم"
"خیله خب!تسلیم."
دستامو به نشونه ی اثبات حرفم بالا گرفتم و از بالا بهش خیره شدم.تغییر زیادی توی ظاهر مرتبش دیده نمیشد.همون مردی بود که یکشنبه اولین هفته سال نو در خونم ظاهر شده بود و نامه های تسلیت بابت فوت مادرمو بهم تحویل میداد.مستر اریک پترنسون"
"مثل اینکه دلت نمیخواد حرف بزنی!؟"
"لرزه ی کوچیکی به بدنم وارد شد و منو به زمان حال پرت کرد.
"اوه ببخشید!من فقط یکم گیجم.میتونم ی سوال بپرسم؟!"
"حتماا"
آب دهنمو قورت دادم و کلماتی رو که از دومین بار که این مرد و دیدم روی مغزم رژه میرفتن و شمرده شمرده به زبون آوردم.
سرشو بالا گرفت و با چشمای سبز یشمیش طوری خیره شد که انگار منتظره بهترین جمله سال و از دهن من بشنوه!
"شما اون روز، دوماه پیش ،منظورم یکشنبست!"
تاریخ و دقیق یادآوری کردم تا چیزی و از قلم ننداخته باشم.
"خب!"
با حالت تعجی که فقط از لحنش قابل تشخیص بود جواب داد و سرشو سمت گارسونی که مشغول حمل سفارشاتمون بود چرخوند.
"خب شما اون یکشنبه در خونه ی من بودین و نامه های منو تحویل دادین!"
"متشکرم.درسته!"
سفارشاتمون و از دست گارسون ریز جثه گرفت و با تایید حرف من به ادامه بحث برگشت.
"خب چطور میشه که شما پستچی هستین و بعد زمانی که من از کریستین تقاضای پیدا کردن ی شغل واسه ی خودم و میکنم گلفروشی شما رو پیشنهاد میده؟!"
سرشو بالا گرفت و ی جرعه سبک از قهوه شیرین شدشو سر کشید.
"خب فکر میکنم خودت داری جواب سوال خودتو میدی.فقط ی چیز که بینش مهمه اینه که من هر دو جا کار میکنم.یعنی درواقع میکردم."
کلمات و ی جوری کنار هم میچید که انگار برای به زبون آوردن هر واژه ساعت ها فکر کرده باشه.
"و خب از اونجا که من و کریستین همکار های قدیمی هستیم بعد از رفتن من از اداره پست اون زیادی غمگین و افسرده شد و تصمیم گرفت بهترین دوستش و پیش من بفرسته تا هر موقع دلش واسه ی من تنگ شد بیاد و ی سری به گلفروشی بزنه!البته به بهونه ی دیدن بهترین دوستش مادام امیلی جانسون!"
تک خنده ای زد و ابروهاشو در حالی بالا برد که با انگشت های دست چپش سعی توی بالا بردن فنجون قهوش میکرد.
"لعنتی!این واقعاا کار سختیه!"
"مجبور که نیستی با دست راست بلندش کن!"
دستامو از دور لیوانم باز کردم و به فنجونشون اشاره کردم.
"اشتباه نکن خانووم جانسون.گاهی اوقات باید تنوع داد.حتی اگه اون تغییر قرار باشه عوض کردن ی دست برای جابه جا کردن یک فنجون قهوه باشه!"
سرم و به نشونه ی تایید حرفش تکون دادم اما صدای خندم وقتی بلند شد که دستش لرزید و نصف باقی مونده قهوه ی توی فنجون و روی میز خالی کرد.
"هنوز هم معتقدی تنوع توی هر چیزی لازمه؟!"
"مطمئنتر از هرچیزی که فکر کنی.تو منو نمیشناسی امی!من از اون انسان هایم که اگه جای خوابم و خسته کننده و تکراری فرض کنم پشت بوم و برای خوابیدن انتخاب میکنم.!"
"اوه!این خیلی خوبه.حالا برعکس من زیاد اهل ریسک و تنوع های یبارکی نیستم."
" این عجیب نیست .شاید میترسی!"
اون آرامشی که توی لحن و چشمهای مرد مقابلم موج میزد همون چیزی بود که از پس از مرگ مامان ماری توی وجود هیچ انسان دیگه ای ندیده بودم.اون حس امنیت داشت.وقتی توی چشمات نگاه میکرد و اسمت و صدا میزد ی حس عجیبی و ته دلت ایجاد میکرد.ی حسی که مطمئنم خودش ازش بی خبر بود.
"خب تو کجا زندگی میکنی؟!منظورم اینه که کجا زندگی میکردی؟!کریستین جوری حرف میزد انگار از همون اول لندن نبودی.درسته؟"
دستش و بلند کرد و زیر چونش قرار داد.
من هم دستمال روی لباسم و برداشتم و مشغول پاک کردن باقی مونده لاته اطراف لبم شدم.خوشبختانه رژ لبی هم نداشتم که بخوام نگرانش باشم.جایگاهمو روی صندلی چوبی ثابت کردم و دامن و پایین کشیدم.
"درسته.خب من قبل از اینکه لندن باشم ایرلند بودم.براوشین.اسم ی روستا کوچیک توی ایرلنده"
"آهان.خب چی شد تصمیم گرفتی بیای انگلستان؟!پسرای خوشتیپ و کلاه به سر ؟!شاید هم صف های منظم؟!
دستام یخ کرد و ترشی زننده ای و ته معدم حس کردم.چی داشتم بگم؟!همون دلایلی رو که هیچوقت با اعتقادات خودم جور در نمیومد؟بگم بخاطر فرار از دست ی مشت خاطره مزخرف؟یا شاید هم بخاطر خلاص شدن از دست نگاه های مردمی که غرق در یک خواب تضاد در عواطف به سر میبردن؟بخاطر فرار از چند تا کوچه ی تنگ و ساکت؟نه .مسلما این حرفا اون چیز هایی نبودن که قرار باشه از دهن من بیرون بیاد .اونم منی که خودم از شنیدن بدبخیای مردم بیزار بودم.تکون خوردم و نگاهمو از انگشتای لرزونم گرفتم و به اریک دوختم.
"خب درواقع هیچکدوم.بخاطر مادرم اومدم.مادرم مریض شد.حسبه.و خب ما برای درمانش لندن و انتخاب کردیم.اومدیم اینجا تا شاید تونستیم کاری بکنیم و خب متاسفانه به چیزی که میخواستیم نرسیدیم.و من مادرمو اینجا از دست دادم.بعد از این اتفاق هم برگشتن به براوشین واسم خیلی سخت شد.شیشه های مربا و رو میزی های اتو شده همون چیزهایی بودن که هنوز سر جاشون بودن و من دیگه اون آدم سابق نبودم که بتونم وجود اونهارو بدون مادرم تحمل کنم."
دستم و جلوی دهنم گذاشتم تا بغضم و عقب نگه دارم.اون چیزی از حرفام نمیفهمید ولی حدااقلش این بود که راجب یکی از دلایل واقعی سفرم صحبت میکردم.
"نمیتونم بگم متاسفام.شاید چون این کلمه حس جالبی و به آدم القا نمیکنه.ولی خب مطمئنم که این بانوی مهربون جایی رو مثل وسط های بهشت و به اشغال خودشون در آوردن.تعریف های شما که چنین حسی رو به من القا کرد."
اون زیادی خاص بود.تاسف نمیخورد و بجاش آرزوی موفقیت میکرد.بهش خیره شده بودم جوری که به هیچ مردی به این شکل نگاه نکرده بودم.حداقل نه تا سه سال اخیر.چشمای سبز و موهای مشکی.پوست سفید و انگشت های کشیده.حسی که از اعماق وجودم فوران میکرد طوری بنظر میرسید که انگار اولین باره که همه ی این زیبایی هارو یک جا میبینه.
نگاهم طوری بود که اگه چند ثانیه دیگه هم به طول می انجامید با سوال هایی مثل اتفاقی افتاده ،یا مگه روح شبح آنبولین پشت سرم ظاهر شده مقابل میشدم.پس چشمامو مالوندم و تکیمو به صندلی چسبوندم.
"خب نوبت توعه.از خودت بگوو.خانوادت.!تک بچه ای؟"
ی لحظه به خودم اومدم و متوجه شدم که دارم سوالات مسخره ای میپرسم.چرا اون باید راجب خانوادش باتو حرفی داشته باشه.!اون فقط ی صاحبکار سادست .
و اما عکس العمل اریک طوری بود که انگار دلنشین ترین سوال دنیارو پرسیده باشم.
"خب راستش و بخوای نه.من نه تنها تک فرزند نیستم بلکه ی خواهر دوقلوی خل والبته زیباتر از خودم هم دارم.اسمش سوزانه."
با حالت بشاش که توی صورتش موج میزد به منی که از خنده قرمز شده بودم خیره شد.
"باور نمیکنی؟حالا خودت میبینیش.اون زیادی عجیبه.و ی توصیه.وقتی دیدیش طوری بغلش کن که انگار سال هاست باهم دوستین.این همون چیزیه که همیشه حالشو خوب میکنه."
لبخندی از سر توصیف های بیش از حد خاص اریک روی لب هام نقش بست.
"اوه خیالت راحت.من خودم هم ی آغوش گرم و به ی دست ساده ترجیح میدم"
حرفم که تموم شد نگاهم روی ساعت چرم روی دستم افتاد.عقربه ساعت 7:45عصر و گزارش میکرد. من پیاده بودم وخب اگه همون لحظه نمیجنبیدم مسلماا تا ساعت نه شب و توی مسیر سپری میکردم و این اصلا حس خوبی و به دختری که آخرین خاطره تا دیر وقت بیرون بودنش چیز زیاد جالبی نبود  القا نمیکرد.
صندلیمو عقب کشیدم و مشغول خداحافظی کردن شدم.
"خب آقای پترنسون.."
"اریک لطفا.این لحن منو یاد پدربزرگم میندازه"
تک خنده ای زدم و مشغول پوشیدن پالتوی خز دار سبزم شدم.
"باشه اریک.هرجور شما راحتی.خواستم تشکر کنم بابت دعوتت.و اینکه ممنون بابت نوشیدنی.لاته واقعا پیشنهاد لذیذی بود."
بلند شد و پالتوی بلند مشکیش و از پشت صندلیش برداشت و تن کرد.بعد هم نوبت کلاه لبه دار همیشگیش بود که با  وجود سادگی و یکنواختی یک استیل کامل واسش رقم میزد.
"اگه اجازه بدید من هم همراهیتون میکنم.حدس میزنم که تفاوت زیادی بین مقصد هامون نباشه.البته اگه شما قصد منزل رفتن و دارید.سرم و به نشونه ی تایید تکون دادم و مشغول آویزون کردن چتر گل گلیم از ساعد دست چپم شدم که حلقه ی تنگ دست های اریک و دور آرنج دست راست خودم حس کردم .اون دست ها طوری بودن  که  اون لحظه انتخابی و بجز همراهی کردن با این مرد و واست نمیزاشتن.
اون لحظه من اون آغوش گرم و جوری پذیرفتم که انگار آخرین و اولین باریه که قراره حسش کنم.و اما غافل از اینکه اون اولین و آخرین باری بود که  من مجبور به ترک اون آغوش شدم.
_______________________
"هی اریک!بنظرت اون روز ما زیاده روی نکردیم؟منظورم دومین ملاقاتمونه!"
"محض رضای خدا امی.تو این سوال و صدبار پرسیدی.من فقط دستت و گرفتم و بردمت خونه.آخر سر هم ی بغل صمیمی!سوزان سزاوار تمام این بغل ها نبود.منم سهم داشتم!و اینکه طوری وانمود نکن انگار ناراحتی.تو مثل عاشق ها نگام میکردی!"
"هی.اصلاا هم اینطور نبود.تو فقط زیادی..."
"جذاب بودم؟"
"ی چیز هایی توی همین مایه ها"
___________________

آغوش هارو طوری بپذیرید که گویا به تک تک آنها محتاجید.و دیگران را طوری به آغوش بکشید که گویا سال هاست بهترین دوست های یکدیگر هستید.:)))
She

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 19, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

hight feverWhere stories live. Discover now