Harunaml

خواستم بگم ...
          	پوزیشنم دیگه باتم نیست 
          	کیوتم خودتونین کونکَشا♡

isoufi

بیست سالت شد کوچولوءِ قلبم..تولدت مبارک؛
          باید آخرین باری که تولدت کنارت بودم ، بیشتر قدرِ زمانُ میدونستم؛ بگذریم..میخام بگم که انتهای مسیر ما تا اینجا بود، از این به بعد تو قلبم رشدت میدم و با کلمات بزرگت میکنم؛
          از طرف آری*

isoufi

اقا طلا رو یادته؟ بزرگ شده باید ببینیش
          من صاحبِ دوتا شیرینِ دیگه هم شدما..
          یکیشون خیلی بغلیه.. شبا همو بغل میکنیم میخابیم؛
          الان که اشک هام بدون اجازه خودشون رو دار زدن
          پِلو «یکی از همون بچه قشنگام» اومد بغلم کرد-

isoufi

میدونی چی بیشتر از تو ، توی قلبم سنگینی میکنه؟
          تا حالا شده تویِ یه زمان دوتا از آدمای مهم زندگیتو از دست بدی؟ یکیشون دیگه نیست ، هر کاری کنم برنمیگرده
          حتی خاطره ثبت شده ای باهاش ندارم
          و اون یکی هست ، ولی نه تو زندگیِ من، دارم تلاش می‌کنم  پیداش کنم ولی چرا جواب نیست؟ چرا برنمیگردی؛
          چرا تو پیدام نمیکنی؟

isoufi

چند مدت پیش خواب دیدم که از خوابی داخلش نداشمت بیدار شدم؛ صبح بود و باید برای کلاس آماده میشدم
          با عجله خودمو به کلاس رسوندم،  درو باز کردم 
          به جایی که مینشستیم نگاه کردم و اونجا بودی؛
          من هنوز صدایِ گریه های بلندم تو گوشم نجوا میشه که منو وقتی داشتم از گرم بودن روح و جسمت به خودم میبالیدم بیدار کردن؛
          

isoufi

تا قبل از این نمیدونستم وقتی میگن فلانی منو یادِ یکی میندازه چقدر میتونه غمگین باشه؛
          تا وقتی حِسِش کردم، اره بعضیا منو خیلی یاد تو میندازن
          یکی هست عینِ خودت ، چت کردنش ، حرف زدناش
          تیکه کلامش و این منو غمگین میکنه 
          دور بنظر میرسی خیلی دور ، حس میکنم یه تماشاگرم
          اینکه اینجا داره تبدیل به دفتر خاطراتِ قلبِ من میشه قلبمو مچاله میکنه؛

isoufi

دیشب بازم به صفحه چتمون برگشتم
          به یه پیام برخوردم که تو برام فرستاده بودی-
          نوشته بود : اگه یه روز نبودم مراقب خاطراتمون باش؛
          من مراقبشونم،  پس تو کِی برمیگردی؟