1

6 1 0
                                    

صدای کامیون از بیرون پنجره میومد اما ماریس هنوز آماده خداحافظی با خونه شون و اتاقش نبود
همینطور که ماریس رو بالکن ایستاده بود باباش اومد و ماریس رو بغل کرد و گفت : دختر خوشکلم آماده یی
یدفعه اشک از چشای ماریس سرازیر شد و روشو برگردوند طرف باباش و گفت : بابا میشه نریم
اینجا خاطرات مامان رو داریم
باباش با لبخند اشکای ماریس رو از رو گونه هاش پاک  کرد و گفت : عزیزم خاطرات مامان همیشه باهامونه حتی آگه تو این خونه نباشیم مطمئنم اونجا بری از اونجا هم خوشت میاد خودت میدونی که دیگه نمیتونیم تو این خونه بمونیم پس لطفا شرایط رو از این که است سخت تر نکن باشه
ماریس بعد از حرفای پدرش اونو بغل کرد و گفت : باشه بابا پس بیا زودتر از اینجا بریم ....
ماریس از بغل باباش در اومد و چمدون شو برداشت و رفت تو حیات.. باباش هم که همه همه وسایل رو دوباره چک کرد و در خونه رو قفل کرد
و سوار ماشین شد و حرکت کرد

ماریس هدفونش رو زد و شروع به گوش دادن به آهنگ آروم کرد
مسیر خیلی طولانی بود تا مقصد شون ....

خب بچه ها امیدوارم از شروع داستانم خوشتون بیاد
نظرات خوب و بد تونو حتما کامنت کنین
ممنون😌😜

Mom's cottage🙈Where stories live. Discover now