Enough.[L.s]
و اینجای داستان، آنکه برای تو میمیرد منم...
Highest ranking : #1 in fanfiction -خدای من... تو بلدی خفه شی? -باور کن نه!
زندگى دوست داشتنى من با ورود مرد مرموزى بهم خورد. مردى كه شباهت خيلى زيادى به دخترم داشت!
تو داشتی ماشین فرارو میروندی ما داشتیم پرواز میکردیم اما هیچ وقت دور نمیشدیم و بوم اینا رویاهای من بود!
بوی عشق میداد، بوی خنکی و نم بارون... گفتم: ببین چه هوای دلیه، واقعا پاهات میاد توو این هوا بری؟ روشو برگردوند، قهر نبود..، خرمالو بهش تعارف کردم، روشو برگردوند..، قهر نبود! دلش رو برداشت راهی شد، گفتم: خودت میری اونو دیگه نبر ... بذار باشه هوا رو ببینه عشق کنه... محل نداد راهی شده بود، صدای کوبیدن در که اومد دلم ریخ...
* چشم هاش اقیانوس بود ،عمیق بود، اونقدری که من بتونم غرق بشم. زلال بود مثل شیشه امواجش هرچقدر هم سهمگین به سنگ های ساحل کوبیده میشد ولی از من محافظت میکرد ... قدم هامو به سمت اقیانوس سوق دادم،شك داشتم؟! شاید شاید چون میترسیدم میترسیدم غرق بشم و حتی دیگه خودش هم نتونه منو نجات بده ولی الان الان دیگه خیلی دیر شده...
لویی توی یه رستوران کوچیک به اسم جیجی تو دانکستر کار میکنه. هری هم معلم جدید کلاس دومه. ملاقاتشون زندگیه لویی رو زیر و رو میکنه اما اون عاشقه هر قسمت از این تغییره +هری تاپه اسمات هم زیاد داره و اینکه حاملگی مرد و اینا هم داره اگه بدتون میاد نخونید
" دوتا زندگی واسم ساختی : زندگی فوتبالی ، زندگی پر از عشق"