
ItsHumoon
حسم این روزها شبیه دورانیه که تهیونگ بلوساید نیویورک بود. روی تخت نشسته بود و به مامانش زنگ میزد و با دست شکسته سوپش رو میخورد. با این تفاوت که اون سگش کنارش بود. من سگ ندارم.
@ItsHumoon
2
Works
2
Reading Lists
1K
Followers
حسم این روزها شبیه دورانیه که تهیونگ بلوساید نیویورک بود. روی تخت نشسته بود و به مامانش زنگ میزد و با دست شکسته سوپش رو میخورد. با این تفاوت که اون سگش کنارش بود. من سگ ندارم.
حسم این روزها شبیه دورانیه که تهیونگ بلوساید نیویورک بود. روی تخت نشسته بود و به مامانش زنگ میزد و با دست شکسته سوپش رو میخورد. با این تفاوت که اون سگش کنارش بود. من سگ ندارم.
امشب pdf بلوساید رو دادم به چت جیپیتی و ملی باهم دربارهش حرف زدیم. ازش خواستم اینارو بهم بده تحلیل ادبی (ساختار، روایت، سبک) معناشناسی و نشانهشناسی نقد روانتحلیلگرانه یونگی نقد پدیدارشناختی/تصویری باشلاری خلاصه که خیلی باحال بود. امتحان مردید بگید بهم.
@ItsHumoon من راجع به شخصیت پردازی هام باهاش حرف میزنم *خنده گریه که مثلا بنظرش به اندازه کافی آدم هستن یا نه *قهقهه
سلام سارای قشنگم میشه لطفا لینک ناشناش تو چنلت بزاری بتونیم باهات حرف بزنیم؟:-(
پیدیاف داستانتون رو بدید به notebooklm، بعدش هر سوالی دارید ازش بپرسید، برای وقتایی که داستان طولانی شده و شخصیتها و اتفاقات و تاریخ ها یادتون نمیان عالیه. تازه میتونید ازش بخواید سوتیهاتون رو در بیاره.
هیچوقت، حتی با گذر مدتها، نمیتونم Back to Blue Side رو فراموش کنم. اولین بار که خلاصهش رو خوندم، با خودم گفتم: «شاید یه فنفیکشن دیگهست، از همونا که راوی فراموشی داره و داستان با فلشبک جلو میره و آخرش هم با برگشت حافظه تموم میشه… یه چیز تکراری.» امیدوارم بتونم درست برسونم که اون موقع چی توی ذهنم بود، اما… نه، این اصلاً اون نبود. هیچوقت فکر نمیکردم انقدر عمیق پیش بره. انقدر وسیع، انقدر پر از لایههای درد و لطافت. توو دل این داستان، حجم غم انگار با سکوت آبی شب قاطی شده بود. اون شوکِ روبهرو شدن با یه فنفیکشن در این حدِ عالی، هنوز باهامه. هر روز بهش فکر میکنم… به اون دنیا، به اون کاراکترهایی که واقعاً انگار با قلب و روحی آبی متولد شده بودن. هامون، تو باید این اثر رو چاپ کنی. باید. چون این یه داستان معمولی نیست… یه شاهکاره. من با تمام وجود عاشقشم. خیلی دلم میخواست میتونستم یه بار دیگه از اول تا آخر بخونمش، ولی راستش، غمش برام اونقدری سنگینه که با این حال روحی، جرئت تکرارش رو ندارم. اما همیشه، همیشه، با دلم دوباره میرم به اون بلو ساید… به اون لب مرز خیال و حقیقت، جایی که قصهت برام جاودانه شد.
@b7ts__army چقدر متنت رو دوست داشتم :) حجم غم که با سکوت آبی شب قاطی شده :) خوشحالم که کلماتم رو حس کردی پرنده جوان
@b7ts__army *راوی؟ببخشید این کلمه اضافه نوشته شده،شخصیت اصلی چیزی بود که قصد داشتم بنویسم
ولی من هنوزم آبی تیره ام..
:-(
@ItsHumoon باوشه(ToT)
@azitaelf بدون قول دادن، چشم.
@ItsHumoon خواهش می کنم تمام سعیت رو بکن من بهت ایمان دارم که می تونی
Both you and this user will be prevented from:
Note:
You will still be able to view each other's stories.
Select Reason:
Duration: 2 days
Reason: