Dama0303

چت چای>>> هر فاکینگ مواد مخدر دیگه ای

Dama0303

همین الانم اون حس چسبندگی، خیسی و کثیفی آزارم میده..
          و باید برم از مخفیگاهم بیرون چون زندگی خارج از این چرخه داغ و شهوانی هنوز ادامه داره..
          سرد و بی روح اما بی پایان
          زندگی من.

Dama0303

و تو!
          توی عوضی کاری کردی از دیشب تا الان مثل دیوونه ها به جون خودم بیفتم و بارها و بارها شاهد سقوط خودم باشم..
          چیزی که بیشتر از اون سقوط دردناکه..
          دستای کثیف خودمه که به جای دستای تو میخواد بغلم کنه و نوازشم کنه..
          اون نوازش ها آرومم نمیکنه..
          اون حس با ارزش بودن رو نمیده
          فقط بهم یادآوری میکنه که یه آشغال کثیفم..
          یه سنگ بی ارزش.

Dama0303

فقط خودم میدونم چقدر از لمس کردن خودم بیزارم!
          چون بعدش احساساتت بهت هجوم میارن و خفه ات میکنند..
          تنهایی
          پوچی
          حقارت
          جنون
          رهایی
          غم
          درد
          ترس
          حقارت
          عذاب وجدان
          لذت
          حقارت
          ضعف
          حماقت
          و خاطرات دور.

Dama0303

دیشب خوابش رو دیدم..
          دوباره به هم برگشته بودیم، همونجوری که آخرین بار ازم خواست و من در جواب حرف رو عوض کردم و سعی کردم بخندونمش..
          تلاش احمقانه ای بود..
          میدونستم
          اونم میدونست جوابم به درخواستی که بوی التماس میداد منفی بود.
          دوست موندن با کسی که باهاش تو رابطه بودی مثل عذاب دادن خودش بود.
          و من خوب یادمه چقدر از این به ظاهر دوست موندن متنفر بود و به نظرش احمقانه میومد..
          کوچولوم اون روز انگار همه چیز رو فراموش کرده بود و میخواست نگهم داره..
          دیشب تو خوابم بی رحمانه میخواست مرز دوستی که براش هیچ وقت جدی نبود رو برداره..
          و عجیب من نمیتونستم بهش نه بگم.
          میدونستم اشتباهِ
          میدونستم چیزی که خودم تمومش کردم و رو دوباره نمیخوام شروعش کنم
          چون به خودم ایمان ندارم که یه بار دیگه قدرت تموم کردن و شکستش رو دارم یا نه!
          لمسم کرد...
          جای دستاش رو تو نقطه به نقطه تنم حس میکنم...
          دستاش همه بدنم رو حفظ بود..
          بدنم تو حالت بی حسی رفته بود و شجاعت کورکورانه ای باعث میشد بخوام مزه اش کنم..
          هرگز بهم نگفت اما...همیشه حس میکردم دیدنم تو اون پوزیشن معذبش میکنه!
          میخواست باهام مثل یه جواهر رفتار کنه و نمیدونست جایی در درون من شیفته شکستن اون تصویر خیالی و درخشانه!
          فقط یک بار بیرون از جهان خوابم گذاشت مزه اش رو بچشم..
          اونم نه تا تهش!
          اما تو جهان خواب من....نتونست جلوم رو بگیره
          لوسیفری که میشناخت و میخواست مهارش کنه دست از عطشش نکشید.
          جوری این رویا واقعی بود که هنوز شک دارم یک رویا بوده باشه..
          موقع تمیز کردن خودم صبح، اولش به نظرم یه خاطره هرچند دور اما واقعی میومد
          اما نه..فقط یه خواب بود.