LeeEunsoo_EunMovie

رفقای واتپدی من^'^
          	از اونجایی که به خاطر مشکلات نت نمی تونم بعضی اوقات فیک ها رو به موقع آپ کنم. یه کانال داخل تلگرام زدم. اونجا همه چیز سر تایم خودش آپ میشه.^'^
          	خوشحال میشم حضورتون رو کنار خودم داشته باشم:
          	@windflowerfiction

PedeNanaz

و انتهای این قصه ی سرد و سپید 
          همیشه سبز خواهد بود
          تا رسیدن سال نو ، تنها یک سلام 
          خورشید باقی ست....
          هزاران تبریک♥️
          نوروزت پیشاپیش مبارک عزیز دلم ♥️
          (ناوا سرِدا نور سارد نوسارجی)♥️( اینم تبریک عید نوروز به زبان ما عزیزم)♥️

LeeEunsoo_EunMovie

@PedeNanaz سلاممممم عزیزمممم 
            مرسی که به فکرم بودی و عیدو تبریک گفتی
            سال نوی تو هم مبارک باشه
            یک دنیا ازت ممنونم...
Reply

PedeNanaz

تق تق تق فشفشه فاصلمون کم بشه
          هیزم و نفت و آتیش دوست دارم خداییش
          سیب زمینی به سیخه عکس گلت به میخه
          غماتو بیار فوتش کن کینه داری شوتش کن !
          هوا بهاری میشه سرما فراری میشه
          زردی ازت دور بشه هر چی میخوای جور بشه !
          
          ❤️ عشــقــم چهـارشـنبــه ســـوری مبــارک ❤️
          
          دلم برات تنگ شده عزیزم ♥️

PedeNanaz

@PedeNanaz ناواسرِدا نورسارد نوسارجی ♥️
Reply

LeeEunsoo_EunMovie

@PedeNanaz سلااااممم عزیزم...
            ممنونم که به فکرم بودی...چهارشنبه سوری تو هم مبارک...
            ❤❤❤❤
Reply

LeeEunsoo_EunMovie

رفقای واتپدی من^'^
          از اونجایی که به خاطر مشکلات نت نمی تونم بعضی اوقات فیک ها رو به موقع آپ کنم. یه کانال داخل تلگرام زدم. اونجا همه چیز سر تایم خودش آپ میشه.^'^
          خوشحال میشم حضورتون رو کنار خودم داشته باشم:
          @windflowerfiction

LeeEunsoo_EunMovie

اسپویل شات چهارم:
          
          ییبو کنارش رو صندلی نشست...
          _"مگه...مگه تو عاشق شاهزاده نیستی؟"
          چنگ آر چشم هاشو بست...دلش می خواست گریه کند اما نمی توانست...
          _"من...من فقط مجبور شدم که عاشق اون بشم..."
          ییبو دست هایش را مشت کرد...حدس زدن اینکه شاهزاده چطور چنگ آر را به دام انداخته بود سخت نبود...
          _"باشه...باشه...آروم باش و استراحت کن...مطمئنا با ناراحتی چیزی درست نمیشه..."
          چنگ آر چشم هاشو بست...
          _"با این حساب اون نمی ذاره من هیچوقت برم..."
          
          •شات چهارم از فیکشن 'میخک خونی' آپ شد. با عشق بخوندیش.•

LeeEunsoo_EunMovie

اسپویل شات سوم:
          ژان از داخل تخت روان به مناظر سر سبز بیرون نگاه کرد...به خدمتکارش نگاه کرد...
          _"چنگ آر و ییبو نیومدن؟"
          خدمتکار آه کشید...
          _"نه سرورم...میشه لطفا هر ده دقیقه یک بار نپرسین؟ هر وقت اومدن بهتون خبر میدم..."
          ژان آه کشید...
          _"وقتی این طوری بد اخلاق میشی اصلا دوست داشتنی نیستی...مگه چیکار کردم که باز این طوری عصبانی شدی؟"
          خدمتکار پوزخند زد...
          _"سرورم خودتون خوب می دونین چرا این طور رفتار می کنم...خیال نکنین نمی دونم مخفیانه با وزیر اعظم دیدار کردین تا با پدرتون حرف بزنن و شما رو به عنوان سفیر به مینگ بفرستن و همه ی اینا رو طوری جلوه دادین انگار امپراطور خودشون اینو خواستن تا درباریان بهتون شک نکنن و شما بتونین با خیال راحت از سفرتون لذت ببرید..."
          ژان از ته دل خندید...از اینکه خدمتکارش نقشه شو فهمیده بود خوشش میومد...‌
          _"از اینکه انقدر خوب منو می شناسی خوشحالم اما تو از احساسی که من در قلبم دارم باخبری...اون قصر برای من جایی به جز زندان نیست...باید کاری می کردم تا از شر اون زندان راحت بشم...حداقل برای مدت کوتاهی..."
          
          •شات سوم فیکشن 'میخک خونی' آپ شد. با عشق بخونیدش.

LeeEunsoo_EunMovie

@shfarahany @LeeEunsoo_EunMovie مرسی عزیزم...امیدوارم از خوندنش لذت ببری 
Reply

shfarahany

@LeeEunsoo_EunMovie یه داستان جذاب با جان رو اعصاب و ییبوی گیج، قشنگه، دوستش دارم
Reply

LeeEunsoo_EunMovie

اسپویل شات اول: 
          
          _"پدرم به خاطر پول مجبور شد خواهرم کوچک ترم رو به عنوان خدمتکار بفروشه...من برای برگردوندن اون می خواستم به ارتش بپیوندم و با حقوقش خواهرم رو آزاد کنم..."
          ژان هومی گفت...
          _"عجیب نیست که انگار ما داریم داستانی که قبلا نوشته شده رو بازی می کنیم؟! تو یه پسر فقیر و من یه شاهزاده که انقدر پول دارم که نمی دونم چطور باید خرجشون کنم؟"
          یییو چیزی نگفت و ژان پوزخند زد...
          _"اما نمی خوام آخرِ داستانمون مثل بقیه ی داستان ها باشه...اگه بخوای من همین الانم می تونم خواهرتو آزاد کنم..."
          
          •روی لینک کلیک کنید و این فن فیک تاریخی رو بخونید•
          https://www.wattpad.com/story/352870717

LeeEunsoo_EunMovie

_"ییبو باید یه چیزی بهت بگم تو منو خوشحال می کنی..."
          
          _"تو هم منو خوشحال می کنی ژان...بیشتر از اونچه که بتونی تصور کنی..."
          
          ❤❤
          
          'فن فیکشن دیالوگ محور من و دومین پارت از مجموعه ی شقایق های صورتی آپ شد.'
          
          راستی از این به بعد فیکشن های من از ییژان داخل این کانال آپ میشه، حتما جوین بدید تا آپدیت های منو از دست ندید:
          @windflowerfiction
          https://www.wattpad.com/story/361063203

LeeEunsoo_EunMovie

خونه ی ییژان، خونه ای که اتفاقات پیچیده ولی پر از گرما رو در خودش جای داده...
          اما جالب اینکه اسم یک گل روی این خونه هست‌.‌‌..
          گلی که رنگ های مختلفی داره و همه ی اون ها در کنار هم قراره این خونه رو رنگ کنن...
          امیدواریم به خانواده ی ما بپیوندین...
          آیدی کانال:
          @WindFlowerFiction
          
          
          تمامی فیک های من از کاپل ییژان قراره داخل این کانال آپ بشه‌.