ماریس با صدای باباش از خواب پرید و با صدای خواب آلودگی گفت : رسیدیم
باباش : آره عزیزم 😊ماریس از ماشین پیاده شد و به خونه یی که جلوش بود زل زد به نظر خونه خوبی به نظر می رسید ...
ماریس چمدانش را برداشت و به سمت خانه حرکت کرد او در را باز کرد و وارد خونه شد
باباش هم پشت سرش اومد و صورتشو رو به ماریس کرد و گفت : خوشکلم اینجا رو پسندیدی
ماریس: آره جای خوبیه ی جورایی انگار دوسش دارم 😄
باباش : خوشحالم که خوشت اومده
هر دو شون مشغول مکالمات پدر دختری بودن که یهو صدای سرفه شنیدنماریس صورتشو رو به در برگردوند و دید یه پسر جذاب جلوی در وایساده 😐😐
پسر گفت : ببخشید مزاحم مکالمه تون شدم اومدم بهتون خوش آمد بگم فک کنم تازه اومدین اینجا ؟
باباش : آره پسرم تازه اومدیم اینجا
بابای ماریس رفت به استقبال پسر و دستشو جلو برد تا با هم معرفی بشن
پسر دست بابای ماریس رو گرفت و گفت :- من لیام پین هستم و بابای ماریس گفت :- منم ریچارد هستم و اینم دخترم ماریس 😊لیام شروع کرد با ریچارد به صحبت کردن همونطور هم حواسش به ماریس بود
ماریس داشت با الینور حرف میزد ( دوست صمیمیش یا بهتره بگم خواهرش)
و همش دیوونگی میکرد یجورایی لیام محو خنده های ماری شده بودیهو ریچارد وقتی نگاه لیام رو به دخترش دید اونو تکون داد و گفت : خب دیگه بهتره بری
لیام گفت میخواین یکم دیگه بمونم تو کارا بهتون کمک کنم
ریچارد : نه برو به پدر مادرت سلام برسون و اونو از پشت به بیرون حیات حل میداد
وقتی لیام رفت ریچارد پول کامیون وسایلا رو حساب کرد و جعبه های باقیمانده رو تو خونه آورد
ماریس هم تموم وسایلش رو تو اتاقش جابجا کردساعت حدودا 9 شب بود ریچارد از بیرون پیتزا سفارش داد و بعد 30 دقیقه پیتزا ها رو آوردن ماریس به ریچارد گفت بابا من میرم باز میکنم و رفت در رو باز کرد آون باورش نمیشد که لیام جلوی در بود ماریس بهش سلام کرد و بهش گفت : تو
تو رستوران هم کار میکنی ؟😕
لیام لبخندی زد و گفت آره دیگه بلاخره باید روزمو سپری کنم
ماریس گفت اهمم خب حالا ممنون از پیتزا ها بای و در رو بست .
لیام با خودش گفت : مای شت این چقد سرده 😂
و سوار موتورش شد و رفتماریس و ریچارد غذا شونو خوردن و برای اینکه خیلی روز خسته کننده یی داشتن هر دو زود به سراغ رخت خوابشون رفتن و هر دو از شدت خستگی زود به خواب رفتن ......