زندانی شده در قلعه
اهم یوکی هستم.این یه چند شاتی سکای هست.اولین فیکیه دارم می نویسم.امیدوارم دوستش داشته باشید. پسرک تنها بود.تو اون قلعه ای بزرگ کسی نبود که وقتی خورشید طلوع میکنه بهش صبح بخیر بگه و وقتی ماه تو اسمون میدرخشه بهش شب بخیر بگه.می گفتن اون پسر دیوونه است روحش تسخیر شده و ادم هایی که به طرز مشکوکی کشته شدن رو همین پسر کشته...