و انتهای این قصه ی سرد و سپید
همیشه سبز خواهد بود
تا رسیدن سال نو ، تنها یک سلام
خورشید باقی ست....
هزاران تبریک♥️
نوروزت پیشاپیش مبارک عزیز دلم ♥️
(ناوا سرِدا نور سارد نوسارجی)♥️( اینم تبریک عید نوروز به زبان ما عزیزم)♥️
رفقای واتپدی من^'^
از اونجایی که به خاطر مشکلات نت نمی تونم بعضی اوقات فیک ها رو به موقع آپ کنم. یه کانال داخل تلگرام زدم. اونجا همه چیز سر تایم خودش آپ میشه.^'^
خوشحال میشم حضورتون رو کنار خودم داشته باشم:
@windflowerfiction
اسپویل شات چهارم:
ییبو کنارش رو صندلی نشست...
_"مگه...مگه تو عاشق شاهزاده نیستی؟"
چنگ آر چشم هاشو بست...دلش می خواست گریه کند اما نمی توانست...
_"من...من فقط مجبور شدم که عاشق اون بشم..."
ییبو دست هایش را مشت کرد...حدس زدن اینکه شاهزاده چطور چنگ آر را به دام انداخته بود سخت نبود...
_"باشه...باشه...آروم باش و استراحت کن...مطمئنا با ناراحتی چیزی درست نمیشه..."
چنگ آر چشم هاشو بست...
_"با این حساب اون نمی ذاره من هیچوقت برم..."
•شات چهارم از فیکشن 'میخک خونی' آپ شد. با عشق بخوندیش.•
اسپویل شات سوم:
ژان از داخل تخت روان به مناظر سر سبز بیرون نگاه کرد...به خدمتکارش نگاه کرد...
_"چنگ آر و ییبو نیومدن؟"
خدمتکار آه کشید...
_"نه سرورم...میشه لطفا هر ده دقیقه یک بار نپرسین؟ هر وقت اومدن بهتون خبر میدم..."
ژان آه کشید...
_"وقتی این طوری بد اخلاق میشی اصلا دوست داشتنی نیستی...مگه چیکار کردم که باز این طوری عصبانی شدی؟"
خدمتکار پوزخند زد...
_"سرورم خودتون خوب می دونین چرا این طور رفتار می کنم...خیال نکنین نمی دونم مخفیانه با وزیر اعظم دیدار کردین تا با پدرتون حرف بزنن و شما رو به عنوان سفیر به مینگ بفرستن و همه ی اینا رو طوری جلوه دادین انگار امپراطور خودشون اینو خواستن تا درباریان بهتون شک نکنن و شما بتونین با خیال راحت از سفرتون لذت ببرید..."
ژان از ته دل خندید...از اینکه خدمتکارش نقشه شو فهمیده بود خوشش میومد...
_"از اینکه انقدر خوب منو می شناسی خوشحالم اما تو از احساسی که من در قلبم دارم باخبری...اون قصر برای من جایی به جز زندان نیست...باید کاری می کردم تا از شر اون زندان راحت بشم...حداقل برای مدت کوتاهی..."
•شات سوم فیکشن 'میخک خونی' آپ شد. با عشق بخونیدش.
اسپویل شات اول:
_"پدرم به خاطر پول مجبور شد خواهرم کوچک ترم رو به عنوان خدمتکار بفروشه...من برای برگردوندن اون می خواستم به ارتش بپیوندم و با حقوقش خواهرم رو آزاد کنم..."
ژان هومی گفت...
_"عجیب نیست که انگار ما داریم داستانی که قبلا نوشته شده رو بازی می کنیم؟! تو یه پسر فقیر و من یه شاهزاده که انقدر پول دارم که نمی دونم چطور باید خرجشون کنم؟"
یییو چیزی نگفت و ژان پوزخند زد...
_"اما نمی خوام آخرِ داستانمون مثل بقیه ی داستان ها باشه...اگه بخوای من همین الانم می تونم خواهرتو آزاد کنم..."
•روی لینک کلیک کنید و این فن فیک تاریخی رو بخونید•
https://www.wattpad.com/story/352870717
_"ییبو باید یه چیزی بهت بگم تو منو خوشحال می کنی..."
_"تو هم منو خوشحال می کنی ژان...بیشتر از اونچه که بتونی تصور کنی..."
❤❤
'فن فیکشن دیالوگ محور من و دومین پارت از مجموعه ی شقایق های صورتی آپ شد.'
راستی از این به بعد فیکشن های من از ییژان داخل این کانال آپ میشه، حتما جوین بدید تا آپدیت های منو از دست ندید:
@windflowerfictionhttps://www.wattpad.com/story/361063203
خونه ی ییژان، خونه ای که اتفاقات پیچیده ولی پر از گرما رو در خودش جای داده...
اما جالب اینکه اسم یک گل روی این خونه هست...
گلی که رنگ های مختلفی داره و همه ی اون ها در کنار هم قراره این خونه رو رنگ کنن...
امیدواریم به خانواده ی ما بپیوندین...
آیدی کانال:
@WindFlowerFiction
تمامی فیک های من از کاپل ییژان قراره داخل این کانال آپ بشه.
Ignore User
Both you and this user will be prevented from:
Messaging each other
Commenting on each other's stories
Dedicating stories to each other
Following and tagging each other
Note: You will still be able to view each other's stories.