Niyoushastories

قسمت دوم
          	ناچار بودم و نمیتونستم حرفی بزنم. کشمو محکم کردم و دستکش هارو کردم دستم و شروع کردم.خمیازه کشیدم و به ساعت نگاه کردم. ساعت ده شب بود و رستوران باید تعطیل میشد. دستکش هارو انداختم تو سینک و لنگان لنگان رفتم سمت رختکن. سویی شرت و کیفمو برداشتم. از رستوران زدم بیرون و سمت خونه راه افتادم. احساس میکنم ده نفر در حد مرگ زدنم! از صبح تا حالا دارم ظرف میشورم! کلیدو انداختم تو مغزی در و چرخوندم. رفتم داخل و چراغارو روشن کردم. داشتم میرفتم سمت اتاقم که یه چیزی تو آشپزخونه افتاد و شکست. آب دهنمو قورت دادم و نفسمو حبس کردم. آروم رفتم سمت آشپزخونه. چراغو روشن کردم و پریدم داخل و جیغ زدم:جلو نیا! به جلوم نگاه کردم. هیچکس تو آشپزخونه نبود! سرمو کج کردم که یهو یه موش گنده و گردالی بدو بدو از پشت ظرفا بیرون اومد. به من که رسید رو دوتا پاهاش ایستاد و زل زد بهم. یواش گفتم:خاک بر سرت! سکته کردم! موشه یه نگاه اندر عاقل صفیه بهم انداخت و دوید رفت! بعد از اینکه خرده های ظرفو جمع کردم رفتم تا بخوابم. تلو تلو خوران از پله ها بالا رفتم. داشتم غش میکردم رسما! رسیدم به اتاق. حتی به خودم زحمت ندادم چراغ رو روشن کنم! مستقیم رفتم سمت تختم. پتو رو زدم کنار و خودمو پرت کردم رو تخت.حتی لباس کارمم عوض نکردم. طولی نکشید که خوابم برد.

saba_s_94

@Niyoushastories ههه نگاه عاقل اندر خخخخخخخ مردم عالی
Reply

Niyoushastories

قسمت دوم
          ناچار بودم و نمیتونستم حرفی بزنم. کشمو محکم کردم و دستکش هارو کردم دستم و شروع کردم.خمیازه کشیدم و به ساعت نگاه کردم. ساعت ده شب بود و رستوران باید تعطیل میشد. دستکش هارو انداختم تو سینک و لنگان لنگان رفتم سمت رختکن. سویی شرت و کیفمو برداشتم. از رستوران زدم بیرون و سمت خونه راه افتادم. احساس میکنم ده نفر در حد مرگ زدنم! از صبح تا حالا دارم ظرف میشورم! کلیدو انداختم تو مغزی در و چرخوندم. رفتم داخل و چراغارو روشن کردم. داشتم میرفتم سمت اتاقم که یه چیزی تو آشپزخونه افتاد و شکست. آب دهنمو قورت دادم و نفسمو حبس کردم. آروم رفتم سمت آشپزخونه. چراغو روشن کردم و پریدم داخل و جیغ زدم:جلو نیا! به جلوم نگاه کردم. هیچکس تو آشپزخونه نبود! سرمو کج کردم که یهو یه موش گنده و گردالی بدو بدو از پشت ظرفا بیرون اومد. به من که رسید رو دوتا پاهاش ایستاد و زل زد بهم. یواش گفتم:خاک بر سرت! سکته کردم! موشه یه نگاه اندر عاقل صفیه بهم انداخت و دوید رفت! بعد از اینکه خرده های ظرفو جمع کردم رفتم تا بخوابم. تلو تلو خوران از پله ها بالا رفتم. داشتم غش میکردم رسما! رسیدم به اتاق. حتی به خودم زحمت ندادم چراغ رو روشن کنم! مستقیم رفتم سمت تختم. پتو رو زدم کنار و خودمو پرت کردم رو تخت.حتی لباس کارمم عوض نکردم. طولی نکشید که خوابم برد.

saba_s_94

@Niyoushastories ههه نگاه عاقل اندر خخخخخخخ مردم عالی
Reply

Niyoushastories

ادامه ی قسمت اول
          اوووف خدایا من از این زن با اون رژ و ناخونای قرمزش متنفرم! سرمو تکون دادم و سمت سالن اصلی راه افتادم. صدامو صاف کردم و رفتم داخل. همه ی کارکنا صف کشیده بودن. ابروهامو دادم بالا و کنار جسی با اون موهای بلوندش ایستادم. سرمو نزدیکش کردم و یواش گفتم:اینجا چه خبره؟! جسی نگاهی بهم انداخت و زیر لب گفت:نمیدونم. اخم کوچیکی کردم. یهو در باز شد و ریسس رستوران با یه پسر وارد شد. ایستادن جلومون. پسره چشمای سبز و موهای بلند و فر فری داشت. یه لباس شیک و یقه باز پوشیده بود و با جدیت بهمون نگاه میکرد. رییس دستاشو بهم کوبید و گفت: این پسرمه. هری ادوارد استایلز. از این به بعد وقتی من نیستم کارای اینجا رو انجام میده و وارث منه. متوجه شدید؟ همه سرشونو تکون دادن. رییس و پسرش از سالن خارج شدن. جسیکا با اخم گفت:انقدر مارو علاف کرد که فقط همینو بگه؟! تا اومدم چیزی بگم صدای مارتا رو از پشت سرم شنیدم که طبق معمول غر غر میکرد و میگفت:به جای اینکه پچ پچ کنید برید سر کارتون.الان. وای دوباره شروع شد. نفسمو بیرون دادم و رفتم سمت آشپزخونه. مارتا بهم اشاره کرد و همینطوری که انگشتش رو سمت من گرفته بود گفت:ظرفا! برگشتم سمت سینک ظرفشویی. دهنم باز موند! شت! صد نفر هم نمیتونن این همه ظرفو بشورن! 

saba_s_94

@Niyoushastories  خیلی خوب بود ممنون هههه هری جونم 
Reply

Niyoushastories

قسمت اول
          بلند شدم و نشستم رو تختم. نگاهی به ساعت کوکی کنار تختم انداختم. ساعت هفت بود. دستمو کشیدم روی صورتم. از سرجام بلند شدم. مستقیم رفتم دستشویی. صورتم رو شستم و مسواک زدم. رفتم سمت کمد و درشو باز کردم. لباس کارمو ازش بیرون کشیدم و نگاهی بهش انداختم. من تو یه رستوران لوکس و بزرگ کار میکنم. نوزده سالمه و خب میشه گفت از هیجده سالگی و بعد از تصادف و مرگ پدر و مادرم مستقل زندگی میکنم. لباس و کفشمو پوشیدم. نگاهم افتاد به قاب عکس کنار میزم. من،مادر،پدرم و خواهری که از دو سال پیش معلوم نیست کجاست. پوزخند زدم. کلیدمو برداشتم و ازخونه رفتم بیرون. دو تا خیابون پایین تر رستوران بود. بعد از یک ربع رسیدم. چشامو چرخوندم و درو هل دادم و رفتم داخل. راهمو سمت رختکن کج کردم. سویی شرت و کیفمو گذاشتم توش و رفتم بیرون. مارتا، مسعول آشپزخونه با عجله به سمتم اومد. مارتا یه زن تقریبا چهل و خرده ای سالست.لبخند زدم و گفتم:سلام مارتا! اخم کرد و عربده زد:کوفت و مارتا! یک ساعته دارم دنبالت میگردم! برو تو سالن اصلی!سریع. 

saba_s_94

@Niyoushastories عالی بود عالی 
Reply

Niyoushastories

اسم داستان:Memento یا همون عکس یادگاری هست.
          خلاصه:
          زندگی مثل گذشتن عقربه های ساعته....هر دقیقه یه عدد میگذره و عوض میشه. همه ی آدما روزی به زندگی ما میان و یه روزم میرن. تنها چیزی که ازشون میمونه یه عکس یادگاری و یه خاطرست.... درست مثل آدمای تو زندگی امیلی....داستان زندگی من (امیلی) رو اینجا بخونید.

saba_s_94

@Niyoushastories زود زود بزار مرسی
Reply

saba_s_94

@Niyoushastories عالیه زود زود بزاریااااا
Reply

madandar

@Niyoushastories چشم حتما فقط توووو روووووخدا زود زود اپ کن
Reply