تموم قاصدک های اون باغچه را،فوت کرده بود.
برای فوت کردن اونها،حاضر بود رودخونه کوچیکی از خونش رو روی خارِ گل های باغچه به یادگاری بزاره.
اگر قاصدک ها میذاشتن اون دخترک با موهای نارنجی رو ببینه،خونش کوچیک ترین اهمیتی براش نداشت.
توی اون باغ همه خبر از باخت دخترک میدادند.
ماه کم کم بالا میومد و خونِ روی خار گلها با مهتاب برق میزد.
و رزهایی که بهش پوزخند میزدند!
اخر هم دو چشم خشمگینی که بهش یادآوری میکرد قانون های زندانش رو زیر پا گذاشته.
YOU ARE READING
Letters To That Blue Killer
Non-Fictionاهمیت نمیدهم، اگر روزی شیشه های کوچک، از حجم غم هایم خورد شوند. شیشه هایی که، غم هایم را در قلب خود نگه میدارند؛ تا شاید روزی، به دست کسی برسد. تا شاید زنده بمانم؛