Mikyrav_

سلام و شبتون بخیر✨
          	سال نو میلادی رو به همتون تبریک میگم:))
          	
          	بعد از مدت ها برگشتم، برگشتم به خود قبلیم..شخصی که عاشق نوشتن بود و دنبال نظرات راجب نوشته هاش…
          	بعد از چندماه اومدم واتپد، و با دیدن این صحنه ها شوکه شدم.
          	اینکه فیکم 200 تا ویو بیشتر نداشت و الان بالای 1k ویو خورده. 
          	فیکم نظراتی نداشت و حمایت نمیشد.
          	ولی الان اومدم و دیدم که چقدر همه چیز عوض شده..نظراتتون رو خوندم که میگفتین همه مشتاق پارت های بعد هستین…
          	خبر بدی که میخوام بدم اینه که نمیتونم…یعنی الان که به نوشته هام نگاه میکنم…خود قدیمیم و احساساتم رو حس میکنم ..احساس هایی که موقع نوشتنشون داشتم. شاید با خودتون بگید یه فیک که این همه داستان نداره و چندتا پارت میخوای بنویسی.
          	خب من از این کار محرومم و میدونم توان و حس نوشتن قبلا رو ندارم. میدونم چقدر مسخره و بده…مثل یه سریال که منتظر فصل بعدی هستی اما میفهمی اتمامش همونجا بوده…
          	میتونم اینجا براتون تعریف کنم که این داستان من پایان  متفاوتی داشت، دو کارکتر که سرنوشتون بهم گره خورده بود و از مسیر عشق رد میشدند…اما به گونه ای که این عشق رو بعد از ، از دست دادن همدیگه تجربه میکردن .قرار بود جوری تموم بشه که یک شبانه روز فکرتون رو درگیر کنه…اما وقتی عمیق به داستان نگاه میکردی میفهمیدی که چقدر منطقی تموم شده….همه عاشقی ها که رنگی نیست.:)
          	
          	ازتون هم معذرت میخوام و کلی ممنونم. ممنونم بابت این حمایت های قشنگتون که در این ساعت حالم رو خوب کرد. 
          	و متاسفم که باید همینجا از دنیای کوچیک واتپدم خداحافطی کنم.
          	دوستتون دارم به امید روزهای زیبا برای همتون 
          	~Mikey

Mikyrav_

سلام و شبتون بخیر✨
          سال نو میلادی رو به همتون تبریک میگم:))
          
          بعد از مدت ها برگشتم، برگشتم به خود قبلیم..شخصی که عاشق نوشتن بود و دنبال نظرات راجب نوشته هاش…
          بعد از چندماه اومدم واتپد، و با دیدن این صحنه ها شوکه شدم.
          اینکه فیکم 200 تا ویو بیشتر نداشت و الان بالای 1k ویو خورده. 
          فیکم نظراتی نداشت و حمایت نمیشد.
          ولی الان اومدم و دیدم که چقدر همه چیز عوض شده..نظراتتون رو خوندم که میگفتین همه مشتاق پارت های بعد هستین…
          خبر بدی که میخوام بدم اینه که نمیتونم…یعنی الان که به نوشته هام نگاه میکنم…خود قدیمیم و احساساتم رو حس میکنم ..احساس هایی که موقع نوشتنشون داشتم. شاید با خودتون بگید یه فیک که این همه داستان نداره و چندتا پارت میخوای بنویسی.
          خب من از این کار محرومم و میدونم توان و حس نوشتن قبلا رو ندارم. میدونم چقدر مسخره و بده…مثل یه سریال که منتظر فصل بعدی هستی اما میفهمی اتمامش همونجا بوده…
          میتونم اینجا براتون تعریف کنم که این داستان من پایان  متفاوتی داشت، دو کارکتر که سرنوشتون بهم گره خورده بود و از مسیر عشق رد میشدند…اما به گونه ای که این عشق رو بعد از ، از دست دادن همدیگه تجربه میکردن .قرار بود جوری تموم بشه که یک شبانه روز فکرتون رو درگیر کنه…اما وقتی عمیق به داستان نگاه میکردی میفهمیدی که چقدر منطقی تموم شده….همه عاشقی ها که رنگی نیست.:)
          
          ازتون هم معذرت میخوام و کلی ممنونم. ممنونم بابت این حمایت های قشنگتون که در این ساعت حالم رو خوب کرد. 
          و متاسفم که باید همینجا از دنیای کوچیک واتپدم خداحافطی کنم.
          دوستتون دارم به امید روزهای زیبا برای همتون 
          ~Mikey

Vladislava_37

سلام دوزت من 
          اولین کارمه و خوشحال میشم حمایتتون رو داشته باشم:) https://www.wattpad.com/story/363464941?utm_source=android&utm_medium=ir.nasim&utm_content=story_info&wp_page=story_details_button&wp_uname=Vladislava_37

Mikyrav_

سلام عزیزم
            حتما:)
Reply

Mikyrav_

میدونم خوندن این تکست زیاد کمکی‌نمیکنه 
          امیدوارم که کسانی که فیکشن رو خوندن راضی باشن 
          برای پارت اول زیاد قوی نبود 
          اما قول میدم بهتر میشه 
          من امشب به احتمال زیاد پارت بعدی رو مینویسم 
          داستان این فیک بر اساس تخیلات ذهنیه منه 
          بعضی از کلمات یا جملات حرفایی هستند که من توی زندگیم به عنوان یه خاطره میشناسمشون 
          در عین حال …منتظر باشید:)