chapter2

8 3 0
                                    

Song:I Am falling in love
<isak Danielson>

محض رضای خدا اریک.اون هیتلره لعنتی"
اینارو فریاد زدم در حالی که ی بغض سنگین گلووم و له میکرد.صورتم تر شده بود . اینو وقتی متوجه شدم که طمع شور اشک هام و روی لب های ترک خوردم حس کردم.ضعیف شده بودم.لاغر  و نحیف.رنگم به زردی میزد و ناخونام بی روح شده بودن.این زیادی سخت بود.چند ماهی میشد که بوی گوشت و غذای تازه مشام هیچ یک از مردم شکسته روستای قدیمیمون رو لمس نمیکرد.هوا روز به روز سردتر میشد و هیزم خونه ها کمتر از روز قبل.غذا گرم  به سختی پیدا میشد و همه خونواده ها دغدقه شام سال نو رو داشتن.شامی که مطمئنن بیشتر از ی بوقلمون ساده و چند بطری برندی ارزون نبود.
نگاهمو از اطراف گرفتم و به مرد خسته ای که مقابلم قرار داشت دوختم.اون وانمود میکرد خوبه.اما خوب نبود.خیلی خسته و شکسته شده بود.به شادی گذشته نبود و هر از گاهی از کوره در میرفت.اما اون هنوز همون مرد بود با همون قلب بزرگ.همون مردی که دستمو گرفت و هدایتم کرد .همونی که عاشقم کرده بود.اریک تونست.اون تونسنت منو نجات بده.پس من رهاش نمیکنم.اون مرد منه.من برش  میگردونم.به اون زندگی که واسم ساخت.به آرامشی که به زندگیمون بخشید.دستشو گرفتم و محکم فشار دادم. فشاری که به انگشتای کشیدش وارد شد باعث شد آرووم ناله کنه.
+"هی اریک. ی قول  بهم میدی؟!"
-"هرچی که باشه عزیزم"
+"قول بده اونجا با هیچ دختری رابطه بر قرار نکنی و به هیچ دختری عاشقانه نگاه نکنی"
همین که کلمه آخر از حنجره خارج شد،چشمای اشکیم با چشمهایی گرد شده و دهنی باز از طرف  اریک روبه رو شد.به  ثانیه نکشید که صدای خنده هاش کل  ایستگاه و به ما خیره کرد.با صدای بلند قه قهه  میزد .اونقدر بلند که مجبور شدم دستم روی دهنش بزارم تا صداش بیشتر از این مردم و دورمون جمع نکنه.دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد.طوری که انگار بسه دیکه میتونی دستتو ور داری.دستمو کنار زدم و منتظر عکس العملی از سمت اریک شدم.اما اون چیزی نگفت .فقط نگام کرد.طوری که انگار مسخره ترین حرف عمرم و زده باشم.سرم و بالا گرفتم و با تندی گفتم.
+"چیه؟!مگه تا بحال ندیدیم؟"
-"چرا چراا دیدمم.خیلی هم خوب دیدم.فقط.."
+"فقط.."
دستشو دور کمرم حلقه کرد و بدنم سمت خودش کشید.لبش و کج کرد و با حالتی تعجبی گفت:
-"فقط اینکه توقع  شندین همچین چیزی و از بانوی تحصیل کرده ایی مثل شما نداشتم مادام پترسون"
لحنش و تقلید کردم و با حالتی که ابروی راستمو بالا میدادم گفتم:
+"اوه جداا آقای پترسون؟منم توقع نداشتم حرفم به این اندازه خنده دار از آب در بیاد.وگرنه خیلی زود تر از اینا مطرحش میکردم."
-"هی امیلی!تو جدا تا بحال بهش فکر کردی؟!اینکه بخوام بهت خیانت کنم یا ی روز ولت کنم؟"
سرمو پایین انداختم.چه جوابی داشتم که بگم؟اون بهترین مرد دنیا بود. اون عاشقم بود.همه چیز داشت و هیچ اجباری هم توی ادامه دادن با من وجود نداشت . اما اون خودش منو عاشق کرد و قول داد و تا ابد ادامه میدیم.قسم خورد که هیچ چیز مار از هم جدا نخواهد کرد .هیچ چیز مگر مرگ. به همه ی اینا فکر کردم و خجالت کشیدم.اینکه که چطور این کلمات مسخره رو به زبون آوردم.؟تو ی احمقی امی.ی احمق.اریک که حالا متوجه حال به شدت پریشونم شده بود دستش و بلند کرد و لایه موهام قرار داد و شروع کرد به آروم نوازش کردن موهایی که حالا زیادی کم پشت بنظر میرسیدن.سرشو به گوش چپم نزدیک کرد و با حالت اقوا گرانه ایی زمزمه کرد:
-"هی امی.تو مهربون ترین و زیباترین زنی هستی که من توی زندگیم دیدم.چرا باید به ی همچین الهه ای خیانت کرد؟خودت که میدونی،خیانت به الهه ها گناست"
اینارو گفت و متوجه ی گونه های من که حالا از شدت گر گرفتی  شبیه دوتا گیلاس بزرگ بنظر میرسیدن نشد.
+"اوه جدی؟این توصیف زیادی زیبا بود مستر پترنسون"
-"قابل شما رو نداشت مادام .و  مثل اینکه شما دلیل اصلی علاقه من به خودتون و فراموش کردین؟!شما ی نویسنده اید خانووم عزیز و من شمارو به هیچ عنوان رها نخواهم کرد.نه پیش از اینکه داستان زندگی عاشقانه من به سی زبان زنده دنیا ترجمه بشه"
اینو گفت و ریز خندید.باعث شد من هم به آرومی بخندم و خودمو بیشتر بهش نزدیک کنم.همون بوی همیشگی.مخلوطی از  دود سیگار و ارکیده های تازه ای که هرنیمه شب از گلفروشی به خونه میاورد.
غرق در افکار پیچیدم بودم که باد سردی وزید و باعث شد بیشتر به خودم بپیچم.دستامو از بازوی اریک آزاد کردم و توی جیب هام گذاشتم.
+"خیلی سرده"
-"اهمم خیلی.قهوه میخوری؟"
+"قهوه؟مگه اینجا هم قهوه پیدا میشه؟"
-"اوه امی.مثل اینکه همسرتو دست کم گرفتی.من ی پترنسونم عزیزم.و ی پترنسون...
داشت میگفت که حرفشوو قطع کردم و باحالت تمسخر آمیزی ادامه دادم:
+"و ی پترنسون هم هرچیزی رو که بخواد پیدا میکنه"
-"آفرین عزیزم.مطمئنم که ماجرای سوزان و فراموش نکردی!"
اینو گفت و  زد زیر خنده.بعد هم دستشو دراز کرد و سمت نیمکت چوبی رنگ پریده نشونه گرفت.ازم خواست تا اونجا منتظر بشینم.خودش هم ساکش و دست من سپرد و برای سفارش دو لیوان قهوه تازه راهی دکه کوچیک گوشه ی ایستگاه شد. اون ساک زیادی سنگین بود.لا اقل برای دست های نحیف من که اینطور جلوه میکرد.پس معطل نکردم و  از خودم جداش کردم و به پایه چوبی نیمکت تکیش دادم.دامنم و جمع کردم و نزدیک ترین جایگاه رو به ساک انتخاب کردم و نشستم. لرزشی توی پاهام ایجاد شد وقتی که بدنم برای  اولین بار در تماس با پیج های سردی که توی فاصله تقریبا منظم از هم  قرار داشتن و تخته های رنگ پریده و بهم متصل نگه میداشتنن برخورد.خاطرات چند لحظه پیش و مرور کردم و به حرف چند دیقه پیش اریک رسیدم و بی اراده خندیدم. **مطمئنم ماجرای سوزان و فراموش نکردی!**
اوه سوزان.اون اعجوبه ی مو قرمز.دلم خیلی براش تنگ شده بود.اون بهترین خواهر شوهر دنیاست.اونا همسان نیستن.ولی خب بالاخره دوقلوون.و این شباهت همون چیزی بود که قند و تو دل امی آب کرد. اونم وقتی که این دوتا خواهر و برادر و برای اولین کنار هم دید.وسط ی دسته پر از بنفشه های وحشی که مشغول مرتب کردنشون بودن.درست همون صبحی که اریک مشغول حاضر شدن برای اولین قرار رسمیش با امیلی جانسون بود.....
___________
عشق بهترین هدیه ایه که میشه به کسی داد.!
باهم مهربان باشین و عشق و هدیه کنین:))🌱
She

hight feverWhere stories live. Discover now