Eva_story

بند دوم را هم باز کرد و پیراهن سبک او روی زمین افتاد.
          	گرمای تن شوگا، و همان نگاه مغرور، نفس سانی را بریده بود. اما او نمی‌خواست مغلوب باشد. آرام سرش را خم کرد و لب‌هایش را بر پوست صاف سینه‌‌ی شوگا گذاشت؛ بوسه‌های کوتاه، داغ و خیس، یکی پس از دیگری، تا جایی که صدای نفس‌های عمیق مرد در فضا پیچید.
          	برای لحظه‌ای حس کرد توانسته مرد یخ‌زده را به آتش بکشاند. اما درست در همان لحظه، دستی محکم گلویش را گرفت...
          	
          	پارت نوزدهم نیران آپلود شد✅️
          	
          	https://www.wattpad.com/1570441774?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_published&wp_page=create_on_publish&wp_uname=Eva_story

moonriver85

گاهی اوقات توی زندگی شرایطی به وجود میاد که ما فکرشو نمی‌کنیم..
          اونقدر غیرقابل پیش بینی ان که شوکه‌امون میکنه..
          گاهی زندگی مثل عسل شیرینه جوری که عاشقش میشی 
          گاهی هم عین قهوه تلخ میشه،آدمیزاد حتی روحشم خبردار نیست که قراره تو زندگیش چه اتفاقاتی رخ بده..
          تا وقتی خوش و خوشحالی که از چیزایی که قراره رخ بده بی‌خبری و دغدغه ای نداری
          هرچیزی خوب یا بد پیش میاد،میگن همش برای تقدیر و سرنوشتته..
          اسمشو "سرنوشت" میذارن اما گاهی آرزو میکنم کاش میشد این سرنوشتو تغییر داد..
          تا جایی که خودت توش نقش داری و توش دخیلی
          و نصف دیگه‌ی‌ اونو باقی افراد دخیل هستند که توی زندگیت هستن یا در آینده قراره به زندگیت بیان
          اما عشق همه چیزو تغییر میده،گاهی همه چیزو از نو میسازه..گاهی اوقات هم همه چیزو خراب می‌کنه!
          -بانو چان
          https://www.wattpad.com/story/404875680?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=moonriver85

yasamis1920

سلام اگه یه فیک با وایب آبی و ژانر فانتزی و درام دوست دارید خوشحال میشم نگاهی به فیک دوست من بندازید و  با ووت و کامنت هاتون یکوچولو حمایت کنید:)
          -----
          
          _نگاهم نمی‌کنی، چشم‌آبی؟... به جرم کدوم گناهم معبودمو ازم گرفتی؟... این همه مدت ازم فاصله گرفتی و هنوز هم فرقی نکردی... تو فرشته‌ی من بودی؛ کی وقت کردی قلبتو ازم بگیری؟... شاید من اشتباه می‌کردم... شاید نباید می‌ذاشتم وارد زندگیم بشی!
          _آره! نباید می‌ذاشتی... اومدی که همینو بشنوی؟
          _دروغ گفتن هم یاد گرفتی؟
          _تو زیادی متوهمی... من حقیقتو گفتم.
          _با قلبم زیادی بی‌رحمی، عزیزکرده! یادت نره امروز چقدر شکستیم... قلب من که تکه‌تکه‌ست، ولی تو به همین تکه‌های کوچیکم هم رحم نکردی... برای آخرین لحظه فقط یه چیزو از قلبت می‌خوام: حرفای امروزتو هیچ‌وقت یادت نره... چون تهیونگی که امروز میره، دیگه برنمی‌گرده!
          
          https://www.wattpad.com/story/397012397?utm_source=android&utm_medium=org.telegram.messenger&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=gahanbakhshmona

Eva_story

بند دوم را هم باز کرد و پیراهن سبک او روی زمین افتاد.
          گرمای تن شوگا، و همان نگاه مغرور، نفس سانی را بریده بود. اما او نمی‌خواست مغلوب باشد. آرام سرش را خم کرد و لب‌هایش را بر پوست صاف سینه‌‌ی شوگا گذاشت؛ بوسه‌های کوتاه، داغ و خیس، یکی پس از دیگری، تا جایی که صدای نفس‌های عمیق مرد در فضا پیچید.
          برای لحظه‌ای حس کرد توانسته مرد یخ‌زده را به آتش بکشاند. اما درست در همان لحظه، دستی محکم گلویش را گرفت...
          
          پارت نوزدهم نیران آپلود شد✅️
          
          https://www.wattpad.com/1570441774?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_published&wp_page=create_on_publish&wp_uname=Eva_story

Eva_story

تهیونگ، بی‌آن‌که نگاهش را از او بگیرد، به‌سوی تخت رفت و گفت:
          _ می‌خوام امشب رو اینجا بمونی. شاید... کمکم کنی که از این آشفتگی ذهن خلاص شم.
          نیران، مثل کسی که نمی‌داند ایستاده یا در حال سقوط است، میان اتاق مانده بود. پاهای برهنه‌اش روی پوستین نرم فرورفته بود اما قلبش در تلاطم بود.
          صدای تهیونگ، این‌بار قاطع‌تر، در فضا پیچید:
          _ اتاقو خاموش کن.
          
          پارت پانزدهم نیران آپ شد❤️
          
          https://www.wattpad.com/1566194679?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_published&wp_page=create_on_publish&wp_uname=Eva_story

Eva_story

_ میان دو قلمرو دو ازدواج شکل خواهد گرفت اما فرمانروایی، برازنده‌ی کسی‌ست که حامل برکت خدایان باشد.
          همه سکوت کردند. گویی صدای باد از لابه‌لای ستون‌های تالار به احترام این سخن درنگ کرد.
          _ و برکتی بزرگ‌تر از یک وارث نیست. فرزندی که در بطن دو قلمرو رشد یابد. از خونِ انسان و قلبِ گرگ... از نورِ سیاست و سایه‌ی جنگ.
          او عصایش را به زمین کوبید:
          _ ما انتخاب پادشاه را به خدایان می‌سپاریم. زوجی که صاحب وارث گردد، بی‌تردید، برگزیده‌ی خدایان خواهد بود.
          
          
          پارت ۱۴ نیران آپلود شد❤️
          https://www.wattpad.com/1565894661?utm_source=android&utm_medium=link&utm_content=share_published&wp_page=create_on_publish&wp_uname=Eva_story