-چرا ازم فرار میکردی؟..
دست سردش رو روی کمر لخت و گرم پسر کشید و جملش رو کامل کرد: وقتی انقدر دوسم داری.. چرا ازم فرار میکردی؟
نیشخندی روی لبش نشست و فک پسر رو بین انگشت های کشیدش اسیر کرد: منتظر جوابتم.. پاتر!
هری که تازه الکل توی خونش داشت از بین میرفت و متوجه اتفاق های اطرافش میشد خودش رو عقب کشید اما با برخورد به دیوار پشت سرش سرجاش قفل شد، نگاهش رو از چشم های یخی رنگ دراکو گرفت و به فضای اتاق داد. تزیینات سبز و مشکی اتاق نشون میداد اینجا خوابگاه اسلیترینِ، اما دلش نمیخواست به این راحتی ها باور کنه این وقت شب توی خوابگاه خودش نیست.واقعا اینجا چیکار میکرد؟ آخرین تصویر توی ذهنش مهمونی کریسمس و بیش از ظرفیت و دور از چشم پرفسورها الکل خوردن بود. از خالی بودن اتاق فهمید که بقیه هنوز توی مهمونین، پس دراکو اینجا چیکار میکرد؟
دراکو از دیدن چهرهی گیج و ترسیدهی پسر رو به روش زبونش رو روی لبش کشید و خیسش کرد و با قدمهای آرومی بهش نزدیک شد. هری اونقدر توی فکر بود و گیج شده بود که اصلا نفهمید دراکو کی به فاصله دو سانتیش رسیده. با پیچیدن صدای بهشتیِ پسری که شش سال مخفیانه میپرستیدش توی گوشش و در پیِ اون برخورد نفس های داغ پسر با پوست لطیف گردنش تپش قلبش بالا رفت، اونقدر محکم به قفسه سینش میکوبید که حس میکرد الانه که از سینش بیرون بیاد.
-پس تو تخت من خوابیده بودی چون دلت واسه عطرِ تن من تنگ شده بود؟.. آره پاتر؟!
-م..من؟!!دراکو دستش رو کنار سر پسر و روی دیوار قرار داد و فک پسر رو توی دست آزادش گرفت و مجبورش کرد نگاهش کنه و خودش از فاصله نزدیک بهش خیره شد.
-یعنی یادت نمیاد؟
هری سرش رو به نشونهی منفی تکون داد. دراکو یه ابروشو بالا داد: مگه چقد خوردی که یادت نمیاد با بالا تنه لخت تو تخت من بودی؟نفس عمیقی کشید و با پوزخند ادامه داد: من امشب نیومدم به مهمونی، توی کتابخونه بودم، وقتی برگشتم و اینجا دیدمت شوکه شدم و پرسیدم چرا اینجایی و توام گفتی دلت واسه عطر من تنگ شده بود چون امشب به مهمونی نیومدم.
چشم های هری از تعجب گرد شد: با.. باورم نمیشه همچین.. ک.. کاری کردم..
دستش رو روی پیشونی عرق کردش کشید و ادامه داد: آه حالا هرچی.. باید برگردم خوابگاهم..
خواست از حصار دستای پسر بیرون
بیاد که مچ دستش تو دست دراکو گرفتار شد: کجا؟!
-گفتم که، میخوام برگردم خوابگاه!
-مگه من بهت اجازه دادم؟و تو یه حرکت دوباره به دیوار چسبوندش، صورتش رو نزدیک پسر کرد و همونجوری که به لبهاش خیره بود با صدای بم و لحن آرومی گفت:انقدر دمای بدنت بالاست که منم میتونم حسش کنم..
نفس داغشو بیرون داد: لعنت بهت پاتر.. منی که هرشب رویای این موقعیتُ میدیدم چجوری الان بزارم بری؟
YOU ARE READING
"T Of Touch"
Fanfictionهری پاتر فکرش رو نمیکرد روزی عشق پنهانیش نسبت به دراکو مالفوی توی همچین دردسر شیرینی بندازتش!