معجزه ی حقیقت

81 19 8
                                    

تو کوچه ی نزدیک خونه اشون چند ساعتی میشد ک قدم میزد ولی هنوزم نتونسته بود آروم بگیره چطور میتونست چیزی نگه و ساکت بمونه و زندگی یه نفر رو خراپ کنه اون همچین آدمی نبود همیشه صادق و پاک و ساده بود ولی الان با تصمیمی ک خانواده اش براش گرفته بودن مخالف بود چرا ک می دونست ک نمیتونه خوشبختش کنه چطور میتونست وقتی اون یه...
ن نمیشد و هرگز باعث درد کسی نمیشد نباید اینکارو میکرد پس در یک تصمیم فوری وارد خونه شد خونه ای ک الان در آن خواستگاری جریان داشت وداشت خفه اش میکرد با ورودش سر همه ب سمتش برگشت
_پسرم اومدی چرا اینقد دیر کردی
پدرش داشت با پایین ترین تن صداش حرف میزد و این ینی اشکنجه ی روحی بعدش
ولی نمیشد نباید میزاشت پس
.سلام من بیون بکهیون هستم
ادای احترام کرد ب افراد حاظر در هال  پدر مادرش و مرد و زن دیگری ب همراه دخترشون یا همون عروس خانم   در یک نگاه خانواده ی زیبایی بودن ولی الان بهتر بود تا بعد پس
.معذرت میخوام ک دیر کردم آقای پارک ولی باید چیزی رو بهتون بگم
درحالی ک سرش رو پایین انداخت
. من نمیخوام با دخترتون ازدواج کنم  من
همه تعجب کردن و آقای بیون جوری پسرش رو صدا زد ک سقف خونه لرزید اما بک کوتاه نمی اومد چرا ک زندگی خودش ن بلکه زندگی ی دختر بیچاره وسط بود  پس
.من واقعا معذرت میخوام اما من نمی تونم دخترتون رو خوشبخت کنم من لیاقت داماد شما رو ندارم پس امیدوارم منو ببخشید
بدون این ک ب خانواده اش نگاه کنه فوری ب سمت اتاقش رفت
می دونست پدرش میکشتش  مادرش رو نا امید کرده اما برای اون دختر این بهترین کار بود
بعد از چند دقیقه صدای در و البته صدای فریاد پدرش بهش فهموند ک مهمونا رفتن و وقت جوابدهی است پس سعی کرد محکم و قوی باشه
-کجایی پسره ی عوضی هاا
این بود نتیجه ی زحماتمون
این چ کاری بود کردی ها چطور تونستی
من چقد سختی کشیدم تا دختر ثروتمندترین مرد این شهر رو برات بگیرم اونوقت تو چیکار کردی
پدرش جوری فریاد میزد و نعره میکشید ک گوشاش درد میکرد و مادرش فقط اشک میریخت پس این بود شکست قلبش ولی چرا هنوز نفس میکشید شاید برای گفتن حقیقت ولی حقیقت ک میکشتش
-چرا ساکتی ها د بگو
بگو چته چراا
چرا اینکارو با ما کردی
*پسرم  عزیزم بگو چرا اینکارو کردی دختره ک خوشگل بود هوم 
مادرش داشت با مهربونی باهاش حرف میزد پس هنوز اونو داشت
.مامان بابا
قضیه خوشگلیش نبود ثروتش نبود
من ..من..فقط
-تو چی ها  چی بگو ببینم
*بگو عزیزم تو چی نترس هوم
.من گی ام
یک نفس گفت و زود چشاشو بست چرا ک میترسید از پدرش سیلی بخوره
-تو چی ...چی چی هستی
*مریضی
.من از پسرا خوشم میاد و
بوم تموم خونه رو سکوت فرا گرفت سکوتی ک طوفان ب دنبال داشت و صدای نفس های عصبی پدرش و گریه ی مادرش
-از پسرا خوشت میاد ها
داری شوخی میکنی نه این دیگه چ مسخره بازیه ی
ببین بک بگو کاریت ندارم فقط همچین شوخیه کثیفی با ما
.من واقعا از پسرا خوشم میاااا
هنوز حرفش تموم نشده بود ک چنان کشیده ای خورد ک احساس کرد تموم استخونای صورتش شکست و بعدش پشت سر هم سیلی و تف کردنای پدرش ک داشت نفرین و لعنتش میکرد و مادرش جوری نگاش میکرد ک داره ب یه هرزه نگاه میکنه
درد صورت و قلبش رو فراموش کرد  و بلند شد خواست معذرت خواهی کنه ک با حرفی ک شنید دیگه جونی براش نموند
-از این خونه گم میشی میری همون آشغالدونی ک لیاقتت اونجاس و یادت نره ک ما دیگه پسری نداریم فهمیدی تو فقط بکهیونی همین یه هرزه کثیف ن بیون حالا گم شو از خونه ام تا زنگ نزدم ب نگهبانا
باورش نمیشد تو یه لحظه هرزه شد و بیون بودنش و خانواده دار بودنش رفت هوا چرا ک فقط گی بود مگه دست خودش بود خودش خواسته بود اینجوری بشه
.مامان من
*من مامان تو نیستم  من دیگه پسری ندارم فهمیدی برو بیرون تا باعث قاتل شدن شوهرم نشدی دیگه تویی نیستی فهمیدی گم شو
باورش نمیشد مادر مهربونش هه پدری ک مثه یه کوه پشتش بود الان
اشکاش پشت سرهم جاری میشدن این حقش نبود این زندگی چرا روی خوبش رو یه شبه ازش گرفت
پدرش جوری پرتش کرد بیرون خونه ک تا دقیقه ی اخر ک فرش زمین نشد نفهمید ک الان بی کس و تنهاست  والبته مرده چرا ک اون دیگه چیزی نداشت برای از دست دادن از اون روزی ک فهمیده بود گی هست حس مرگ داشت ولی مادر پدرش رو داشت پس هیچ وقت سعی نکرد ب خودش اسیب بزنه ولی الان
.من مرده ام مامان بابا گفتن من براشون مرده ام پس باید بمیرم
با قدم های بلند خودش رو ب خیابون رسوند وتاکسی گرفت
.آقا لطفا برین سمت رودخونه
باید خودش رو میکشت باید بکهیونو میکشت وقتی بیونی جلوش نداشت
راننده با نگاه عجیبی نگاهش ب مسافرش بود ک مثل ابر بهاری گریه میکرد خواست چیزی بگه ک تلفن بک زنگ خورد
متعجب ب تلفنش نگاه کرد ینی مامانش دلش براش تنگ شده یا پدرش پشیمون شده اما با دیدن  گوشیش آه کشید
.بله لوهان
،بک خوبی چیشد چیکار کردی گفتی چیشد
لوهان پشت سرهم حرف میزد و نگرانش بود
.لو گفتم خانواده ی دختره رفتن خیلی ناراحت شدن از صورتاشون معلوم بود
،بک پس پدرت چیکار کرد نگفت چرا و
لوهان میخواست بگه پدرش بلاخره مجبورش میکنه ک با حرف بک ن تنها لوهان بلکه رانند ه ام ترمز زد
.بهشون گفتم گی ام
بک جوری ب جلو پرت شد با ترمز طرف ولی براش مهم نبود اون الان حسی نداشت نباید میداشت ن پس خیلی ریلکس برگشت جاش و ب ادامه ی حرفش رسید
.اونا بیرونم کردن لو من دیگه کسی رو ندارم اونا منو کشتن من ...
و هق هقاش شروع شد دست خودش نبود اون عاشق خانوداه اش بود
لوهان خوب بک رو میشناخت و می دونست دوستش الان کجاست و میخواد چیکار کنه چراک چند بار جلوش رو گرفته بود ولی هردفعه ب بهانه ی خانواده اش ولی الان اونا شده بودن دلیل خودکشیش پس باید چیکار میکرد
،بک بک میشنوی چی میگم تو تو باید از اون دختر معذرت بخوای اون حتما الان خیلی ناراحته پس لطفا برو و ازش معذرت بخواه منم میام اونجا باشه
،لطفا ‌‌‌‌باشه
بک فهمید دوستش نگرانشه ولی بهش حق میداد باید ب اون دختر میگفت حقش بود بعدش میمرد
.باشه
الان جلوی خونه ی پارک ایستاده بود نمی دونست چجوری بره تو و چی بگه ولی بازم اینجا بود پس زنگ درو زد و سرش رو پایین انداخت
خدمتکار دررو باز کرد و بک رفت داخل  وقتی ب داخل رفت خانم و آقای دارک ک منتظر پسرشون بودن با دیدن بک تعجب کردن و ولی خیلی زود تعجب جاشو ب نفرت و خشم داد
تو اینجا چیکار میکنی ها
اومدی اینجا ک چی
.اومدم معذرت بخوام از خودتون و دخترتون می دونم باعث آزارتون شدم من متاسفم هرچی بگم
@هرچی بگی کمه نه؟معلومه تو چجوری تونستی اینکارو کنی باید قبلش میگفتی چرا آبروی دخترم رو بردی هااا
.معذرت میخوام ولی من واقعا نمی دونستم پدرم کنسلش نکرده من قبلا گفته بودم بهش ک راضی نیستم
@هه راضی نیستی تویه دوزاری
با شنیدن این حرف اصلا ناراحت نشد چرا ک ب آخرش رسیده بود پس خیلی محکم گفت ک تا دخترشون رو نبینه از اونجا نمیره برای همین نگهبانا اومدن ک ب زور ببرنش ک بارداد و فریاداش یورا اومد پایین و با دیدن بک تعجب کرد وقتی فهمید بک میخواد باهاش حرف بزنه قبول کرد چرا که میخواست بدونه چرا ردش کرده ینی اون خوشگل نبود یا جذاب یورا دختر صاف و ساده ای بود مثه خودش پس رفتن ب اتاق یورا
.من واقعا متاسفم نمی دونم  چی بگم من ..
!من خوشگل نیستم قدم زیادی بلنده یا جذاب نیستم از رنگ پوستم ...
یورا داشت مثه یه بچه ی دو ساله دلیل می اورد و فک میکرد زیادی خوب نیست ولی اون زیباترین بود اما ن برای بک
.اینطور نیست شما خیلی خوشگل و مهربونی و جذاب مطمئنا هرکس ببیننت عاشقت میشه
!پس چرا تو ردم کردی نکنه دوست دختر داشتی
اوه خدای من باعث ناراحتیت نشده باشم
این فرشته بود نه بک باورش نمیشد این دختر اینقد مهربون باشه
.نه نه اینطور نیست من گفتم نمی تونم خوشبختت کنم قضیه پول یا زیبایی نیست قضیه منم
من ....
منن خب
گی ام
و بعد منتظر شد ک دختره چندش یا بندازتش بیرون با طولانی شدن سکوت سرش رو بلند کرد و نگاه یورا کاملا تضاد چیزی بود ک بک انتظارش رو داشت
.چرا چیزی نمیگی
من متاسفم من نمی خواستم زندگیت رو خراپ کنم من  نمی تونم با دروغ بهت رویاهات رو نابود کنم متاسفم
ولی یورا چیزی نگفت این پسر روبه روش مثه یه بچه گربه ب نظر میومد اولش فک میکرد میخواد چنگش بزنه و بهش اسیب بزنه با رد کردنش ولی الان اون چقد مهربون بود ک ب فکرش بود
!کیوت
دهن بک باز موند چی شنید الان
.ها
!تو خیلی کیوتی خدای من باید زودتر میگفتی من خوبم نگران من نباش باشه
.متاسفم
!نباش لطفا
بک بعد بلند شد و رفت الان دیگه هیچی نمونده بود باید میرفت و خودش رو میکشت
ولی الان  کجا بود وسط بار و برای اولین بار مست کرده بود لوهان مجبورش کرده بود بیاد اینجا همه اینجا خوشحال بودن یا داشتن ادا در می اوردن
و در طرف دیگه ای بار پسری قد بلند ایستاده بود ک همش نگاهش ب بک بود چانیول برادر یورا بعد از شنیدن داستان از پدر مادرش تصمیم گرفت این پسر رو ک خواهرش رو رد کرده با خاک یکسان کنه پس ب دختری ک کنارش بود گفت
«بگیرهر چقد میخوای بهت پول میدم ولی برو با اون پسر بخواب و کاری ک که جوری به نظر برسه که داره بهت تجاوز میکنه و ازش فیلم بگیر مست کردنم نمیخواد مثه اینکه به انذازه ای کافی مسته
دختر  رفت طرف بک و چانیولم از دور ب پشت پسر ریز جثه خیره شد
«کارت تمومه بیون بکهیون قسم میخورم از فردا زندگیت جهنم شه
دختر به بک نزدیک شد و گاملا اغواگرانه دستش رو رونش گذاشت و گفت
سلام با یه شب هات چطوری هوم من خیلی ذاغم تو چی
بک ب دختر نگاهی انداخت تو یه کلمه هرزه بود نگاه و ارایشو لباسش ازش یه هرزه ساخته بود ولی بک ک تموم مست بود زبونش دست خودش نبود با صدای بلندی گفت
. برو کنار من از تو خوشم نمیاد و
وقتی داشت دست دحتر رو از رونش بر میداشت
.از دخترا خوشم نمیاد برو یه جای دیگه دنبال  شهوتت بگرد
و دختر رو پرت کرد ب کناری  چان تعجب کرد هر کسی بود الان باید تحریک میشد و اون دختر رو ب یکی از اتاقا میبرد ولی چیشد الان ک
بک در همون لحظه از میز بالا رفت و با صدای بلند
. سلام سلااااااااممن بیو...اه یادم رفت اون مرده
اهامن بکهیونم ی پسر تک و تنها ک امشب تموم چیزاشو از دست داد
من دل دختری رو شکستم ولی خیلی معذرت خواستم
با گفتن این حرفا هی جلو عقب میشد و چان تعجب کرد
.اما خب می دونین من خیلی عوضی ام نه اره هستم دیگه
لوهان ک تا الان پیش دوست پسرش بود با دیدن بک فوری سمتش رفت
-بک بیا پایین بک چی داری میگی
خدای من تو مستی
اه بک میشنوی
ولی بک نمیشنید مگه مرده ها میشنون و البته الکل کار خودش رو کرد
.من لیاقت اون دختر رو نداشتم من نمیتونستم اونو خوشبخت کنم
چان هر لحظه بیشتر تعجب میکرد چرا ک پسری ک روی میز بود زیادی مست و زیادی صادق بود اینو از چشاش خوند اون بچه پس چرا خواهرش رو رد کرده ینی ب فکر خوشبختی خواهرش بودی ولی چرا
.من مننننن اه نکن لو  خطاب ب لوهان ک همش میخواست جلوش رو بگیره گفت
.من یه گی ام 
و بله چان باورش نمیشد این بچه گی باشه و اون واقعا دیگه ازش ناراحت نبود چرا ک پیامی از خواهرش براش رسید ک گفته بود حق نداره ب بک نزدیک شه اون دلایلی داره برای رد کردنش اما حتی فکرشم نمی کرد این پسر گی باشه
م.من گی ام  می دونی من نمی تونستم براش ی مرد باشم چراک من مرد کاملی نیستم من
و بله چان عصبی شد چرا ک گی بودن دلیل بر مرد نبودن نبود   میخواست بره و ولش کنه که با دیدن چند پسر ک میخواستن از مستیش استفاده کنن و بک رو ببرن برگشت و در یک تصمیم آنی رفت جلوشون
و بله الان بک اینجا بود تو خونه ی پارک چانیول برای بار دوم ولی ایندفعه کاملا مست و بیهوش چان باورش نمیشد اون پسر رو اورد اینجاولی پاکی و معصومیتش اونو مجبور کرد و پدر مادر چان و یورا واقعا خوش حال شدن چرا ک اونا هم پسرشون گی بود و بهش افتخار میکردن اما بک مثه اینکه همچین خوش شانس نبود چان بک رو برد ب اتاق مهمون رو تخت گذاشتش یورا وچان میخواستن برن بیرون ک با حرف بک برگشتن
.متاسفم معذرت میخواممم
مننن نمیخواستم
من آدم بدی ام
چرا من گی شدم چرا
اگه بیونی نباشه پس نباید بکی هم باشه من باید بمیرم من باید بمیرمممو
و بک ب خواب رفت اما چان و یورا داشتن ب پسر بچه ی زیبایی ک داشت تو مستیشم ازشون معذرت میخواست نگاه میکردن و تو ذهن هردوشون ی کلمه بود اون بچه زیادی پاک و معصوم بود و البته کیوت
چان تصمیمش  رو گرفت و البته یورام خوش حال از تصمیمش
بک صبح با سر درد شدیدی از خواب پاشد  ولی با باز کزدن چشماش و دیدن خانم پارک بالا سرش فوری صاف نشست و ب اطراف نگاه کردک با دیدن یورا وآقای پارک و ی پسر قد بلند بالا سرش از این  بیشتر متعجب نمیشد چرا اینجا بود و چرا همه بالا سرش بودن نکنه مست کرده بود و باز برگشته بود اینجا ک
.من منن معذرت میخوام نمی دونم چجوری اومدم اینجا من واقعا متاسفم
بک داشت پشت سرهم حرف میزد و اصلا نفهمید ک نگاه های همه چقد پر عشق و مهربونیه و البته نگاه چان پراز تحسین و خواستن
پسرم لطفا آروم باش  باشه همه چیو می دونیم و ما دیگه ازت عصبانی نیستیم
بک ناباورانه ب آقای پارک نگاه کرد  چی داشت میگفت مگه میشد
نکنه دیوانه شده بود یا هنوز مست بود
با دو دستش محکم چشاشو فشار داد بعد ک بازشون کرد باز همون صحنه و لبخند  پس محکم ضربه ای ب سرش زد ک اخش در اومد با این کارش همه خندیدن و همزمان گفتن کیوت
بک در آن کلمه هنگ کرده بود نکنه میخواستن اینجوری انتقام بگیرن
یورا با خوش حالی دستش رو گرفت و
بلندش کرد وسمت حموم هلش داد
-زود باش بکی باید بری حموم
بعد ک انگار چیزی یادش اومد گفت -اوه ببخشید میشه بکی صدات کنم
بک باور نمی کرد خیلی خیلی شرمنده بود چرا ک خودش رو لایق این همه مهربونی نمی دونست ک با حرف خانوم پارک زد زیر گریه
-پسرم بلند شو بعد بیا برات سوپ پختم بهت کمک میکنه حالت بهتر شه
بک رو زانوهاش نشست و با صدای بلندی شروع ب گریه کرد همه با تعجب نگاش میکردن
-من من چرا اخه من اینقد بامن مهربونین
من متاسفم خیلی خیلی متاسفم من احمق لایق این همه محبت نیستم من حتی لایق..
ک با حرف پسر پارک ساکت شد
-خفه شو خفه اه چجوری میتونی بگی تو از کجا میدونی لایقش هستی یا نه
ها نکنه ب خاطر اینکه فکر میکنی مرد کاملی نیستی و واین چرت و پرتا
چان خودشم نمی دونست چش شده ولی این پسر حق نداشت اینجوری خودش رو کم کنه
بک جرئت نکرد حتی ی کلمه بگه و گریش بند اومد و متعجب ب برادر دختری نگاه کرد ک الان ازش عصبی بود
-ببین پسرم تو کاملی و مشکلی نداری گی بودنت  هیچی از توانایات کم نمیکنه اینکه بقیه چ فکری میکنن مشکل خودشون و طرز فکرشونه تو کاملی فهمیدی همون طور ک پسر منم گی هست و ما بهش افتخار میکنیم
بک با چشمای باز ب پسر آقای پارک و خانواده اش نگاه میکرد این خانواده چطور اینقد مهربون بودن خواست دوباره بغض کنه ک با حرف یورا زود بلند شد
-یا بلند شو دیگه وگرنه میگم اوپا ببرتت حموم
و بله یورا هم فهمید گند زده و شروع کرد ب خندیدن و بک فوری سمت حموم فرار کرد
چراک ی لحظه حس کرد با پسر پارک بودن تو حموم ....ن ن نباید 
زود دوش گرفت و رفت پایین هنوز موهاش خیس بود و تیشرت چان که بهش داده بودن نمای زیبایی از سرشونه هاش و ترقوه هاش ب نمایش میزاشت ک چانیول با دیدنش  آب تو گلوش گیر کرد این پسر زیادی بود برای قلب بی جنبه اش بعد از فهمیدن گی بودنش تا حالا هیچ پسری براش اینقد جذاب و البته کیوت نبود ولی بک مهمونشون بود باید خودداری میکرد
-بیا پسرم بیا پیش من بشین
آقای پارک صداش کرد و بک با سری افتاده پیشش نشست و خانم پارک زودی براش سوپ ریخت
-خب پسرم بگو ببینم الان بهتری
خانم پارک ازش سوال کرد
وبک زود جوابش رو داد
-بله ممنونم خوبم
بعد انگار چیزی یادش افتاد
-خب همه ی مارو میشناسی  این پسرم چانیوله
و بک برای بار اول دقیق نگاش گرد اون خیلی  هات بود در یک کلمه چشمای بزرگ با گوشای با مزه و لبای گوشتیش  همین جور خیره نگاهش میکرد ک با صدای یورا زود ب خودش اومد و سلام کرد
-معذرت میخوام واقعا متاسفم  من
-بسه اه از دیشب هی داری ور ور معذرت میخوای و اشک میریزی خسته نشدی
اه این دیگه کیه
و سرش رو محکم تو دستاش گرفت واقعا این بچه زیادی انرژی ازش گرفته بود وحالا ک فکر میکرد بهش حسم داره دیگه اخرش  بود خدای من پارک چانیول بزرگ و مغرور از یه پسر دماغو خوشش اومده
ولی بک هاج و واج نگاش کرد ینی چی از دیشب
فکرش رو بلند گفت و همه خندیدن
-خب پسرم دیشب مثه اینکه چان تو ورو تو بار میبینه و بعدش ک دیده حالت بده اوردتت اینجا چون خونتون  رو بلد نبود
-اوه
و ساکت شد
همین ینی نمی خواست ازش تشکر کنه وای خدا این دیگه کی بود نکنه فقط معذرت خواهی بلد بود چان داشت دیونه میشد
-تشکرم خوب چیزیه ها میگم
بک سرش رو بلند کرد و باز معذرت خواست ک تشکر نکرده
چان در لحظه دلش میخواست بکشتش
ولی با ی لحن کاملا جدی
-بیون بکهیون ب نفعته ک دیگه جلوم معذرت نخوای وگرنه
ک با دیدن اشک و هق هقای پسر روبه روش علامت سوال شد مگه جیز بدی گفته بود بک هیچ جوره اروم نمیگرفت و هی اشک میربخت
-چی شد  پسرم خوبی
-بکی خوبی چرا گریه میکنی
یا پارک چانیول چرا اشکش رو در اوردی
ولی بک  خیلی آروم گفت حالا من چیکار کنم
من دیگه بیون نیستم فقط بکهیونم و دیگه خانواده ای ندارم من منن و دوباره زد زیر گریه
خانوم پارک و اقای پارک فوری رفتن پیشش و تو اغوش گرفتنش و بهش قول دادن ک همه چی زود خوب میشه بک نمی دونست چرا ولی ب این خانواده اعتماد داشت پس اشکاش بند اومد و گفت -قول میدین
قول
و زیباترین لبخندش رو ب خانوم و آقای پارک هدیه داد ک دل پارک چانیول با دیدن لبخندش لرزیدو ب خودش قول داد ک نزاره دیگه بک گریه کنه
یک هفته از حضور بک تو خونه ی آقای پارک میگذشت و بک و یورا همیشه باهم کل کل میکردن و میخندیدن و گاهی هم چانیول پیششون بود و بک جزئی از خانواده ی پارک شده بود چرا ک یورا اونو ب تموم دوستاش معرفی کرده بود و البته بک الان عزیزترین کس برای خانوم اقای پارک بود این بچه تو ظرف یک هفته جوری تو دلشون جا باز کرده بود ک بدونش خونه سوت و کور بود لوهانم گهگاهی ب دیدنش می اومد و از خانواده اش براش میگفت و بعد رفتنش چانیول برای اینکه باز بک هوس گریه نکنه تا دیر وقت پیشش میبود و سعی در سر گرمکردنش داشت و گهگاهی هم تو آغوش میگرفتش و تا بک نمی خوابید پیشش میموند و بعد خواب بک یه دل سیر نگاش میکرد هر شب به اینطور بود دزدکی میرفت تو اتاقش و نگاش میکرد چان واقعا عاشق اون پسر بود و داشت دیوونش میشد اما بخاطر مهمون بودن بک نمی تونست کاری کنه و این واقعا داشت اذیتش میکرد برای بار اخر ب پسر خوابیده نگاهی انداخت پ رفت ب اتاقش باید فردا همه چیو تموم میکرد
صبح بک ب محض بیدار شدنش دنبال پسر رویاهای این روزاش گشت ولی طبق معمول نبود کنارش بک عاشق چان بود ولی ب خاطر محبت خانواده اشون سکوت کرده بود و البته نمی دونست تایپ چان چی هست پس باید امروز حتما ازش میپرسید البته جوری ک ضایع نباشه پس بلند شد و دوش گرفت و با موهای خیس رفت پایین و کنار پدر جدیدش نشست
-صبح بخیر اپا صبح بخیر زیباترین مامان دنیا  با ی لبخند گنده سلام کرد
-یا بک مثه اینکه منم سر سفره هستم
یورا با حرص گفت ک بک فوری جوابش رو داد
-اوه آپا تو خونمون موش هست چرا صدای موش اومدی دفعه
ک یورا بلند شد  و
-بکی ب نفعته فرار کنی وگرنه میزنم لت و پارت میکنم
و بله بک فرار کرد
طبق معمول باز ی صبح و ی روز شاد دیگه
آقا و خانم پارک داشتن میخندیدن و صبحونه ی بک رو براش میکشیدن
بک داشت میخندید و فرار میکرد ک محکم ب چان خورد چان فوری از کمر گرفتش و ب خودش فشارش داد بک ک حواسش نبود
_یول منو از دست این خواهر دیونه ات نجات بده میخواد لهم کنه اخه دختر ب این  خشنی خوب شد ک باهاش ازدواج نکردم ن
و داشت حرف میزد و هی تکون میخورد وپشت چان قایم میشد و اصلا حواسش ب چان نبود ک داشت دیونه میشد این بچه داشت چیکارش میکرد یورا ک حالت چان رو دید کشید عقب و ب برادر مجنونش نگاه کرد یورا دختر زرنگی ود و از حس برادرش و بک خبر داشت وهی بک رو می انداخت بغل برادرش اما مثه همیشه چان خودش رو کنترل میکرد و بی خیال می رفت و یک عدد بک غمگین و یک عدد  یورای شکست خورده میموندن و هردوشون بی صدا می نشستن سر میز
-چان پسرم امروز خونه ای
-ن بابا قرار دارم میخوام...
هنوز حرفش تموم نشده بود ک بک پرید وسط حرفش
-چ قراری؟ با کی ؟کجا
چان برای اولین بار حس کرد نکنه بکم میخوادش  یه امید کوچک از بک میخواست پس خواست ببینه حسودیش میشه یا براش مهم نیست پس

oneshotWhere stories live. Discover now