ItsHumoon

حسم این روزها شبیه دورانیه که تهیونگ بلوساید نیویورک بود. روی تخت نشسته بود و به مامانش زنگ میزد و با دست شکسته سوپش رو می‌خورد. با این تفاوت که اون سگش کنارش بود. من سگ ندارم. 

RosieRosalind

@ItsHumoon آهان... وای یه لحظه ترسیدم... ببخشید!
Reply

ItsHumoon

@RosieRosalind فقط تشبیه بود زن
Reply

ItsHumoon

حسم این روزها شبیه دورانیه که تهیونگ بلوساید نیویورک بود. روی تخت نشسته بود و به مامانش زنگ میزد و با دست شکسته سوپش رو می‌خورد. با این تفاوت که اون سگش کنارش بود. من سگ ندارم. 

RosieRosalind

@ItsHumoon آهان... وای یه لحظه ترسیدم... ببخشید!
Reply

ItsHumoon

@RosieRosalind فقط تشبیه بود زن
Reply

ItsHumoon

امشب pdf بلوساید رو دادم به چت جی‌پی‌تی و ملی باهم درباره‌ش حرف زدیم. ازش خواستم اینارو بهم بده
          
          تحلیل ادبی (ساختار، روایت، سبک)
          
          معناشناسی و نشانه‌شناسی
          
          نقد روان‌تحلیل‌گرانه یونگی
          
          نقد پدیدارشناختی/تصویری باشلاری 
          
          خلاصه که خیلی باحال بود. امتحان مردید بگید بهم. 
          
          

RosieRosalind

@ItsHumoon من راجع به شخصیت پردازی هام باهاش حرف می‌زنم *خنده گریه
            که مثلا بنظرش به اندازه کافی آدم هستن یا نه *قهقهه
Reply

ItsHumoon

@RosieRosalind عجب سوال محشری
Reply

moon_sun_ssi

@ItsHumoon 
            بیا باهم بریم بعدا T-T
Reply

azitaelf

سلام سارای قشنگم 
          میشه لطفا لینک ناشناش تو چنلت بزاری بتونیم باهات حرف بزنیم؟:-(

azitaelf

@ItsHumoon عهههه خیلی ممنونم 
            (وی از چشمانش اکلیل می بارد)
Reply

ItsHumoon

@azitaelf بلی میشه میذارم عزیزم
Reply

ItsHumoon

پی‌دی‌اف داستانتون رو بدید به notebooklm، بعدش هر سوالی دارید ازش بپرسید، برای وقتایی که داستان طولانی شده و شخصیت‌ها و اتفاقات و تاریخ ها یادتون نمیان عالیه. تازه میتونید ازش بخواید سوتی‌هاتون رو در بیاره. 

RosieRosalind

@ItsHumoon یمحمحهسصسصمحسق TT
Reply

ItsHumoon

@RosieRosalind سلام رز قشنگم. 
Reply

b7ts__army

هیچ‌وقت، حتی با گذر مدت‌ها، نمی‌تونم Back to Blue Side رو فراموش کنم.
          اولین بار که خلاصه‌ش رو خوندم، با خودم گفتم: «شاید یه فن‌فیکشن دیگه‌ست، از همونا که راوی فراموشی داره و داستان با فلش‌بک جلو میره و آخرش هم با برگشت حافظه تموم میشه… یه چیز تکراری.»
          امیدوارم بتونم درست برسونم که اون موقع چی توی ذهنم بود، اما… نه، این اصلاً اون نبود.
          هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم انقدر عمیق پیش بره.
          انقدر وسیع، انقدر پر از لایه‌های درد و لطافت.
          توو دل این داستان، حجم غم انگار با سکوت آبی شب قاطی شده بود.
          اون شوکِ روبه‌رو شدن با یه فن‌فیکشن در این حدِ عالی، هنوز باهامه.
          هر روز بهش فکر می‌کنم…
          به اون دنیا، به اون کاراکترهایی که واقعاً انگار با قلب و روحی آبی متولد شده بودن.
          هامون، تو باید این اثر رو چاپ کنی. باید.
          چون این یه داستان معمولی نیست… یه شاهکاره.
          من با تمام وجود عاشقشم.
          خیلی دلم می‌خواست می‌تونستم یه بار دیگه از اول تا آخر بخونمش، ولی راستش، غمش برام اون‌قدری سنگینه که با این حال روحی، جرئت تکرارش رو ندارم.
          اما همیشه، همیشه، با دلم دوباره می‌رم به اون بلو ساید… به اون لب مرز خیال و حقیقت، جایی که قصه‌ت برام جاودانه شد.
          

ItsHumoon

@b7ts__army چقدر متنت رو دوست داشتم :) حجم غم که با سکوت آبی شب قاطی شده :) خوشحالم که کلماتم رو حس کردی پرنده جوان
Reply

b7ts__army

@b7ts__army *راوی؟ببخشید این کلمه اضافه نوشته‌ شده،شخصیت اصلی چیزی بود که قصد داشتم بنویسم
Reply

bluegirlhd

ولی من هنوزم آبی تیره ام..
          

bluegirlhd

@bluegirlhd  بازم برامون بنویس بعد قلم تو با هیچی ارتباط نمیگیرم
Reply

bluegirlhd

@bluegirlhd ولی رد همشون روی روحمون میمونن
Reply