بیست سالت شد کوچولوءِ قلبم..تولدت مبارک؛
باید آخرین باری که تولدت کنارت بودم ، بیشتر قدرِ زمانُ میدونستم؛ بگذریم..میخام بگم که انتهای مسیر ما تا اینجا بود، از این به بعد تو قلبم رشدت میدم و با کلمات بزرگت میکنم؛
از طرف آری*
اقا طلا رو یادته؟ بزرگ شده باید ببینیش
من صاحبِ دوتا شیرینِ دیگه هم شدما..
یکیشون خیلی بغلیه.. شبا همو بغل میکنیم میخابیم؛
الان که اشک هام بدون اجازه خودشون رو دار زدن
پِلو «یکی از همون بچه قشنگام» اومد بغلم کرد-
میدونی چی بیشتر از تو ، توی قلبم سنگینی میکنه؟
تا حالا شده تویِ یه زمان دوتا از آدمای مهم زندگیتو از دست بدی؟ یکیشون دیگه نیست ، هر کاری کنم برنمیگرده
حتی خاطره ثبت شده ای باهاش ندارم
و اون یکی هست ، ولی نه تو زندگیِ من، دارم تلاش میکنم پیداش کنم ولی چرا جواب نیست؟ چرا برنمیگردی؛
چرا تو پیدام نمیکنی؟
چند مدت پیش خواب دیدم که از خوابی داخلش نداشمت بیدار شدم؛ صبح بود و باید برای کلاس آماده میشدم
با عجله خودمو به کلاس رسوندم، درو باز کردم
به جایی که مینشستیم نگاه کردم و اونجا بودی؛
من هنوز صدایِ گریه های بلندم تو گوشم نجوا میشه که منو وقتی داشتم از گرم بودن روح و جسمت به خودم میبالیدم بیدار کردن؛
تا قبل از این نمیدونستم وقتی میگن فلانی منو یادِ یکی میندازه چقدر میتونه غمگین باشه؛
تا وقتی حِسِش کردم، اره بعضیا منو خیلی یاد تو میندازن
یکی هست عینِ خودت ، چت کردنش ، حرف زدناش
تیکه کلامش و این منو غمگین میکنه
دور بنظر میرسی خیلی دور ، حس میکنم یه تماشاگرم
اینکه اینجا داره تبدیل به دفتر خاطراتِ قلبِ من میشه قلبمو مچاله میکنه؛
دیشب بازم به صفحه چتمون برگشتم
به یه پیام برخوردم که تو برام فرستاده بودی-
نوشته بود : اگه یه روز نبودم مراقب خاطراتمون باش؛
من مراقبشونم، پس تو کِی برمیگردی؟
Ignore User
Both you and this user will be prevented from:
Messaging each other
Commenting on each other's stories
Dedicating stories to each other
Following and tagging each other
Note: You will still be able to view each other's stories.