part(1)

222 46 53
                                    

سلام این پارت اوله امیدوارم که دوسش داشته باشین فقط ی چیزی بگم اینکه این پارت از دید منه ممکنه پارتای دیگه هم همینجوری باشه ولی وقتی ک بخوام از دید شخصیت های داستان بگم حتمن ی جوری میگم ک شماها متوجه بشین این حرف از طرف کیه
خب خیلی پر حرفی کردم برید این پارتو بخونید و حتمن نظراتتون رو بهم بگید💜💜💜
.................    ..................    ..................
باز هم رفته بود تو اون اتاقی ک از همون اولی ک اومده بود تو این دبیرستان لعنتی روزی دو س بار می‌رفت ک البته ب لطف بعضی از اون معلما ک هیچ جوره نمیشد ترسوندشون لوش میدادن ، بیشتر هم می‌رفت  و اون پیر خرفت ک مث ی آهنگ مزخرف ک هیچی ازش نمیفهمی و هزار بار ی تیکه از آهنگ رو میخوند ی حرف رو هزار بار می‌گفت و البته ک هیچ کدوم از حرفاش ب تخم تهیونگ هم نبود
با نیشخند روی لبش ب اون پیرمرد روبروش و مامانش ک کنارش ایستاده بود نگاه میکرد و مادرش سعی داشت تا اون مرد چاق رو هر جوری شده با پول بخره ولی در جواب همه ی اون مقدار پولا اون پیرمرد می‌گفت
-خانم لی از پیشنهادتون ممنونم ولی پسر شما دیگه تمامی قانونای مدرسه رو زیر پا گذاشته و اینکه هیچوقتم  لباس فرم نمیپوشه و البته بماند ک برای خالی کردن خودش از دخترای دبیرستان استفاده می‌کنه ، خانواده های دانش آموزا اعتراض کردن و در کمال تأسف باید بگم ک پسر شما اخراجه
خانم لی سری از روی تاسف تکون داد و فقط منتظر بود تا بره خونه و پسرش ک از خداش بود هیچوقت پسرش نبود رو کتک بزنه
-خانم لی این پرونده پسرتونه امیدوارم بتونین تو ی مدرسه خوب ثبت نامش کنین
اون پیری این حرفش رو با ی نیشخند گف ک البته تهیونگ معنی این حرفش رو خوب فهمید و متقابلن تهیونگ هم ی نیشخند حرصی زد و بعد از تعظیم کوتاهی ک البته تعظیم هم نبود فقط کمی سرش رو خم کرده بود ک فقط خود تهیونگ میدوست برای دیدن اینه ک دکمه اون لباس سفیدش بازه ک بتونه بدن برنزه و خوشفرمش رو نشون بده نگاه کرده بود.
هر دو از اتاق بیرون رفتن.
تو ماشین هیچکس هیچ حرفی نمی‌زد و هر دو ب بیرون نگاه می‌کردن
سکوت وحشتناکی تو ماشین حکمفرما بود و تهیونگ اندک فکری ب این نمی‌کرد ک تو خونه قراره چ بلایی سرش بیاد
وارد خونه ک شد پدر بی عرضه اش روی مبل نشسته بود و ی پاش رو روی اون پاش انداخته بود و تبلتش رو توی دستش گرفته بود و از اون لبخندش و طرز نگاه کردنش به صفحه تبلت فهمید که داره مخ ی دختره رو میزنه تا بتونه خودش رو خالی کنه.
اون مامانش واقعن نمیدونست ک این کارش ب باباش رفته؟!
نیشخندی زد و راهش رو ب طرف اتاقش ک طبقه ی بالا بود رو در پیش گرفت ولی بعد از اینکه سه قدم برداشت با چیزی ک ب کمرش خورد چشم هاش رو بست تهیونگ خوب میدونست اون چیزی ک ب کمرش خورده همون کمر بنده چرمی ک مامانش از ایتالیا خریده بود و هر دفعه با همون کتک میخورد ، دیگه عادت کرده بود
-درد داره؟!
خنده عصبی کرد و ادامه داد
-معلومه ک درد داره ... بشمار
با حالت کمی عصبی گفت ولی بعد از اینکه صدایی از تهیونگ بلند نشد
داد زد و گفت
-بشماررررر
مرد ک تا الان متوجه هیچکدوم از اتفاقات نشده بود با صدای داد همسرش سرش رو بلند کرد و ب طرفی ک زنش و پسرش بودن نگاه کرد
-ی...یک
-د..دو
-س...سه
-چه...چه...چهار
.
.
.
.
.
-چه...چهل و چ...چهار
-چه...چهل و پن...پنج
-چه...چهل و ش...شش
-چهل...و ه...هف...هفت
تهیونگ ن ک دردی نداشته باشه چرا درد داشت خیلیم زیاد ولی میتونست چیکار کنه؟! کاریم میتونست انجام بده؟! معلومه که نه نمیتونست
-سل...
همین ک نامجون وارد خونه شد با دیدن صحنه روبروش خشکش زد ن ک چیز تازه ای دیده باشه ولی دلیل این همه کتک رو نمیدونست هیچوقت ب این حد نمی‌رسید
تهیونگ روی زمین افتاده بود و خون زیادی از کمر و پا و گردنش روی کاشی سفید عمارت می‌ریخت و لباسای توی تنش پاره شده بودن و لباسش ک با خونش تزیین شده بود مثل چاقو برنده ای به قلب نامجون نفوذ میکرد
نامجون بالاخره از خشک زدگی دراومد و با دو خودش رو به برادر کوچکترش رسوند و خودش رو بین مادرش و برادرش قرار داد و سعی کرد هر جوری میتونه مانع کتک خوردن تهیونگ بشه ولی مثل اینکه مادرش اصلن تو حال خودش و خون جلوی چشم های قهوه ایش رو گرفته بود
....
یهو شونش دردی گرفت چشماش رو از درد روی هم فشار داد. تهیونگ ک فک کرد بالاخره مامانش بیخیال کتک زدنش شده سرش رو ب طرف مادرش برگردوند ولی وقتی دید ک برادر بزرگش کسی ک همیشه مراقبش بوده پشت سرش نشسته بود کمی از ناراحتیش و اون درد وحشتناک بدنش ک ب لطف مادرش بدن برنزه اش با خون خودش تزیین شده بود ، کم میشد.
ولی وقتی مادرش رو دید ک با تعجب و ترس و ناراحتی داره ب نقطه ای نگاه می‌کنه رد اون نقطه رو گرفت و به شونه زخمی نامجون رسید با دیدن شونه نامجون ک ب خاطر خوردن کمر بند بهش لباسش پاره شده بود و بدن خوشفرم و عضله ایش زخم شده بود توی قلبش احساس درد کرد ولی توی ذهنش همیشه از همون موقع که بچه بود سوال های زیادی تو ذهنش شکل گرفته بود سوالایی مثل اینکه نمیدونست چرا مادرش همیشه مراقب نامجون بود و نمیزاشت ک آب تو دلش تکون بخوره و...خب مثل خودش نمیزدش و ب خاطر کاراش سرزنشش نمی‌کرد؟!

وقتی دستی روی شونش نشست از افکارش بیرون اومد و از درد هیسی کشید و چشمای قهوه ایش رو بست وقتی حس کرد دردش دیگه براش قابل تحمله چشماش رو باز کرد و نگاهش ب صورت نامجون افتاد ک توش مهربونی موج میزد


..........................

خب دوباره سلام این پارت اول تصادف بود
امیدوارم ک ازش خوشتون اومده باشه و حتمن نظراتتون رو بهم بگین میدونم الان میگین ک هنوز اول فیکه و چی بگیم ولی خب خیلی دوست دارم نظراتتون رو بدونم درباره هر چی ک دوست دارین بگین مشکلی نیست و اینکه بگین مقدارش برا هر پارت خوبه یا ن؟!
و اینکه ی چیزی من چون خیلی هیجان داشتم این پارت رو زودتر از روز اصلیش که ۱۱ دی بود اپ کردم پوزش 🙂
و اینکه حتمن با ووت و کامنتاتون خوشحالم کنید💜🙂

accident★vkookWhere stories live. Discover now