Lee_ki_ki
ساعت ده و سه دقیقه است، بیست و ششم نوامبر.
خونهی کوچیکم فقط با لامپ زرد آشپزخونه روشنه و صدای جوشیدن آب از قابلمهی چغندر قرمز میاد. و الان صدای کلید همسایه بغلی رو هم شنیدم که رفت تو خونه. هوا سرد شده، پالتو میپوشم اما بارونی نه. پاییز داره بدون بارون تموم میشه. هوا مریضه، حالش خوب نیست. مثل بچهای که بجای بچگی کردن، با آدم بزرگها بشینه و فکر کنه و حرف بزنه. پاییز که بزرگ نمیشه، میگذره تا سال بعدی از راه برسه، اما بچه که بزرگ بشه میفهمه خیلی خسته است. احتمالا ندونه از کِی، ولی میدونه که انگار مدت هاست استراحت نکرده.
نمیدونم چرا بعد از این همه مدت اومدم اینجا و دارم یادداشت مینویسم.
حس این رو داره که رفتم سر دفتر خاطرات قدیمیم و تو صفحات آخرش که خالی موندن شروع به نوشتن کنم.
دلتنگتونم...
لباس گرم بپوشید اما سرما رو هم حس کنید، به تنتون راه بدینش.
شیر گرم و چیفلکس بخورین.
بنویسید.
بودنتون رو بشنوید، حس کنید، ببینید.
مراقبت کنین.
IHOM_Z
@Lee_ki_ki اگه این دفتر هر بار یه خاطره جدید داشته باشه دیگه قدیمی نمیشه. بهش برگرد و نذار قدیمی بشه لیلی.
•
Reply